فاجعه خوشایند : عنوان پارت دوم

نویسنده: rowenaaddams

سامانتا با خوش حالی سرجایش نشست و به حرکات زنانی که در مرکز قرار داشتند توجه می کرد ، همان لحظه دختری جلو آمد و پس از اینکه دامنش را صاف کرد با آرامش سر جایش نشست و به تماشای زنان مشغول شد ، سامانتا متوجه دختر شد و به او نگاه کرد ؛ چشم هایش درشت ، کهکشانی و پرتقالی بود ، پوست گندمی و صافی داشت ، موهای لخت و شیری رنگ که آنهارا با پاپیون های نارنجی رنگی خرگوشی بسته بود .

لباس آف شولدر سفید نارنجیِ یقه قایقی داشت ، بقیه گردن و کتفش با توری طرح داری پوشیده شده بود که روی توری یک گردن آویز طلا که یاقوت کبود در وسطش بود قرار داشت ، آستین های پف دار بدون سرشانه نارنجی داشت .

دور کمرش را با کمربند آبی رنگی بسته بود و پاپیون داشت ؛ جوراب پایش نبود و کفش های لژ دار و پاشنه بلند نارنجی پوشیده بود . 
 -« سلام لورا جان » 
لورا سرش را به سمت صدا برگردنداند و به سامانتا نگاه کر ، چشم های را گرد کرد با خوش حالی لبخندی زد و با دوق و شوق همانطور که نشسته بودند بغلش کرد . 
-« سامانتااااا .. چقد خوبه که تو هم امروز اینجاییی » 
سامانتا لورا را نوازش کرد و خندید و گفت 
-« خب تقریبا همه افراد گروه اشراف اینجان دیگه »
-« خب فکر نمی کردم درست بیفتیم کنار هم دیگه » 
-« پس خیلی خوبه که کنار هم افتادیم عزیزم » 
 هردوی انها خندیدند و بعد کلی درباره جادوی یکدیگر و سلاحی که قرار بود بگیرند حرف زدند .

بانو باربارا به صندلی اش با آسودگی خیال تکیه داده بود و با لبخندی که بر لب داشت خوش حالی خودش را به مردمش ابراز می کرد و همه را تماشا می کرد ؛ در این میان زن مرموزی را توانست بین جمعیت مقابلش ببیند و که موهای فر و بنفش و سیاهی داشت و به یک طرف انداخته و با لبخند دندان نمایی به او نگاه میکرد .

از همان لحظه چشمش را به آن زن دوخت و با دقت نگاه کرد ، مراسم که برگزار شد مسئول برگزاری مراسم با صدایی رسا همه را اماده و مراسم را آغاز کرد سپس تعلیم دهندگان دانشجو هارا معرفی کرد و آنها نزدیک سکوی پادشاه می آمدند و تعظیم می کردند در آخر هم همانجا می ایستادند .

اخرین فردی که مسئول صدا زد همان زن مرموز بود ، بانو باربارا با دقت به اون نگاه کرد تا اینکه او جلوتر آمد و با همان لبخند ترسناکش تعظیم کرد ، همانجا بود که بانو باربارا پس از کلی دقت خاطراتی در ذهنش مرور شد و ته دلش خالی شد ، چشم هایش را گرد کرد و متعجب شد بعد با خودش گفت 
 -« این ... این اینجا چیکار میکنه ؟ ... قراره دختر منو تعلیم بده ؟ ... » 
شروع کرد به عرق کردن و دیگر نتوانست تکیه دهد بلکه کمرش را صاف کرد و آب دهنش را قورت داد و با در عین حال که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند مدام مراقب تمام حرکات زن مرموز بود .
رزی که کنار باربارا ایستاده بود متوجه اضطراب و نگرانی او از نگاهش شد ، نگاه او را دنبال کرد و متوجه شد او داشت به خانمی نگاه می کرد که موهای مشکی بنفش که آنها را به یک سمت انداخته داشت، چشم های گرگی و ارغوانی رنگی داشت ؛ دور چشمش سورمه زده و پوست صورتش سبزه بود . یک پیراهن سفید که داخل شلوارش رفته داشت که روی یقه اش یک گردنبند با الماس بنفنش رنگ قرار داشت ، رویش کت مشکی رنگی بلند داشت ، شلوار دمپا که چین خورده بود هم پایش کرده بود ؛ در آخر هم کفش مشکی پاشنه بلند و براقی داشت .

