تولد یک دیکتاتور : پارت 5
1
71
3
5
دریچه را به هر بدبختی ای بود باز کردم و از دریچه بیرون خزیدم.
به سختی ایستادم و سعی کردم چشم هایم را باز کنم دو نگهبان جلوی من سبز شده بودند و در لحظات آخر باتومی را که درحال نزدیک شدن به صورتم بود را دیدم. باتوم نگهبان به شدت با صورتم برخورد کرد و بی هوش شدم.
با درد شدید صورتم به هوش امدم یکی از چشم هایم را باز کردم چون ظاهرا چشم چپم به حدی کبود شده بود که باز نمیشد.
داخل یک اتاق بودم که هیچ شباهتی به اتاق سلول شکل خودم نداشت، اتاق شکیل و زیبایی بود و من در وسط اتاق به صندلی بسته شده بودم.
رو به روی من پرچم بزرگی به دیوار چسبیده بود.
پرچم 4 رنگ داشت آبی،قرمز،سبز،زرد در وسط پرچم نمادی از آزادی به چشم میخورد مطمئن شدم این پرچم متعلق به جمهوری آزادی هست.
به اطرافم نگاه کردم، اتاق خالی بود اما دوربین من را زیر نظر داشت.
در حال بررسی اتاق بودم که در باز شد زن چاق و میانسالی همراه با دو نگهبان و 78 وارد اتاق شدن.
78 لباس های جدیدی پوشیده بود که هیچ شباهتی به لباس های یک مریض روانی یا یک زندانی نداشت.
زن میانسال پشت صندلی میز پر زرق و برقش نشست و 78 هم در کنارش روی صندلی ای که انگار برای مشاور قرار داده شده بود نشست.
بی سیم نگهبان به صدا در امد پس از یک گفتگوی خیلی کوتاه رو به زن میانسال گفت :
-رئیس،دکتر اجازه ورود میخواد.
-بفرستش داخل.
نگهبان در اتاق را باز کرد و دکتر با ظاهری اتو کشیده وارد شد و در کنار زن میانسالی که حالا فهمیده بودم رئیسه ایستاد.
رئیس شروع کرد به حرف زدن :
-خوب همونطور که احتمالا میدونی، 78 برای من کار میکنه و تمام این مسائل برنامه ریزی شده بود که تو به 78 برسی.
-دکتر ؟
اینبار دکتر جواب داد :
-متاسفم 321 اما من برای رئیس کار میکنم، البته بیا منصفانه نگاه کنیم، تو از من ملاقات با همکارانت و هدف و گذشته ات رو خواستی منم بهت یکی از همکارانت رو دادم اما قول و قراری مبنی بر دوست یا دشمن بودن اونها با هم نداشتیم، در ضمن اطلاعاتی که 78 بهت داد اطلاعات درستی بود درنتیجه من دقیقا همون چیز هایی رو بهت دادم که از من خواستی.
-دکتر تو یه آدم ضعیف و ترسو ای، مطمئن باش تقاص پس میدی.
اینو گفتم و همزمان سیلی نگهبان روی صورتم نشست
رئیس گفت :
-اگر هنوز به زبونت احتیاج داری بهتره مراقب حرف زدنت باشی. خوب حالا که از اهداف احمقانه خودت و تیم مزخرف تر از خودت آگاهی داری احتمالا خاطراتت رو هم به یاد آوردی. پس دو راه داری مثل 78 با ما همکاری میکنی و از مقام و جایگاه مناسب در جمهوری آزادی برخوردار میشی و یا تا پای مرگ شکنجه میشی و حرف میزنی.
-من حتی اگر چیزی به خاطر بیارم، مطمئن باش کمکت نمیکنم.
-اشتباه نکن قرار نیست به من کمک کنی، کمک های تو به شخص رهبر جمهوری آزادیه نه من، من هم مثل بقیه یکی از کارکنان رهبرم.
-برام اهمیتی نداره برای کی کار میکنی یا کمک من رو برای چه شخصی میخوای، اگر تا قبل از اینکه حافظم رو از دست بدم بهتون کمکی نکردم حتما دلیلی داشتم پس الانم کمکی نخواهم کرد.
78 گفت :
-کمکشون کن و زندگی خودت رو نجات بده، جمهوری آزادی اصلا بد نیست یعنی تو مخالف آزادی هستی؟
-اولن تو خفه شو زنیکه ی احمق، دومن نه من مخالف آزادی نیستم ولی بشدت مخالف شعار آزادیم.
رئیس مداخله کرد :
-کافیه، حرف هاشو شنیدم از اینجا به بعد در اختیار شماست دکتر.
دکتر سمت کمد سیاه رنگ و بزرگی که در گوشه ی اتاق بود رفت و با انبری بزرگ برگشت.
-این یکم درد داره.
کفش هامو در اورد و یکی از انگشت های پامو لای انبر گذاشت.
-مطمئنی نمیخوای تجدید نظر کنی؟
تو صورتش تف انداختم. لبخندی زد و صورتش را پاک کرد دسته های انبر را گرفت و انگشتم را قطع کرد.
تنها کاری که می توانستم بکنم فریاد زدن بود. مطمئنم جوری فریاد زدم که اگر پنجره ای داخل این اتاق وجود داشت حتما میشکست. درد و خشم سر تا سر وجودم را فرا گرفت.
دکتر انگشت قطع شده را برداشت و جلوی چشمم گرفت :
-درسته که ما نمیتونیم تورو بکشیم چون به اطلاعاتت راجب سلاح هسته ای نیاز داریم. اما مطمئن باش اگر حرف نزنی بند به بند، بدنت رو تیکه تیکه میکنم جوری که در آخر فقط سر و تنت باقی بمونه. پس اگر دوست نداری تا آخر عمرت مثل یه تیکه گوشت فاسد زندگی کنی بهتره حرف بزنی.
خون کف اتاق را پر کرده بود و جای خالی و استخوان قطع شده انگشتم زیر سیل خون ناپدید شده بود.
78 جلو امد و دستمالی را روی زخمم گذاشت که دوباره فریادی از سر درد کشیدم.
سرش را به صورتم نزدیک کرد و خواست صحبت کنه که با تمام وجود سرم را به صورتش کوبیدم.
بینی شکستش حالا مثل انگشت قطع شده ی من خونی بود، لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم :
-درد یه رویاست، پس ادامه بده دکتر.
-باشه حالا که خودت علاقه مندی حتما ادامه میدم.
رئیس گفت :
-فعلا کافیه، من باید برم تا اون موقع فرصت داری فکر کنی میخوای تمام بدنت قطعه قطعه شه یا حرف میزنی.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