متن خود را بنوی
رز و سپهر سریع از آنجا رفتند و ناگهان سپهر متوجه کسی در کنار خود شد، وقتی نگاه کرد با تعجب و خوشحالی گفت: سلام لیلا!
لیلا که خود را کنار سپهر میدید با خوشحالی احوالپرسی کرد
سپهر پرسید: چه خبر، اینجا چه کار میکنی؟ لیلا جواب داد: دارم میرم سیستان ولی مسیر ایستگاه قطار از اینجا میگذره.
سپهر گفت: ما هم داریم به آنجا میرویم
لیلا پرسید: چه جالب! کنار دریاچه؟
کریستین گفت: بله
لیلا گفت: عجب، من هم به همانجا میروم،بیا باهم بریم.
بعد از گفتگو، سریع راه افتادند و کمی بعد، قاطی جمعیتی شد که داشتند وارد قطار میشدند. سپهر متوجه شد احمد هم همراه او و لیلا است. بالاخره نوبت او شد. مردی سیاه پوست را دید که موهای فر او مانند یک نیم دایره بالای سرش قرار داشت با ریش پروفسوری، نه خیلی چاق نه خیلی لاغر. بلیط سپهر را گرفت و به او گفت: شما و دو نفرِ همراهتان اتاق هفتاد و چهار هستید، سفر خوبی داشته باشید.
سپهر تشکر کرد و رفتند.شب شده بود. هیچ صدایی به جز صدای چرخ های قطار نمی آمد. قطار داشت وارد ریل جدیدی میشد و حدوداً سحرگاه فردا به سیستان میرسیدند. درون قطار، مانند اعماق اقیانوس، ساکت و بیروح بود، اما سپهر و رز از شدت هیجان سفر، بیدار بودند. رز از سپهر پرسید: راستی لیلا کیست؟
او جواب داد: یادت هست برایت گفتم که مادرم در آب افتاد؟ من همان وقت ناخودآگاه از پشت درخت بیرون پریدم. وقتی تمساح مرا دید، از آب بیرون پرید و شروع کرد به دنبالم دویدن. من فرار کردم و او دنبالم میآمد، نسبت به قد و وزنش خیلی سریع بود، آنقدر تعقیب و گریز ما ادامه پیدا کرد تا من به یک روستای کوچک رسیدم. خوشبختانه مردم روستا همه بیرون از خانه مشغول کار بودند. من فریاد کشیدم: کمک !یک خانم میانسال، به من و تمساح نگاه کرد و حرف مرا فهمید و سریع گفت: بیا! بیا پیش من
من سریع در آغوش آن زن پریدم و او مراقب من بود. همهی افراد وقتی متوجه داستان شدند، به سمت تمساح رفتند و با چوب او را دور کردند. تمساح مدام از خودش صداهای عجیبی در میآورد و سعی میکرد به مردم حمله کند. همان وقت شوهر همان زن - که مراقب من بود- با یک وسیلهی مخصوص از درون چالهای که در آن آتش روشن بود یک ذغال بزرگ برداشت و به سمت تمساح پرتاب کرد. ذغال نزدیک تمساح روی زمین افتاد. تمساح فهمید که نمیتواند با مردم محلی بجنگد، سریع درون بوتهها پرید ، بعد از چند ثانیه، هیچ اثری از تمساح نماند و به کلی غیب شد. بعد از مدتی مردم سر کارشان رفتند . آن زن و شوهر مرا به خانه ی خود دعوت کردند، از آنجایی که من جایی برای زندگی نداشتم قبول کردم و به خانه ی آنها رفتم، آن خانواده دختری داشتند که تمام این مدت مانند من در بغل مادرش بود و مادرش از هر دوی ما مراقبت میکرد.وقتی وارد خانه شدیم تلویزیون روشن بود و داشت دیو و دلبر را پخش میکرد، من عاشق آن کارتون بودم و برای اینکه شاید حالم کمی بهتر شود رفتم و روی مبل کنار تلویزیون نشستم. اما تلویزیون وقتی را نشان می داد که بل پدرش را از دست داده بود، واقعا حسش را درک کردم. همان وقت دختر آن خانواده آمد، کنار من نشست و گفت: سلام، اسمت چیه؟
گفتم: سپهر. اسمش را پرسیدم ، جواب داد : اسم من لیلاست.