رزی بعد از اینکه کاملا خانم مرموز را کاملا بررسی کرد متوجه شد و زیر لب با خودش گفت 
 -« خدای من .. استارلایت اینجا چیکار میکنه ... بانو باربارا همیشه از این میترسید که با اون دوباره روبه رو بشه » 
وقتی شخصی که تعلیم دهندگان را صدا می زد کارش تمام شد ، با صدای رسایی ادامه داد 
 -« حال وقتش رسیده که تمام دانشجو ها یکی یکی جلو بیان تا هم سلاح هاشون رو تحویل بگیرن هم جادوشون مشخص بشه ، قبل از همه چیز باید بدونید که سلاح های ما به دسته تقسیم میشن : سلاح هایی که برای جنگ های دور برد خیلی کاربرد دارن مثل تیر و کمون ، تفنگ و سلاح های پرتابی مخصوص نینجاها ؛ بعدی سلاح هایی که مخصوص جنگ های تن به تن کاربرد دارن مثل شمشیر ، کلیمور ، نیزه ، داس ، گرز و تپر در آخر هم سلاح هایی که تو نه خیلی تن به تن میشه استفادشون کرد نه خیلی دور برد که اونها کاتالیست هستن .

از اونجایی که داخل پادشاهی ما مردم به سه دسته رعایا ، گروه متوسط و نجیب زادگان تقسیم میشن ؛ رعایا فقط میتونن از تبر و گرز استفاده کنند ، گروه متوسط میتونن از همه سلاح های تن به تن و دور برد استفاده کنند .
نجیب زادگان هم از کاتالیست استفاده می کنند ، چون هم قدرتمند ترن هم بهشون اجازه کنترل هرنوع سلاح دیگه ای رو میده . سلاح هایی وجود دارن که خودشون درشون جادویی دخیره شده که قدرت بیشتری به صاحب سلاح میده ؛ اما متاسفانه استفاده از این نوع سلاح ها برای ما انسان های عادی هنوز قابل استفاده نیست و فقط انسان های برتر و الف ها و حاکمان زمین در قدیم میتونستن استفاده کنند .

در آخر میمونه نوع کاتالیست ها که باز به سه دسته تقسیم میشن و این بستگی به سطح قدرت جادویی داره ، که تو سه تا فاز سوم دوم و اول دسته بندی میشه و فاز اول قویترینشونه ، برای سه تا سپر وجود داره که باتوجه به فاز ها درجه بندی شده و دانشجو ها باید اونها رو خورد کنند . » 
بعد از اینکه مسئول برگزاری حرف هایش تمام شد ، دانشجو ها دونه دونه جلو امدند و سپر هارو خورد کردند ، سلاح هایشان را گرفتند . تقریبا به آخر ها رسیده بود و فقط سه نفر مانده بودند ؛ یک پسر با جادوی باد توانست قدرتی برابر با فاز دوم بدست بیاورد . نفر بعدی سامانتا و آخری هم لورا بود . 
-« نفر بعدی شاهدخت سامانتا دختر پادشاه بزرگ ادوارد » 
همان لحظه بود که تمام سر و صدای مردم خاموش شد و سکوت همه جارا فرا گرفت ، سامانتا با اینکه حسابی برای این لحظه ذوق داشت پس از اینکه صدایش زدند ته دلش خالی شد و شوکه شد .

