تولد یک دیکتاتور : پارت 2

نویسنده: NoobsFath3r

آخر هفته رسیده بود و طبق گفته های دکتر امروز میتونم در ضلع خودم قدم بزنم.

باید راهی پیدا کنم که بشه با بقیه ارتباط برقرار کرد.

به سقف زل زده بودم و دنبال راهکاری برای ارتباط با 4 نفر زندانی دیگه بودم که در سلول باز شد.

دوتا نگهبان جلو امدن و من را به سمت محوطه راهنمایی کردن.

هوا خیلی سرد بود حدس می زدم پاییز شده، اطراف محوطه هیچ درخت و هیچ گیاهی وجود نداشت، تنها توسط دیوار و سیم خار دار محاصره شده.

عجیب بود که هیچ کدام از نگهبان ها به طور مستقیم من را زیر نظر نداشتن.

روی نیمکت چوبی ای که وسط محوطه بود نشستم. این بهترین فرصت برای پیدا کردن یک راه فرار یا حداقل یک سر نخ برای یادآوری گذشته بود پس نباید به راحتی از دستش میدادم.

من در زندگی 5 سالم هرگز آسمانی قشنگ تر از آسمان امشب ندیده بودم.

تو افکار خودم غرق بودم که صدای آشنایی را شنیدم :

-حالت چطوره 321 ؟

دکتر بود.

-قرار نیست بهم کمک کنی درسته؟

-من یه دکترم اینجام که به شما کمک کنم.

-خوب پس به من بگو چرا اینجام؟ رئیس کیه؟ اون 4 نفر کی هستن؟

-من نمیتونم در این مورد کمکی بکنم.

-دکتر تو آدم بدی نیستی مطمئنم اگر بخوای میتونی کمکم کنی.

-اگر حرفی بزنم میمیرم.

-قسم میخورم نگم تو به من چیزی گفتی از طرفی اگر بدونم چرا اینجام و هدفم چی بوده میتونم بهت کمک کنم.

-من از هدفت چیزی نمیدونم، فقط وقتی امدی اینجا باهات کاری کردن که همچیز رو فراموش کنی.

-پس من روانی نیستم.

-نه، خوب طبیعتا یه تیمارستان این شکلی نیست.

-اون چهار نفر چطور دکتر؟ بین من و اونا ارتباطی هست؟

-من برای گفتن این حرف ها میمیرم ولی خوب بله بین شما و کاری که میخواستید بکنید ارتباط وجود داره.

-دکتر خواهش میکنم به من هرچیزی رو میدونی بگو بهت قول میدم هرکاری از دستم بر بیاد برات بکنم.

- گفتم که چیز زیادی نمیدونم، اونا باهات همکاری داشتن ولی چون تو تمام نقشه ها و مو به موی کارهایی که قصد انجامشون رو داشتی می دونستی و از طرفی حاضر نشدی نقشتو بفروشی، اونا حافظت رو پاک کردن و تورو توی یه بخش جدا از اون 4 نفر زندانی کردن.

-یعنی میگی اونا حافظشون سره جاشه؟

-بله، دیگه من باید برم تا الان هم حتما فهمیدن بهت چیزایی که میدونستم رو گفتم. راستی احتمالا دیگه منو نمیبینی.



بدون اینکه اجازه دهد حرف بعدیم را بزنم از راهی که امده بود برگشت و توی تاریکی شب ناپدید شد.

با این اوصاف ملاقات با اون چهار نفر میتونه همزمان راه فرار و هدف من را بهم نشون بده. باید هر طور شده باهاشون ارتباط برقرار کنم.

دوتا نگهبان از راهی که امده بودم من را به سلولم بردند. بی سیم یکی از نگهبان ها به صدا در امد و خیلی سریع از راهروی بخش ناپدید شدند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.