رُز و ماهیگیر : فصل دوم:سفر به سیستان

نویسنده: Hamoun1390


شب گذشت و صبح شد. همه جای گلخانه پر بود از آدمهایی که برای خرید آمده بودند. مانند خانم تقریباً پنجاه ساله‌ای که خانه‌ای خنک داشت و برای خرید کاکتوس آمده بود و کاکتوس هم حسابی عصبانی شده بود. کاکتوس با خشم به او گفت: آخر زن حسابی! فکر نکردی من توی سرما می‌میرم؟!
زن با بغض و ناراحتی گفت: ببخشید.
کاکتوس دلش سوخت و گفت: عیبی ندارد من را با خودت به خانه ببر تا بگویم برای تأمین گرمایم چه کار کنی. زن با این حرف کاکتوس خوشحال شد و گلدان کاکتوس را برداشت و به سوی میز حساب رفت. کاکتوس در راه گفت: هی! از تو یک خواهش کوچک دارم. زن گفت: چه خواهشی؟
کاکتوس گفت: می‌توانی مرا هر ماه یکبار به اینجا بیاوری تا دوستانم و آقای جمشیدی را ببینم؟ زن گفت : چرا که نه. خودم هم دوست دارم به اینجا بیایم. کاکتوس تشکر کرد. آقای جمشیدی که این ماجرا را دید از رفتار خوب کاکتوس شگفت‌زده و خوشحال شد. زن با کاکتوس آمد و گفت: لطفاً این را حساب کنید آقای جمشیدی عزیز!
او برای جایزه به کاکتوس -چون کاکتوس همیشه دوست داشت قیمتش زیاد نباشد و ارزان فروخته شود- به زن تخفیف داد و گفت میشود پانصدهزار تومان. و او در حالی این را گفت که کاکتوس یک میلیون و پانصدهزار تومان بود. زن و کاکتوس از او و بقیه‌ی گلها خداحافظی کردند و رفتند.
در انتهای گلخانه یک مرد شجاع آمده بود تا ونوس حشره خوار و گل قهر و آشتی را بخرد. قهر و آشتی گفت: چند سوال دارم. حیوان خانگی نداری؟ زیاد دکوراسیون را تغییر نمی‌دهی؟ مرد جواب داد: نه، هیچکدام از این ها را در خانه‌ام ندارم. قهر و آشتی گفت: بچه داری؟ ونوس حشره خوار با صدای ترسناک و مورمورکننده‌اش گفت: ایشان اصلا همسر ندارد که بچه داشته باشد.
مرد گفت: دقیقا فکر کنم تو از آنهایی هستی که همه را می‌ترساند ، درست است ؟ آقای جمشیدی که دو متر آن طرفتر داشت درباره کود به یک نفر مشاوره می‌داد خندید و به مرد گفت: نه اتفاقا ، شاید ظاهر و صدا یا حتی شیوه‌ی تغذیه ونوس نسبت به بقیه ی گیاهان ترسناک باشد اما بسیار قلب مهربانی دارد. مرد با خوشحالی گفت:  چه خوب! پس من اینها را میخرم. او گفت: بروید پیش میز تا من هم بیایم. مرد رفت پیش میز و کمی منتظر ماند تا او بیاید.
ونوس و قهر و آشتی به مرد گفتند: می‌شود ما را ماهی یکبار به اینجا بیاوری؟! مرد گفت: چرا که نه، من اولین بار است به اینجا می‌آیم و من حتما دوباره می‌آیم تا از اینجا لذت ببرم. دو گیاه تشکر کردند. آقای جمشیدی چند دقیقه بعد دوان‌دوان آمد. او نفس نفس می‌زد و گفت: ببخشید دیر شد، یکی از آشنایان برای خرید بیلچه آمده بود. مرد گفت هیچ عیبی ندارد. او گفت: خب، ونوس صد و پنجاه هزار است و قهروآشتی بیست هزار تومان. با هم می‌شوند صد و هفتاد هزار تومان. مرد صد و هفتاد هزار تومان داد و او هم به عنوان یادگاری یک آب‌پاش خودکار به دو گل هدیه داد. بعدش دو گل و مرد از او و بقیه ی گلها خداحافظی کردند و رفتند.
وقتی از گلخانه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند، ونوس پرسید: ساعت چند است ؟ مرد گفت: ساعت بیست و سی دقیقه ، یعنی هشت و نیم شب است. ونوس گفت: این ساعت را باید به یاد داشته باشیم. قهر و آشتی و مرد گفتند: دقیقا. در گلخانه گوشه‌ای رُز ایستاده بود. رُز که چند ماه پیش تولدش بود و هم اکنون برای خودش یک خانم شده بود از نظر آقای جمشیدی و بقیه ی گل و گیاهان گلخانه ، گلی زیبا و مهربان بود. او خسته شده بود و داشت خوابش می‌برد که ناگهان صدای یک نفر آمد که گفت: سلام.
