تولد یک دیکتاتور : پارت 1

نویسنده: NoobsFath3r

مثله همیشه منتظر امدن دکتر بودم که چشمم به میله های پنجره افتاد.


انگار فهمیده بودند سعی دارم از پنجره فرار کنم


تمام نقاط اتاقی که حالا شبیه به سلول شده بود را از بَر بودم کاشی به کاشی، حتی جای عبور لوله های آب را هم میدونستم اما باید به یاد بیارم چرا اینجام.


-321 درسته؟ امروز حالت چطوره؟


-تا کی قراره اینجا زندونی باشم؟


-اینجا زندان نیست.


-میله های پنجره که چیزه دیگه ای میگن.


-اون واسه امنیت خودتونه برای افرادی که مشکل..


-من روانی نیستم من فقط فراموشی دارم، روانی شمایید که 5 ساله منو اینجا بدون دلیل نگه داشتید.


-تو میخواستی آدم بکشی پس بی دلیل اینجا نیستی.


-من هیچی یادم نمیاد چشم باز کردم تو این اتاق بودم...


اجازه نداد حرفم را تمام کنم از سلول بیرون رفت و در را پشت سرش بست.


5 سال شده بود و هیچکس سراغم نیامده بود، اصلا نمیدانم کسی را دارم که بخواهد دنبالم بگردد یا نه.


هر روزی که در این اتاق نفس میکشم آخرین لحظات و آخرین چیز هایی که به یاد میاورم را مرور میکنم اما فقط به بن بست میخورم، انگار دسترسی به خاطراتم محدود شده.


5 سال است که فقط دنبال جوابم فقط دنبال نیمه ی گم شده ی خودم تو عمق تاریکی ذهنم.


من اسمی ندارم یا اگر هم داشته باشم چیزی به خاطر نمیاورم، به تمام بیماران این ساختمان عددی دادن و من هم 321 ام یکی از 5 بیمار بستری در این خراب شده.


تمام چیزی که از مکان این ساختمان میدانم این هست که وسط یک دشته و دور تا دور محوطه ی ساختمان با سیم خار دار محاصره شده.


این ساختمان فقط 3 بخش دارد، بخش اول و دوم 2 نفر و بخش سوم یک نفر یعنی من بستری یا به عبارتی زندانی هستند.


هرگز 4 نفر دیگه را ندیدم ولی از صحبت های رئیس فهمیدم که اینجا فقط 5 بیمار در 3 بخش بستری هستند. اما من میدانم که روانی نیستم.


وقتی به دیوار های این سلول نگاه میکنم فقط تناقض های درونی خودم را میبینم.


لا به لای همه ی خطی های از سر خشمم که شبیه نیمی از وجودم هستند و نقاشی های روی دیوار که شبیه نیمه ی دیگری از وجودمه، من سرشار از تناقضم.


این ساختمان یک طبقه که حدس میزنم مثلثی شکل باشه هم زمان برای من نقش تنها خونه ای که میشناسم و تنها زندانی که میشناسم را بازی میکند.


شاید این تناقض ها روزی تنها دلیل روانی شدن من باشند.


در این 5 سال بارها و بارها اقدام به فرار کردم اما حتی یکبار هم نتوانستم از محوطه خارج بشم.


تمام اتاق ها، تمام راهرو ها، تمام بخش های کوچک و بزرگ ساختمان توسط دوربین های متصل به لپ تاپ رئیس کنترل میشه که عملا فرار را غیر ممکن میکنه.


اینجا کارکنان خیلی کمی دارد، هفت نگهبان و یک دکتر که همه برای رئیس کار میکنند.


من تعریف خاصی از خوب یا بد ندارم چون مثل نوزادی میمانم که 5 ساله پیش در این زندان متولد شده و هنوز هیچ تجربه ای از زندگی نداره یا حداقل اگر داره چیزی را به خاطر نمیاره.


با این حال دکتر مرد بدی نیست هر از گاهی از پشت در سلولم با من حرف میزنه و اگر سوال هایی راجب تاریخ و ساعت ازش بپرسم بهم جواب میده و این خودش باعث شده بفهمم 5 ساله اینجا زندانیم.


البته ممکنه تمام این رفتار های به ظاهر خوبش دستوری باشه از سمت رئیس که بتواند خودش را به من نزدیک کنه و از نقشه های احتمالی فرارم با خبر بشه.


من هرگز رئیس را ندیدم اما تمام نگهبان ها و حتی خود دکتر از رئیس حرف میزنند.


وقتی با بی سیم با شخصی که ازش اطاعت میکنند حرف میزنند متوجه میشم که اون شخص رئیسه.


اینجا روزانه دو وعده غذا دارم که طعم لجن میده، ماهی یکبار به مدت 10 دقیقه میتوانم توی ضلع بخش خودم قدم بزنم اما فرق زیادی با سلول خودم ندارد چراکه دور تا دور با دیوار هایی بلند پوشانده شده و تنها تفاوتش با سلول خودم این هست که سقف نداره که با توجه به شرایط زندگی در سلول یه غنیمت بزرگه.


5 سال گذشته و من هیچی یادم نمیاد و حتی نمیدانم من واقعا یه قاتل بودم یا حرف های دکتر چرند بوده.


هر طوری که شده باید با 4 نفر دیگری که در این مکان زندانی هستندحرف بزنم شاید تنها راه برای یاد آوری گذشته ی من دیدار با اونها باشه.


تنها راه خروج از سلول همان 10 دقیقه قدم زدن در هر ماهه، یک هفته به زمان قدم زدن داخل محوطه ی این ماه باقی مونده و من باید یه راهی برای ارتباط با بقیه پیدا کنم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.