چشم هایی به رنگ یاقوت کبود ، موهایی به سفیدی برف ، دست های کوچولو و تپل داشت و آنها را تکان تکان میداد و از خودش صداهایی در می آورد ، سفیدی پوستش چشم را می زد و نرم و لطیف بود .
مادرش با لبخندی که عشق و علاقه او را از صمیم قلب نشان می داد به فرزندش نگاه می کرد ، دست های کوچک او را در مشت خود نگه می داشت و با او بازی می کرد .
فرزند دوم پادشاه ادوارد بالاخره به دنیا امده بود و همه را در ذوق و شوق برده بود ، مادر او بانو باربارا یکی از زیبا ترین زنان پادشاه او را به دنیا آورده بود ، بانو باربارا دختر نخست وزیر سابق کشور و کسی سبب به تاج تخت رسیدن پادشاه فعلی یعنی کینگ ادوارد بود .
پس از گذشت پنج سال دختر آنها بزرگ شده بود و توانایی یادگیری خواندن نوشتن را داشت ، به همین علت مادرش همیشه برای او از افسانه ها و داستان های دنیا تعریف می کرد که او بنویسد و مادامی که به دانش سرا رفت اطلاعات کافی داشته باشد .
بانو باربارا مثل همیشه دخترش را صدا زد و روی تختی که با پارچه ابریشمی کرم رنگی پوشانده شده بود نشست و او را روی زانو هایش نشوند ، موهای صدفی رنگ اورا نوازش کرد و افسانه جدیدی را از سر گرفت .
-« خب سامانتا آماده ای که یک داستان قشنگ دیگه برات بگم »
سامانتا با اشتیاق سرش را تکان داد بعد با لبخندی که پر از شور و ذوق بود به مادرش نگاه کرد، مادرش هم مثل او موهای صدفی رنگ و زیبایی داشت ، چشم های عسلی و صورت سفید و زیبایی داشت ، گوشواره ها و تاج یخی داشت که روی سرش قرار گرفته بود .
-« یکی بود یکی نبود ، در روزگاران قدیمی دروازه ای وجود داشت به نام سایرن ، اربابان زمین که هشت نفر بودند از ان خارج شدند و هرکدومشون برای خودشون حکومتی تشکیل دادند . اربابان زمین هرکدومشون از قدرت خاصی استفاده می کردند : روشنایی ، آتیش ، یخ ، خاک ، آب ، برق ، باد و در آخر تاریکی ... مردم اون زمان چیزی از جادو نمی دونستند و همشون در یک رده به حساب میومدند پس هرکدومشون که به نوعی میتونست از بدترین موجودات اهریمنی مثل دیو و اژدها و مار های بزرگ کبری و همچین شیر های تنومند جون سالم به در ببرند حکومت رو به دست می گرفتند . اما بعد از اینکه اربابان زمین پیدا شدند بخاطر جادویی که داشتند فورا مردم اونها رو به عنوان حاکمان خودشون پذیرفتند . از اون روز به بعد اربابان زمین به همه مردم جادو بخشیدند و مردم رو به چهار گروه تقسیم کردند : گروه اول انسان های معمولی گروه دوم انسان های برتر و ویژه گروه سوم نیمه انسان ها گروه چهارم الف ها ؛ گروه نیمه انسان ها بعد ها یه جبهه جدا ساختند که مربوط به سانتور ها می شد . تفاوت انسان های معمولی با انسان های برتر این بود که انسان های برتر از هر لحاظی پاک بودند و به گناه آلوده نمی شدند و دانششون از جادو خیلی بیشتر از انسان های عادی بود و اگر کسی بین انها دنبال خلاف و ناعدالتی بود کشته می شد . همچی به خوبی پیش می رفت تا اینکه یک روز صبح اربابان زمین یکدیگر رو ملاقات میکنن و بعد به دروازه سایرن میرن ... و همه چی از همون لحظه شروع شد ، تقریبا خورشید غروب کرده بود که آسمون دگرگون شد و همه چی بهم ریخت ، رعد و برق خیلی خیلی شدیدی شروع شد که چندین جنگل رو به آتیش کشوند ، بارون سیل آسایی بارید و خیلی از مردم غرق شدند ، این قضیه تا دو روز بود به طوری که روز دوم برف بارید و همجا به زمستون ابدی تبدیل شد ، هوا سرد تر و سرد تر شد تمام رودخانه ها منجمد شدند و در اثر سرما هم متاسفانه خیلی ها از بین رفتند . بعد از دو روز تمام این اتفاقات تموم شد و با یک انفجار فاجعه بار به پایان رسید . »