رُز چشمهایش را باز کرد و یک ماهیگیر را جلوی چشمانش دید. او تقریباً ۲۵ سال سن داشت و لاغر بود. موهایش طلایی و شلخته بود و رنگ چشمانش ترکیبی از آبی و سبز. رُز جواب داد: سلام، اسم تو چیست؟ ماهیگیر گفت: اسمم سپهر است. اسم تو هم فکر کنم رُز باشد. رُز گفت بله، درست است. کمی حرف زدند تا اینکه سپهر گفت: هی! ببین، من میخواهم به آلمان برای شکار یک ماهی خاص سفر کنم. رُز گفت: با بیل زمین را می‌کنی برای پیدا کردن ماهی‌ها؟! سپهر با خنده و تعجب گفت: ماهی‌ها که توی آب هستند.
چرا باید زمین را کند؟ رُز گفت: این را یک بچه که به اینجا آمده بود و بر خلاف بقیه بچه‌ها مهربان بود به من گفت. من شنیده‌ام که می‌شود با قایق و کشتی روی آب رفت اما نمی‌دانستم که می‌شود توی آب زندگی کرد. آب که برای تغذیه است. سپهر با خنده گفت: من هم وقتی بچه بودم فکر می‌کردم ماهی ها روی درخت هستند. رُز گفت: چه جالب! راستی چگونه به آلمان می رویم؟ سپهر گفت: آهان آره، داشت یادم می‌رفت. من بلیط یک  کشتی را گرفته ام که به آلمان می ‌رود. خب ببین ما توی ایران هستیم و ایران در قاره‌ای به اسم آسیا است.ایران و آلمان با دریا و زمین به هم راه دارند و دو راه رفت و آمد دارد. دریایی و هوایی. و از آنجایی که دریایی ارزانتر است، من تصمیم گرفتم با کشتی سفر کنم. و فردا صبح هم کشتی به سمت آلمان حرکت خواهد کرد. رُز گفت: پس بزن بریم که دیر نشود. در راه ، رُز به سپهر گفت: که آیا می‌تواند او را هر ماه یکبار به آنجا بیاورد؟ سپهر هم قبول کرد. وقتی به میز رسیدند سپهر گفت: سلام آقای جمشیدی! لطفاً رُز را حساب کنید. آقای جمشیدی گفت: سلام. می‌شود هفتادهزار تومان.
راستی ، من چرا شما را ندیدم؟ سپهر گفت: من ساعت ۹ آمدم. شاید شما جای دیگری از گلخانه بودید. او گفت: آها آره من ساعت ۹ داشتم گلدانها را مرتب می‌کردم. سپهر هفتادهزار تومان داد و بعد او رفت و یک گلدان بنفش پر رنگ آورد و به رُز به عنوان یادگاری داد. و رُز تشکر کرد. بعد سپهر و رُز از او و بقیه ی گلها خداحافظی کردند و رفتند.وقتی به خانه ی سپهر رسیدند، تمام جاهای خانه را به رُز نشان داد و با هم فیلم دیدند. بعد سپهر رفت، مسواک زد و چند دقیقه بعد برگشت ، رُز را برداشت و به طرف اتاق خواب رفت؛ رُز را روی پاتختی گذاشت و خودش هم دراز کشید روی تخت. پتو را روی خودش کشید کمی با رُز حرف زد و بعد به همدیگر شب به خیر گفتند. سپهر خوابید. اما رُز تنها دو ساعت خوابش برد، چون او گل بود و خواب طولانی نداشت؛ او ساعت یازده خوابید و ساعت یک نیمه‌شب بیدار شد. به صدای جیرجیرکها گوش می‌داد که ناگهان باد شدیدی وزید و جیرجیرک ها ساکت شدند، باد دقایق زیادی به وزیدن ادامه داد. بعد از مدتی