تمام فضای اطرافش خالی شد و در تصورات خودش غرق شد ، تمام داستان ها وافسانه هایی که مادرش برایش تعریف کرده بود را به یاد آورد ، ندای درونش به او می گفت 
 -« بالاخره وقتش رسید اولین قدمت رو به سوی هدف بزرگت برداری سامانتا برو جلو »
حرف های مادرش که به او انگیزه میداد و او را برای رسیدن به هدفش تشویق می کرد به یاد آورد ؛ در آخر صدای نازک و آشنایی مدام برایش تکرار می شد 
 -« پاشو سامانتا تو میتونی بهترین فاز رو بدست بیاری ، پاشو سامانتا » 
لورا او را تکان تکان می داد ، او از تصوراتش خارج شد و متوجه لورا شد ؛ لورا به او نگاه کرد و لبخندی زد . لبخند او سامانتا را کمی آروم کرد پس او بلند شد و با قدم های آرامش به سمت سپر ها و سکویی که تعلیم دهندگان کنارش ایستاده بودند حرکت کرد .

همانطور که قدم های با طمانینه اش حرکت می کرد ، نفس های عمیقی می کشید و چشم های را کمی می بست ، سعی می کرد که سکوت همه باعث متزلزل شدن او در ذوق و اشتیاقش نشود ؛ تقریبا به سپر ها رسید و آخرین حرف مادرش را مرور کرد 
 -« سامانتا .. نگران نباش جادوی تو هرچی که باشه هر نوعی که باشه همه ما تشویقت می کنیم و نمیزاریم که تنها باشی و فقط تو باید تمرکز کنی تا بتونی به نحو احسنت از جادوت استفاده کنی و اونو از اعماق وجودت خارج کنی» 
چشم هایش را باز کرد ، نفسش را که حبس کرده بود با قدرت بیرون داد ، دست هایش را جلو آورد و انگشتانش را در هم فرو برد . وردی زیر لب خواند ، مه های سفید رنگی دورش ظاهر شدند ، یک حلقه سفید رنگ جلویش تشکیل شد .

سفیدی حلقه پررنگ و پررنگ تر شد تا جایی که قدرتش مهار شد و نور سفید رنگی که مانند لیزر بود از سپر ها عبور کرد . پس از عبور نور سفید رنگ ردی از آن روی زمین باقی ماند ولی سپر ها خورد نشدند . 
سامانتا از دیدن این صحنه ناامید شد پس سرش را پایین گرفت اما دقیقا بعد از مکثی کوتاه سپر ها با قدرت از هم پاشیدند و مانند شیشه ریزه تیکه تیکه شدند . موج قدرت از هم پاشیدن سپر داخل کل میانسرا پیچید و بعد از خورد شدن سپر ها از داخل ردی که از نور سفید رنگ باقی مانده بود یخ های کریستال مانندی بیرون زدند .

او سرش را بالا گرفت و وقتی دید سپر ها از بین رفته اند و خوش حال شد و دست هایش را جلوی دهانش گرفت 
 -« باورم نمیشهه » 
همه مردمی که سکوت کرده بودند یکی یکی دست زدند سور و شادی به پا کردند ، سامانتا با خوش حالی به مادرش و رزی که بالای سکو بودند نگاه کرد و انها هم هردو متقابلا لبخندی به او زدند .

مسئول مراسم حسابی از کار سامانتا خوشش امده بود ، او را حسابی تشویق کرد و گفت 
-« خب خب خب از دختر پادشاه ادوارد هم همچین قدرت بی نظیری انتظار میره ، بهش سلاح کاتالیست فاز یک تعلق میگیره » مسئول مراسم با دست راستش یک بشکن زد و سلاحی جلوی سامانتا ظاهر شد ، او به سلاحش نگاه کرد ، شکل هلال ماه بود و طرح هایی رویش داشت ، بالای هلال یک ستاره داشت ، بین دو بازوی هلال یک مجسمه جغد قرار داشت و که روی بازوی پایینی هلال نشسته بود و سلاحش رنگ آبی نقره ای داشت . 
-« این سلاح فاز اول این قابلیت رو داره که میتونی سلاح های دیگه رو هم باهاش از راه دور کنترل کنی و سلاح موقت واسه خودت بسازی »
 سامانتا با خوش حالی تشکر کرد و از فضای بین مردم خارج شد و پیش مادرش رفت ، گروهی پس از او وارد محوطه شدند و سپر هارا تعمیر کردند و مسئول مراسم نفر آخر را که لورا بود صدا زد . همان لحظه وقتی او شنید که لورا را صدا زدند سر جایش ایستاد تا قبل از اینکه از آنجا برود جادو و نوع سلاح لورا را هم کند ، لورا از جادوی آتیش برخوردار بود او توانست براحتی سپر فاز اول را خورد کند و بهترین سطح جادو را بدست بیاورد .

