گیج و منگم ، چشمهایم را به سختی باز نگه داشته ام. انگار مادرم با تکانِ پاهایش سعی در خواباندن من دارد، بوی تند گریس و واسکازین حفره های بینی ام را چنگ میزند. معده ام از تکان های تکراری تا شیر مادر را با سماجت میخواهد پس بدهد.تاریکی حکومت میکندو جز نور سوزنی شکل آغشته به گرد و غبار غلیظ که از سوراخ کوچکی وارد میشود روشنایی دیگری وجود ندارد.دستانم به هم بند شده و پاهایم به یکدیگر قفل است، صدای تیز موتورِ ماشین مثل اره برقی به جان مغزم افتاده. انگار در تابوتی میخم کرده اند به سختی میتوانم تکانی به خود بدهم درست مثل مگسی که در تار عنکبوتی اسیر است و هر لحظه بوی ترس و مرگ برایش تندتر میشود. چشمانم از تاریکی میخواهند قِی کنند . فریاد میزنم اما با پارچه فرو رفته در دهانم گویی سرم را در حوض آب فرو برده ام که حتی صدای خود را هم نمیشنوم. از درماندگی، از بی هویتیِ لحظه بعدم گریه ام میگیرد. ذهنم پس میزند حقیقتِ بی احتیاطیِ خود را و دخیل بی منطقی اش را بسته است به گذشته بلکه پیدا کند خطایی را که عاقبتش شده است صندوق تاریک این ماشین.ترس اجازه نمیدهد به بعد فکر کنم، تنها معجزه ای از جنس گلستان شدن آتش میخواهم.در جدال این هذیانها، تکانها از حرکت ایستاد، صدای چندش آور درب آهنی را میشنوم و بعد همان تکان و صدای موتور اما اینبار آرامتر. و مجدد بی حرکتی و خاموشی.صدای باز و بسته شدن دربهای ماشین آمد، ترس مثل آسیابی بین سنگهایش مرا فشار میدهد و قلبم چون پرنده ای، نا آرام است که نمیتوام کنترلش کنم. مانند ماهیِ از آب جدا افتاده تنم را کمی تکان میدهم و چشمم را نزدیک به روزنه میکنم به سختی میتوانم تشخیص دهم در کجا هستم ، درِ بزرگ و آهنی زنگ زده که دچار خوردگی شده را میبینم و نیمی از از انباری یا اتاقکی که در کنار دیوار سیمانی آن مقداری آهن پاره و لاستیک و تکه های خورد شده چوب تلنبار شده است ، صدای پارس سگ ها تا ناف آسمان میرود ما بین زوزه سگها صدای صحبتهای کوتاه و بریده بریده دو مرد را میشنوم که هر لحظه دورتر میشوند. تو زل تابستون از سرما میلرزم ، ضعف مثل خورده به تمام تنم افتاده ته مانده نفسهایم به سختی بیرون ریخته میشود شاید مرگ را تجربه میکنم از سکونِ زیاد، خون به سختی در رگهایم حرکت میکند سرمای فلزی صندوق تنم را خشک کرده و در گوشم انگار دسته ای از مورچه ها به رژه در آمده اند چیزی روی زمین کشیده میشود از روزنه به بیرون نگاه میکنم مردی که مثل فُک سرِ تاسش از عرق برق میزند و لیپیدهای تهوع آورِ روی هم انباشته شده اش را زیرپیراهن نخ نما شده و آبی رنگی استتار کرده است و هر از گاهی با یک دستش پیچ و تابی به کمر گشاد شلوار قهوه ای رنگش میدهد که درگیر جاذبه زمین است ، پیت حلبی سیاه شده از قیرهای خشک شده را از چوب پر کرد و آتش زد یکی دیگرشان با یک پای لنگ که قسمتی از صورتش مثل نایلونِ حرارت دیده جمع شده بود، دو بلوک سیمانی را در کنار حلبِ آتش قرار میدهد و بساط افیون را که با صدای نکره ای به زیر آواز زده است آماده میکند خنده هاشان مثل کشیده شدن گچ بر روی تخته سیاه مدرسه گوشت تنم را آب میکند ربع ساعتی میگذرد همان مردِ لنگ از جا بلند شد و به سمت روزنه آمد و با قفل بد قلق این جهنم کلنجار میرود از وحشت صدا در گلویم یخ زده.از مرگ نمیترسم، از نمردن است که میترسم از اینکه سالهای بعد، مرگ تدریجی را زندگی کنم.در باز شد و صورتی جمع شده را با چشمانی از سنگ سرخ بالا سر خود میبینم. فریاد های خفه شده ام را در گلو آزاد میکنم. با دستانی که رگهای مار مانندش بر آن ورم کرده است دستمالی چرک با بوی تند را به دهان و بینی میچسباند با چشمان خیس و پر از التماس چشمان حریص و گرسنه اش را نگاه میکنم تنها لبخند شیطانی اش جواب التماس هایم میشود و...
پلکهای سنگینم را باز میکنم صورتم به آسفالت چسبیده و کوچه خلوت در یک پرسپکتیو تار تکان میخورد، درد تن و روحم را همراهی میکند به زحمت مینشینم لباسهایم خاکی و پاره هستند، نه توان گریستن دارم و نه توان فریاد کشیدن در آخر دنیا نشسته ام و فکر میکنم به خو گرفتن با مرگ تدریجی سالهای باقی مانده ام.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