باد قطع شد و چند دقیقه بعد ، ناگهان نور زیادی آسمان تاریک تهران را برای یک ثانیه روشن کرد، چند ثانیه بعد، صدای بلند و وحشتناکی مانند غرش یک اژدهای غول پیکر ، همه جا را پر کرد. بله، رعد و برق بود و حالا باران شروع شده بود، کمی بعد کم‌کم هوا سرد شدو بعد باران دومین، و آسمان آخرین رعد و برقش را زد؛ ناگهان سپهر وحشت زده و نفس نفس زنان از خواب پرید و گفت: خزنده‌ی سیستان! همان گاندو! رُز که تعجب کرده بود گفت: سلام سپهر! ماجرای تمساح از نژاد گاندو چیه؟ سپهر گفت: سلام رز! سر صبحانه توضیح می‌دهم.بعد سپهر گلدان رز را برداشت، رفت توی هال ، رز را روی میز گذاشت و خودش هم رفت دستشویی. رز که روی میز بود، داشت به سپهر فکر میکرد که ناگهان یک صدای گرفته گفت:« سلام، اسمت چیه؟ »
رز که کنار پنجره بود، به بیرون نگاه کرد، صدا مانند صدای یک مرد بود اما رز در تاریکی شب هیچ کسی را نمی‌دید، ناگهان یک صدا از بالا گفت: هی! من اینجام. رز به بالا نگاه کرد و یک درخت را دید و گفت سلام! راستی سوالتان را وقتی پرسیدید که نتوانستم جواب بدهم پس الان جواب می‌دهم، اسم من رز است.درخت گفت: به‌به! چه اسم زیبایی. اسم من هم کاج است. راستی چند ساله هستی؟ رز گفت: بیست سال سن دارم. کاج گفت: چه جالب! من هم هفتاد سال سن دارم. رز گفت اوه! چه زیاد!  ده سال بیشتر از سه برابر سن من. کاج گفت: بله دقیقاً. کاج گفت: فکر میکنم چیزی تو را ناراحت کرده. رز گفت: آره، به خاطر سپهر ناراحت هستم. اون یه پسر جوانه که از خیلی چیزها رنج می‌بره و خیلی چیزها اذیتش می‌کنه، اون فقط پنج سال از من بزرگتره، نباید اینقدر زجر بکشه. کاج که از حرفهای رز کمی ناراحت شده بود، گفت: آره، سپهر پسر خوب و زحمتکشی‌ست . من از وقتی کهپدر و مادر او با هم ازدواج کردند اینجا بوده‌ام و زندگی آنها و تا اینجای زندگی سپهر را دیده‌ام ، سپهر زندگی شاد و خوبی داشت، اما اون قاتل سیستانی نخواست که زندگی او آن طوری باشه. زندگی سپهر را مثل پوست سخت خودش و رنگ آب - وقتی که داشت زندگی سپهر را با آرواره‌هایش تکه تکه می‌کرد - تغییر داد. رز که تعجب کرده بود گفت: قاتل سیستانی ؟! منظورت همان کروکودیل گاندو است؟ کاج گفت : خودت بعداً متوجه می‌شی. کاج ادامه داد: خدانگهدار دوباره می‌بینمت. رز گفت: خدانگهدار ، همچنین. بعد کاج دوباره صاف ایستاد و به جلو نگاه کرد ؛ بعد از مدتی سپهر برگشت و گفت: معذرت میخوام که منتظرت گذاشتمرز جواب داد: نه! خواهش میکنم. وقتی سپهر آمد، هوا کاملا سرد شده بود و قطره های باران تبدیل به برف شده بودند. سپهر گفت: راستی ، داستان تمساح را باید می‌گفتم. ماجرا از جایی شروع شد که من و پدر و مادرم برای ماهیگیری به دریاچه‌ی هامون رفتیم.
