فرشته مرگ مجرم است : عنوان

نویسنده: ana200771385

فرشته مرگ مجرم است 
قسمت دوم
قصر اَنجِلز ساعت ۷:۰۰ 
فرشته فرمانده: قراره توسط یه دزد تو لباس گدایی کشته بشه و تو باید جلوی کشته شدن اون رو بگیری و فکر ناامیدی از زندگی رو ازش بگیری 
فرشته مرگ: باشه
فرشته فرمانده: در ضمن! 
فرشته مرگ روی خود را برگرداند
و به نشانه سوال سر خود را تکان داد
فرشته فرمانده: باید مثل انسان‌ها لباس بپوشی ، نیازی به یه سری تغییرات داری
چند دقیقه بعد...
فرشته مرگ با موهایی که خرد خرد کوتاه شده بود و هودی و شلوار راسته مشکی و یک جفت کتونی سفید وارد سالن شد
فرشته فرمانده: باید اعتراف کنم این ظاهرت رو بیشتر دوست دارم
فرشته مرگ: داری مسخره ام میکنی؟ کل عظمت من با این لباس زیر سوال رفته و اونوقت تو میگی این ظاهر بهتره؟!
فرشته فرمانده: خیلی خب عجله کن تا دیر نشده ، از حلقه انتقال استفاده کن و مراقب رفتارت باش و اسم زمینی‌ات هم ...
قبل از اینکه فرشته فرمانده حرف خود را به پایان برساند فرشته مرگ از طریق چاله ‌‌ای با حلقه‌های درخشان نوری رنگارنگ که وسط سالن بود از آنجا خارج شد
ایستگاه اتوبوس زمان حال
آنا: تو زدیش؟
پسر(فرشته مرگ): آره 
فرشته مرگ در افکارش: خوبه فقط با یه نگاه پرتش کردم اگه میزدمش که قطعا مرحوم میشد)
آنا: ممنونم ولی کی به هوش میاد؟
پسر: نمیدونم ، ولی بهتره دیگه از اینجا بریم
آنا: ولی اتوبوس چی؟
پسر: پیاده میریم اونقدرا هم دور نیست 
آنا: مگه می‌دونی من کجا زندگی میکنم؟
پسر: اممم خب منکه نمیدونم مگه لحنم پرسشی نبود؟
آنا: نه نبود ، اصلا بگو ببینم تو کی هستی؟
پسر: من مرررر نه خب چیزه امممم منننننن اسم ندارم که
آنا: خب بگو نمیخوام اسمم رو بدونی این همه ام ام نداره که
آنا کوله اش را برداشت و پشت به پسر رو به خیابان ایستاد
پسر: نمیخوای تشکر کنی؟
آنا: برای چی؟
پسر: داشتی میمردی! من نجاتت دادم
آنا: فکر میکنی لطف کردی؟! اگه میمردم راحت تر بودم با مرگم مشکلی نداشتم
پسر زیر لب گفت: دختره دیوانه! اگه مسئول مرگت بودم به بدترین نحو ممکن جونتو میگرفتم
آنا: زندگی کردن چه فایده‌ای داره وقتی تنهایی ، وقتی همه عزیزانت تنهات گذاشتن
پسر: از فرشته مرگ نمیترسی؟
آنا: نه اونکه وجود نداره
پسر با صدای بلند گفت: داری وجودیت منو امم یعنی وجودیت فرشته مرگ رو زیر سوال میبری؟ نمیترسی از دستت عصبی بشه بیاد سراغت؟
آنا: انسان بخاطر از بین رفتن مقاومت بدنش توسط یک عامل خارجی یا از کار افتادن یکی از دستگاه های بدنش میمیره نه با حضور فرشته مرگ
پسر کلاهش را برداشت و روی به روی آنا ایستاد و با عصبانیت دست های خود را روی شانه های آنا گذاشت و همراه با تکان دادن او گفت: پس کی زحمت بشه که روح لعنتی آدما از جسمشون دربیاد؟
آنا: روح؟ وجود نداره که
پسر دستش را با حرص درون موهایش کشید و گفت: نه نه نه اصلا این کار من نیست این کار من نیسسسسسسسست
آنا در افکارش: این دیگه کیه؟ به ظاهر مرتب و پوست سفید و چشم های سیاه درشتش که کمی جذابش کرده نباید اونقدر خنگ باشه که به روح اعتقاد داشته باشه؟ لابد عقلش رو از دست داده فکر کنم از این پولدارای بی فکر و لوسه واقعا که
پسر نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی خب خونه ات کجاست تا برسونمت؟
آنا: واس چی باید بهت اعتماد کنم؟
پسر: یعنی چی من همین الان دقیقا همین الان نجاتت دادم 
آنا: خب که چی؟شاید خودت باهاش دشمنی داشتی زدیش من چرا باید بهت اعتماد کنم؟
پسر: اصلا به من چه هر کاری دوست داری بکن
پسر از ایستگاه دور شد و در تاریکی خیابان محو شد
آنا که دوباره تنها شده بود راه خانه را در پیش گرفت و دوباره در افکار خود غرق شد
ناگهان به خودش آمد و به پشت سرش نگاه کرد ، هیچکس نبود ، عجیب بود چون حس کرد کسی در حال تعقیب اوست نگاهش را رو به جلو برگرداند و دوباره با همان پسر مواجه شد
آنا از شوکه شدن جیغ کوتاهی کشید و بعد گفت: تو مگه نرفتی؟
پسر: نه
آنا: چرا؟
پسر: گفتم تا خونه میرسونمت ، اصلا بگو ببینم تو الان تو این ساعت تو این خیابون خلوت چیکار میکنی؟ پدر مادرت کجان؟
آنا: مسافرت اصلا به تو چه! 
پسر: چرا همش بدخلقی میکنی مگه من کار بدی کردم؟همه آدما اینقدر رو مخن؟
آنا: پدر مادرم بهم یاد دادن به غریبه ها اعتماد نکنم
پسر: چیکار که مطمئن بشی من بهت آسیبی نمیزنم؟
آنا: امممم نمیدونم کلا به هیچکس اعتماد ندارم
پسر: خیلی خب اعتماد نکن ولی بذار کنارت بمونم
آنا: چرا مگه خلی چیزی هستی؟
پسر: نه فقط احساس میکنم باید ازت محافظت کنم
آنا: من احتیاج به کسی ندارم
پسر کمی در فکر فرو رفت و گفت: بیا باهم دوست بشیم! 
ادامه دارد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.