سامانتا که روی تخت دمر دراز کشیده بود و دست هایش را تکیه گاه صورتش قرار داده بود با چشم های گرد شده و دهن وا مانده پرسید
-« چرا انفجار فاجعه بار ؟ »
بانو باربارا اهی کشید و با خونسردی و لبخند محوی پاسخ داد
-« اون انفجار دروازه سایرن بود حقیقتا ، که از بین رفته بود و از همون زمان همه متوجه شدند که اربابان زمین ناپدید شدن یا شاید از بین رفته باشن ... دوباره همه چی مثل قبلش شد با این تفاوت که جادو داشتیم .. و همون چهار تا گروه باقی موندند و هرکدوم برای خودشون حاکمی رو انتخاب کردند و قوانین جدیدی به وجود اوردن بعد هم قدرت هاشون باتوجه به طبقه بندی اجتماعی طبقه بندی شد که بعدا متوجه اختلاف قدرت خواهی شد »
سامانتا خوابش برد ، مادرش پتو را رویش کشید ، پیشونی او را بوسید ، شمعی که کنار تخت روشن بود را خاموش کرد و از اتاق خارج شد .
از همان شب به بعد سامانتا مدام مادرش را مجبور می کرد این داستان را تعریف کند و هر دفعه ذوقش برای شنیدن داستان بیشتر می شد . یک شب بعد از اینکه مادرشداستان را کامل تعریف کرد به او گفت
-« مامان من میخوام برم و اربابان زمین رو پیدا کنم »
این حرف او ، مادرش را متعجب کرد ، بانو باربارا با حالتی نگران به دخترش نگاه کرد و او را نوازش کرد ، چشم هایش را بست و ابرو هایش را کمی در هم فرو برد
-« امیدوارم بتونی موفق هم بشی .... »
آهی کشید و سکوت کرد ؛ سامانتا گونه مادرش را بوسید و او را بغل کرد و خوابش برد .
تقریبا از آن موقع 12 سال می گذشت ، سامانتا به سنی رسیده بود که تمام دانشی که باید را از علوم مختلف و جادو بداند را بلد بود و وقت آن رسیده بود که برای مبارزه و طریقه استفاده از هر جادو و رونمایی جادوی خودش تعلیم ببنید . پیرهن سیاهی می پوشید که دور یقه اش حاشیه های طلایی رنگ داشت ، دگمه های آن را بست بعد شنل کت مانند سفید رانگی تنش کرد . سنجاق آویز طلایی رنگی که مادرش به او داده بود را به لباسش زد .
جلوی آیینه ایستاده که در گوشه اتاقش قرار داشت رفت و نگاهی به خودش انداخت ، از روی چوب لباسی کلاه کوچک سیاه و سفید که رویش طرح هایی طلایی رنگ کشیده شده به سر کرد سپس گل سر طلایی رنگی که از پدرش هدیه گرفته بود به موهایی که روی گوشش جمع کرده بود ، زد در آخر هم گوشواره های برگی شکل خود را در گوشش گذاشت و از اتاقش خارج شد .
از اتاقش که خارج شد خدمتکاری که تمام مدت از او مراقبت کرده بود را دید ، لبخندی از صمیم قلبش به او زد و گفت
-« صبحت بخیر رزی قشنگم »
رزی هم متقابلا به او لبخند زد و به چهره زیبای سامانتا نگاه کرد ، کلاه او که کمی کج شده بود صاف کرد و با لحنی آسوده و آرام پاسخ داد
-« همچنین شاهدخت سامانتا ، امیدوارم که روز خوبی داشته باشید »
-« هی رزی با من رسمی حرف نزن راحت باش اینطوری معذب میشم ، ما هممون ارزشمون به یک اندازست »
رزی دوباره لبخندی زد و تعظیم کرد
-« چشم ، لطفا سریع تر بریم که بانو باربارا منتظرمونه »
خدمتکار دستش را سمت سامانتا دراز کرد و مثل کودکی اش دست او را گرفت و هردو در داخل راهرو به سمت سرسرا حرکت کردند ، تمام راهرو با دیوار های که آجری شکل و قرون وسطایی بودند و کف راهرو که چوبی بود و موکت قرمز رنگ با حاشیه های طلایی رنگ داشت ، پوشیده شده بود .