سامانتا از این قضیه خوش حال شد پس بعد از اینکه لورا سلاحش را گرفت برای لورا دست تکان داد و ابراز موفقیت کرد . 
آن روز به خوبی خوشی تمام شد ، سامانتا اولین قدمش را به سمت هدف خودش برداشته بود و با آسودگی خوابیده بود . شب تقریبا از نیمه گذشته بود ، بانو باربارا در اتاقش که خیلی تاریک بود روی صندلی چوبی گهواره ایَش نشسته بود . لباس خواب حریر آبی رنگی تنش بود ؛ یکی از دست هایش را تکیه گاه دست دیگرش را زیر چونش گرفته بود .

مدام صندلی خودش را به عقب و جلو تکان میداد ، همان لحظه در اتاقش صدایی داد و باز شد ، خدمتکار او رزی با شمعی وارد اتاق شد و گفت 
 -« چرا هنوز نخوابیدید بانوی من » 
باربارا متوجه او شد ، دست هایش را روی دسته های صندلی گذاشت ، اهی کشید و به ری نگاه کرد 
 -« خوابم نمیبره ذهنم خیلی مشغوله » 
رزی در را پشت سرش بست و به سمت باربارا رفت ، شمع را روی دراور تصنعی که دوتا کشو داشت گذاشت و خودش روی تخت بزرگی که با پارچه مخملی پوشانده شده بود نشست 
 -« چه چیزی شمارو اذیت میکنه ؟ » 
باربارا نفس عمیقی کشید و کمی ابرو هایش را در هم فرو برد 
 -« توروخدا راحت باش باهام .. ناسلامتی ما اول باهم دوست بودیم ها ... بعدم از وقتی که فهمیدم استارلایت برگشته نگرانم »

باربارا از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره ، نور ماه روی زمین پهن شده بود و اتاق را روشن می کرد ، بخاطر اینکه آن شب ، شب چهاردهم بود ماه کامل و خیلی زیبا شده بود . پنجره را باز کرد و نسیم خنکی صورت او را نوازش کرد ، نفس عمیق کشید و از نسیم خنک لذت برد . 
-« استارلایت سری قبلی بخاطر کاری که ما باهاش کردیم حسابی عصبی بود .. طوری که مارو تهدید کرد .. »

-« از کجا میدونی تهدیدش جدی بوده ؟ » 
-« حالا چه جدی بوده چه نبوده بالاخره اینکه یهویی پیداش شده پس نمی تونه خیلی هم بی دلیل بوده باشه » 
رزی از روی تخت بلند شد و کنار باربارا رفت ، دست هایش را روی کتف هایش گذاشت و او را به طرف خود برگرداند ، باربارا به چشم های صیقلی و زمردی رنگ او نگاه کرد . 
-« باربارا خوب گوش کن .. هر اتفاقی بیفته من ، ادوارد و کلی ادم دیگه وجود داره که طرف تو هستیم پس نگران نباش چون اون حتی تعهد نامه امضا کرده و همچنین از سمت کویین ویولت کلا خاندانش مهر و موم و نفرین شدن ، پس اگر مرتکب جرمی بشه و زیاده روی کنه جدای از ما اون ملکه به دادمون می رسه » 
بانو باربارا وقتی حرف های رزی روشنید آروم شد و لبخندی زد ، رزی هم او را نوازش کرد و همدیگر را بغل کردند . 
بالاخره روز جدید رسید و اولین جلسه از تعلیم دیدن های سامانتا شروع شد ، همه دانشجو ها در دانشرای جادو و رزمی جمع شده بودند ، داخل محوطه دانشسرا بزرگ و جادار بود ، کفش سنگفرش شده بود ، دور تا دورش دیوار های آجری کشیده شده بود ، روی دیوار ها دالون هایی قرار داشت که سرباز ها میتوانستند آنجا رفت و آمد داشته باشند .