کمی با هم حرف زدیم تا مادر او گفت: سپهر! ماهی کبابی دوست داری؟
من گفتم بله خیلی
ناهار ماهی کبابی داشتیم و در حین خوردن ناهار پدر لیلا از من پرسید: چه اتفاقی افتاد که تمساح میخواست تو رو بکشه؟!
من هم کل ماجرا را برای آنها گفتم. آنها به من تسلیت گفتند. آنها خانواده ی خوبی بودند و خانهی کوچکی داشتند. پوست مردم آن روستا سبزه بود با موهای فر.من یک هفته پیش آنها ماندم و چیزهای زیادی دربارهی آنها فهمیدم . دانستم که یک پای پدر لیلا را همان تمساح قطع کرده و دلیل لنگیدن یک پای او این است که در واقع آن پا مصنوعیست و اینکه آن خانواده هم میخواهند به تهران بیایند؛بالاخره تماس روز یکشنبه ی من جواب داد و عمویم که در بلوچستان زندگی میکرد به کمک من آمد تا ما به تهران برویم، روز چهارشنبه ما در هواپیما بودیم. خانواده لیلا کنار هم بودند. من و عمویم ردیف جلوی آنها، کنار هم نشسته بودیم؛ بالاخره به تهران رسیدیم و من تا دو سال پیش در خانهی خالهام زندگی میکردم.
رز بعد از کمی سکوت گفت: ماجرای شگفتانگیز و عجیبیه
سپهر گفت: آره، شبیه یه داستانه
کمی بعد سپهر گفت: یه افسانه دربارهی ماهیگیرها میگه، وقتی ماهیگیر میمیره که از آب بترسه، اما این درست نیست، ماهیگیر یا هر آدم دیگری وقتی میمیرد که هیچ چیز خوشحالش نکند.
مشکل این است که هیچکس دردِ ما ماهیگیرها را متوجه نمیشه
رز گفت: یعنی چه؟!
او گفت: مثلا من مدتی برای یک شرکت شیلات کار میکردم به اسم شیلات برتر. این شرکت یک رییس داشت به اسم رضا اکبری. ما به او آقای اکبری میگفتیم. برای او اصلا مهم نبود من و همکارانم در چه وضعیتی باشیم، مریض، آسیب دیده ، خسته ، عزادار. براش فرقی نداشت. فقط ما را مجبور میکرد کار کنیم، حتی توی شب. یکبار ساعت پنج صبح ما را مجبور کرد غواصی کنیم چون زیر آب ماهیهای بیشتری بودند. من و همکارانم زیر آب رفتیم و یه ماهی باراکودا به من حمله کرد، اما من نخواستم او را بکشم. با یک تکه مرجان آتشین به او ضربه زدم که فقط باعث کمی سوزش شود. من یکبار ماجرای پدر و مادرم را برای او گفتم و او آنقدر پست و رذل بود که آنها را مسخره کرد؛ همان وقت من و همکارانم - که اکنون با هم دوست هستیم - قراردادهای استخداممان را پاره کردیم و از آنجا رفتیم. او حتی به ما مبلغ کمی حقوق میداددر حدی که من و همکارانم از شدت بیپولی ، بعضی وقتها از شکارهایمان مانند ماهی، میگو و خرچنگ ، دزدکی برمیداشتیم و به خانه میبردیم تا غذایمان تأمین شود، اما در همان وقت، همسر او مانند سلبریتی زندگی میکرد و هر دو سه ماه یکبار یک ماشین مدل بالای جدید میخریدند
رز گفت: واقعا خیلی آدم پستی بوده. اگر یک گل را توی آب بندازی ، بعد یه مدت میپلاسه، چون نیاز محدودی به آب داره، اما اگر بعضی آدمها را درون اقیانوس ثروت بندازی - در حالی که حتی خیلی بیشتر از نیازشان پول دارند و وجدان خودشان را در ثروت غرق میکنند- باز دنبال پول بیشتری هستند.
سپهر گفت: دقیقا درست میگی.اگر هر آدمی، وقتیکه افسرده هست میمیره، هجده ساله که پدر و مادرم مردن. یعنی من هجده سال در مرگ بودم تا دیروز که تو را گرفتم.
رز گفت: ممنون سپهر! اما من باعث تمام شدن این دوره نشدم، تو خودت با ارادهای که داشتی، من را خریدی و به این دوره پایان دادی؛ سپهر! بدان که زندگی تو ، در این چند روز تغییر بزرگی خواهد کرد