پدر و مادرم ماهیگیرهای معروف و شناخته شده‌ای بودند. قلاب را درون آب انداختند ، روی زمین نشستند و کمی با هم حرف زدیم؛ بعد از مدتی دیدیم که یک گاندو سرش را از آب بیرون آورد و به سمت خشکی آمدما از زمین بلند شدیم و کمی عقب رفتیم، آنها به من گفتند که بروم و پشت یک درخت پنهان شوم تا تمساح مرا نبیند، من هم، همین کار را کردم. از پشت درخت، داشتم به آنها نگاه می‌کردم. دیدم که تمساح کاملا از آب بیرون آمده بود و داشت به سمت پدرم می‌رفت. پدرم یک تکه چوب بلند از روی زمین برداشت و با آن به زمین ضربه می‌زد. ناگهان تمساح سریع جلو آمد و پای پدرم را گرفت و با سرعت رو به عقب رفت. او داشت پدرم را درون آب می‌برد. پدرم که نمی‌دانست چه کار کند، با یک چاقوی بزرگ که همراه داشت به تمساح ضربه زد؛او با چند ضربه مقداری از دم تمساح را قطع کرد و ضربه ی محکم و عمیقی به پوزه‌ی تمساح زد، تمساح که بسیار خشمگین و وحشی شده بود ، از درد خود را کمی تکان داد ، دهانش را باز کرد و صدایی شبیه نعره از او بلند شد؛ تمساح حتی نگذاشت پدرم از زمین پا شود ، به جلو پرید ، گردنش را گرفت و با خود به زیر آب کشید. در همان لحظه ، مادرم برای کمک به سمت پدر رفت، ناگهان پایش روی شنهای خیس کنار دریاچه لیز خورد و در آب غرق شد و تمساح او را هم کشت. سپهر ، وقتی اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت: ببخشید رز! دیگه نمی‌توانم بیشتر ادامه بدم. رز افسوس خورد و گفت: می‌توانی من را به آنجا ببری؟ سپهر گفت: آره، چطور؟ رز گفت: می‌خواهم آنجا را ببینمسپهر جواب داد: خب باید بلیط لغو بشه ، جریمه بدیم و بعدش بریم ایستگاه قطار. رز گفت: نه ! وقتی هزینه داره، برویم همین آلمان برای شکار ماهی. سپهر گفت: اتفاقا حس میکردم شاید نظرم عوض بشه ، برای این کار پول نگه داشته ام. بعد از این حرفها ، سپهر سریع به اتاقش رفت و لباس بیرونی پوشید. بعدش آمد چمدان و گلدان رز را برداشت و از خانه بیرون زد. در را قفل کرد ، از درخت کاج خداحافظی کرد ، به ایستگاه اتوبوس آخر خیابان رفت و منتظر اتوبوس ماند. هفت دقیقه منتظر بود که اتوبوس رسید ، او سوار شد، ۱۹ دقیقه بعد ، آنها در لنگرگاه بودند. مقداری منتظر بودند که ناگهان کسی به سپهر سلام کرد. او با تعجب گفت: سلام! ببخشید شما؟! او گفت: من احمد هستم ، دوست صمیمی پدر و مادرت.او گفت: وای! سلام، ببخشید که نشناختم.   احمد جواب داد عیبی نداره.
سپهر ادامه داد: آقا احمد: اسم این گل رز است . دیروز خریدمش.
احمد گل را دید و گفت: به‌به! چه گل زیبایی! سلام رز!
رز پاسخ داد: سلام آقا احمد!
سپهر پرسید: راستی شما دارید به کجا می‌روید؟ احمد گفت:من اینجا با کسی کار داشتم،ولی بعدش می‌خواهم به سیستان بروم،پیش محل فوت پدر و مادرت!
سپهر با تعجب گفت: ما هم همان‌ جا می رویم!
احمد گفت: مزاحم نمی‌شوم، در ایستگاه قطار همدیگر را می بینیم.
آنها با هم خداحافظی کردند، سپهر سریع به سمت باجه بلیط فروشی رفت تا بلیط را لغو کند. وقتی رسید به خانم فروشنده سلام داد و گفت: خانم اگه میشه بلیط ما به آلمان را لغو کنید.زن با صدایی آرام و بی حال اسم سپهر را پرسید و ادامه داد: آها ، بلیط شماره‌ی هفده. متاسفانه باید بگم که نمیشه بلیط‌ها را لغو کرد.
سپهر با تعجب پرسید: چرا خانم؟
زن جواب داد: نیم ساعت قبل از حرکت کشتی، قابلیت تغییر بلیط‌ها از سایت حذف میشه
سپهر گفت: اون مرد که داشت آدامس می‌جوید پنج دقیقه پیش بلیطش را تغییر داد!
زن گفت: خلاصه دیگه امکان نداره اگه کاری ندارید از اینجا برید
سپهر جواب داد : من کار دارم . اون هم لغو بلیطه. دکمه‌ی لغو بلیط روی کامپیوتر شما هنوز فعاله. اما شما به دروغ میگین که امکان نداره
زن گفت: آقا! به من تهمت نزنید! از اینجا بروید
رز که از بی‌ادبی، مسئولیت‌پذیر نبودن، بی‌خیالی و تنبلی زن، کلافه شده بود آرام به سپهر گفت: بذار من باهاش حرف بزنمبعد رز با لحنی کتابی و جدی گفت: خانم! بلیط ما را که به آلمان بود تغییر بده، تو باید این کار را انجام دهی. وگرنه مجبوریم از تو شکایت کنیم!
حرف رز مانند نغمه‌ی پری دریایی عمل کرد، زن که رفتارش تغییر کرده بود ، بلیط آلمان را از آنها گرفت، بلیط‌ها را در سایت تغییر داد و آن را لغو کرد. بعد با صدایی سرحال و پر هیجان گفت: خدانگهدار خانم رز! امیدوارم سفر خوبی با جناب سپهر داشته باشید!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.