مشعل هایی از آتش در گوشه گوشه محوطه و در کنار آنها پایه های چوبی قرار داشت که بوکن هایی رویش گذاشته بودند ، یک سمت محوطه ساختمانی قرار داشت مخصوص مدیر و تعلیم دهندگان دانش سرا . 
همه منتظر مدیر دانش سرا بودند تا بیاید و آنهارا راهنمایی کند ؛ سامانتا و لورا کنار هم ایستاده بودند و بایکدیگر حرف می زدند که پسری نزدیک آنها شد . پسر موهای سبز یخی و لخت داشت ، رنگ پوستش سفید و براق بود و چشم های زمردی رنگ او برق می زد . گوشواره هایی با طرح کلید به گوشش زده بود ، شلوار و بلوز یقه اسکی مشکی بر تنش داشت و پیراهن حریری شنل مانند و آبی یخی رویش پوشیده بود .

همانطور که با کفش های مشکی و رسمی اش به سامانتا نزدیک شد برای او دست زد و با حالت متکبرانه ای به او گفت 
 -« آفرین .. میبینم که تونستی فاز اول بدست بیاری و داخل دانشسرایی که من توش هستم راه پیدا کنی »

سامانتا وقتی پسر را دید چشم هایش ها ریز کرد و لبخند عصبی زد و گفت 
 -« خیلی ممنونم ... » 
پسر دست به سینه ایستاد و پس از حرف او یک ابرویش را بالا انداخت و گفت 
 -« این طرز حرف زدن با داداش بزرگت نیست ... ولی به هر حال مهم نیست ، فقط همین که اعتبار خاندانمون و همینطور من رو خریدی فعلا باعث خشنودیه » 
-« من خودم کار خودمو بلدم .. بلیس » 
همان لحظه صدای بم ، رسا و همچنین زیبایی به گوش رسید که می گفت 
 -« خب دانشجو های عزیز همتون جمع شید وقت راهنماییه » 
همه رویشان را برگرداندن و با زن یبایی روبه رو شدند . زن لباس ایلوژن آستین دار و با چاک پای یخی رنگی داشت ، مچ های آستینش طلایی رنگ بودند و از جنس حریر ، شنل چاک داری رویش بود که بند های بنفش رنگی از ان آویزان بودند .

جوراب شیشه ای ساق بلند ، با کفش های سفیدی پایش کرده بود ، موهایی به رنگ یخ داشت که آنها را بافته بود و به جلو روی کتفش انداخته بود . زن صورت سفیدی داشت ، رژ سفید و اکلیلی زده بود ، چشم هایش خاکستری و دلنشین بودند .

همگی از دیدن زن متعجب شدند ، چشم هایشان را گرد کردند و دهنشان وا ماند ، یکی از آنها گفت 
 -« خدای منن باورم نمیشه شما همون مسئول مراسم دیروزی هستی ؟ » 
شخص دیگری گفت 
 -« یا پروردگار از دیروز تا امروز زمین تا هوا فرق کرده » 
زن زیبارو دستش را جلوی دهنش گذاشت و خندید 
 -« زمین تا آسمون منظورته ... بله من همون خانم دیروزی هستم فقط یکذره لباس عادی پوشیده بودم » 
همان لحظه پسر قد بلندی با موهای ژولیده پولیده گفت 
 -« خانم یذره نبود خیلی بود ... شما همیشه غیر عادی لباس بپوش » 
زن زیبارو پس از حرف او چشم هایش را ریز کرد و لب هایش را به یک طرف کج کرد . 
-« به هر حال ، اجازه بدید خودم رو معرفی کنم .. من کلارا مدیر دانش سرا هستم و از امروز کارتون با من شروع میشه البته نه فقط من بلکه در کنار معلم های خوب و قدرتمندمون ، استارلایت و سوان و ویان و آخریش خودم ... بریم که ببینم چیکار میکند » ....    
ادامه دارد...
 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.