مرگ بیهوده

نویسنده: A_writer

ساعت ۱۲ شب بود دیوار های چوبی خانه از وزش زیاد باد صدایشان درامده بود پسر بچه داستان ما یعنی جو در انتهای چهار دیواری ۵۰ متری که در ان زندگی میکردند خوابیده بود و مثل همیشه مادرش تنها کتابی که در خانه داشتند یعنی انجیل را برایش میخواند در واقع این تنها کتابی بود که در خانه انها پیدا میشد جو ارام ارام به خواب رفت و صبح زود بلند شد تا به مدرسه برود چون خیلی دوستی نداشت پس در حیاط مدرسه نمیماند و مستقیم به سمت کلاسش میرفت منتظر معلم میماند البته اینکه بچه های دیگر بخاطر وضع لباسهایش او را مسخره میکردند هم بی تاثیر نبود روزش را مانند هرروز دیگری در مدرسه با بی میلی به اتمام میرساند و به سمت خانه حرکت میکرد باقی بچه ها را میدید که پدر و مادرشان به دنبال انها می امدند اما او باید تنها و پیاده به خانه بر میگشت چون پدر پیرش دیگر توانی برای از سر جای خود بلند شدن نداشت و مادرش هم ان قدر در خانه های مردم کار کرده بود که به زحمت چند دقیقه ای را راه میرفت پس جو در همان سن کمش مجبور بود از مدرسه تا خانه را پیاده طی کند به خانه رسید و جای خوابش که در انتهای خانه بود را دید انقدر خسته بود که مستقیم به سمت ان رفت و کیفش را هم در گوشه دیگری از خانه انداخت بعد از ۲ ساعت بیدار شد دوباره بوی تکراری برنجی که مادرش ان را میپخت  در خانه پیچیده بود غذای هرروز انها همین بود جو شروع به نوشتن تکالیفش کرد و پس از اتمام انها رفت و پیش پدرش نشست و با او درباره اتفاقاتی که امروز در مدرسه برایش افتاده بود سخن میگفت اینکه چطور باقی بچه ها بخاطر لباسهایش اورا مسخره میکنند اما پدرش دیگر نه توان این را داشت که به مدرسه بیاید و با مدیر مدرسه صحبت کند نه اینکه مدرسه اش را عوض کند جو هم که خیلی خوب این را متوجه شده بود هربار به دروغ به او میگفت که در مدرسه دوستی دارد که همیشه مواظبش است و چند سالی هم از او بزرگتر است تا دل پدرش کمی ارام شود پس از صحبت هایش با پدر پیرش هوا تاریک شده بود و میخواستند کم کم شروع به خوردن غذا کنند و چون پدرش نمیتوانست خیلی جابجا شود سفره را همیشه جلوی او پهن میکردند غذای هر شب انها مقداری برنج و نان بود و هرشب قبل از شام دعا میخواندند و شروع به خوردن غذا میکردند مادر همیشه کمی از سهمش را به جو میداد تا مطمئن شود سیر است.
شام تمام شد و سفره را جمع کردند جو به سمت جایی که میخوابید رفت و دراز کشید بازهم مادرش برایش  از انجیل خواند تا بخوابد که ناگهان صدای جیغ و فریاد های دختری را از بیرون خانه شنید و سریع به پیش پنجره رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده که ناگهان چشمش به  دختر ثروتمندترین فرد شهر افتاد که دونفر داشتند او را به زور سوار کالسکه میکردند جو به محض اینکه خواست از خانه خارج شود مادرش جلوی او را گرفت و به او گفت که سریعا برود و بخوابد به هر حال دیگر خیلی دیر شده بود و ان سه نفر هم رفته بودند فردای انروز وقتی پسر داشت به مدرسه میرفت دید که پلیس های شهر دارند از همسایه ها و تمامی کسانی که انجا هستند سوال میپرسند وقتی به مدرسه رسید تمام بچه ها داشتند راجب گم شدن ان دختر حرف میزدند تمام این صحبت ها و صحنه هایی که جو دیده بود توی فکرش تکرار و تکرار میشد و مدام با خود کلنجار میرفت که چرا ان لحظه به ان دختر کمک نکرده بعد از زنگ اخر مستقیم و بدون هیچ توقفی در راه به خانه رفت ولی تنها نبود در طول مسیر افکارش اورا تنها نمیگذاشتند به خانه رسید و مستقیم به سمت مادرش رفت و شروع به فریاد زدن کرد مادرش سعی میکرد او را ارام کند ولی اصلا به حرف های مادرش گوش نمیکرد ناگهان صدای در زدن امد جو در را باز کرد و با مردی هیکلی و بلند قامت روبرو شد در نگاه اول به ان مرد کاملا خشکش زده بود که ناگهان مادر جو گفت چه کمکی از دستم بر می اید قربان پلیس رو به او کرد و چند سوال از او پرسید پس از ان از پدر جو دوباره همان سوال هارا پرسید و گفت حالا باید با پسرتان هم صحبت کنیم اما در جایی دیگر او را به بیرون خانه بردند و شروع به پرسیدن کردند جو هم به همه انها پاسخ داد پلیس ها به خانه بر گشتند و به پدر و مادر جو گفتند که باید جو را با خود به کلانتری ببرند ان ها جو را بردند هنگامی که جو میخواست از خانه خارج شود مادرش انجیلی که هرشب برایش میخواند را به او داد تا شاید کمی برایش این دوری را اسانتر کند انها جو را تنهایی در یکی از سلول های زندان انداختند و حتی اورا به کلانتری هم نبردند حالا فقط جو مانده بود و کتاب انجیلش که سعی میکرد هر شب کمی از ان را هرچند برایش سخت بود بخواند و درک کند جو حتی نمیدانست چرا او را به زندان انداخته اند و حتی دیگر نمیتوانست پدر و مادرش را ببیند چون به انها نگفته بودند او در کدام زندان است چند روزی گذشت زمزمه هایی در زندان میپیچید که فاتل را پیدا کرده اند و به زودی اورا اعدام میکنند جو از این اتفاق بسیار خوشحال شده بود ولی نمیدانست حالا باید چکار کند هر بار سعی میکرد به نگهبان سلولش بگوید که او دو مرد را دیده که ان دختر را به زور سوار کتلسکه گرده اند اما نگهبان به هر دلیلی به او بی اعتنایی میکرد و اورا نادیده میگرفت جو دیگر سردرگم شده بود نه میدانست چرا انجاست و نه میدانست چگونه حرفش را به بقیه بزند تنها چیزی که برایش مانده بود کتابش بود که ان هم هرچقدر بیشتر میخواند بیشتر گیج و سردر گم میشد چون درکش برایش بسیار سخت بود روز ها به سختی برایش سپری میشد یک شب که دیگر خوابش نمیبرد حرف های دونگهبان زندان را شنید که میگفتند این پسر را به عنوان قاتل ان دختر گرفته اند جو به محض شنیدن این حرف ها نتوانست خودش را کنترل کند و به سمت میله های سلول دوید انقدر داد زد که همه را بیدار کرد اما باز هم بی فایده بود نگهبانان اورا بیرون اوردند و در سلول انفرادی انداختند حالا هر چقدر هم داد میزد بی فایده بود
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.