یک طرف دیوار راهرو به بیرون پنجره های چوبی داشت که نور را به راهرو وارد و همه جا را روشن و طرف دیگر مشعل های کوچکی قرار داشت که در شب از آنها استفاده می شد .
رزی و سامانتا به سرسرا رسیدند که خیلی بزرگ بود و بجای موکت قرمز با حاشیه های طلا فرش مخملی و طوسی رنگ گرد و بزرگی پهن شده بود ، یک طرف سرسرا پنجره بزرگی بود و طرف دیگر یک ایوان قرار داشت که در چوبی ان بسته بود . روی سقف هم لوستر بزرگی پر از شمع وجود داشت . بانو باربارا در انجا ایستاده بود ، سامانتا با دیدن مادرش شگفت زده نگاه کرد و چشم هایش را گرد کرد
-« چقدر قشنگ شدی مامان .. »
بانو باربارا لباس آف شولدِر دو رنگ یخی و سورمه ای به تن داشت که تا زانویش امتداد داشت ، یک طرف آن چین خورده بود و طرف دیگرش پشم های سفید رنگ ؛ دستکش های ساق بلند مشکی که تا بازویش ادامه داشت دستش کرده بود و انتهای دستکش ها پشم سفید رنگ قرار داشت .
جوراب های یخی رنگ و ساق بلندی پوشیده و کفش های مشکی رنگ پاشنه بلندی پوشیده بود ، در آخر هم یک شنل بزرگ حاشیه پشمی سفید سورمه ای روی کتف هایش انداخته بود ؛ مثل همیشه تاج یخی ای روی سرش قرار داشت ، سفیدی صورتش چشم را می زد و رژ آبی رنگی زده بود و میله ای که نماد ملکه بودن آن را می رساند در دست گرفته بود .
-« مامان الحق که جادوت یخه ، همه چی یخی ، لباس و کفش و ... »
باربارا که لبخند زده بود حالت جدی به خود گرفت و کمی ابرو هایش را در هم فرو برد و گفت
-« سامانتا یادت نره تو دختر پادشاه ادوارد هستی و باید شان و شخصیت خودت رو حفظ کنی الخصوص جلوی جمع و داخل مهمونی ها پس حواست رو جمع کن »
سامانتا که حسابی ذوق کرده بود ، تو ذوقش خورد و لبخند زدن و خوش حالی از یادش رفت ؛ رزی که کنار او ایستاده بود دستش را روی لب هایش گذاشت و نخودی خندید ، سامانتا به او نگاه کرد و از او هم ناراحت شد که رزی با لحنی آروم جواب داد
-« ناراحت نشید شاهدخت سامانتا ، بانو راست میگن »
باربارا به سمت پنجره رفت و منظره بیرون را نگاه کرد و در همین حال گفت
-« سامانتا امروز روزیه که هم جادوی تو خودش رو نشون میده و هم سرنوشتت تعیین میشه ، روش مبارزت و سلاحت و همچی ؛ میخوام بهت بگم خوب حواستو جمع کن و سعی کن توی زندگیت آدمی تاثیر گذار و متشخص بشی »
بعد از اینکه باربارا همه چیز را به سامانتا تذکر داد همگی از داخل کاخ بیرون رفتند و وارد یک محوطه بزرگ شدند ، کوچیک و بزرگ و پیر و جون واسه مراسم امروز از جای جای قصر جمع شده بودند تا برگزیده شدن شاهدخت ها وشاهزاده های نجیب زادگان را ببینند ، پادشاه ادوراد و همسرانش همگی بر روی صندلی های خودشان نشسته بودند بر روی یک سکوی بزرگ ، در مقابل میانسرای بزرگی وجود داشت که در حاشیه آن تمام افرادی که قرار بود مراسم را تماشا کنند ایستاده بودند و با شور و ذوقشان مراسم را گرم می کردند .
زنانی با لباس های رنگی رنگی در مرکز میانسرا حرکات موزون انجام می دادند و پادشاه را سرگرم می کردند ، تمام دانشجو هایی که قرار بود امروز سلاح بگیرند در مقابل آنهایی که حرکات موزون انجام می دادند نشسته بودند و جلویشان میز هایی پر از تنقلات و شیرینیجات وجود داشت .
فردی هم روی سکوی دیگری در کنار سکوی پادشاه و همسرانش و بقیه نجیب زادگان و رتبه داران وجود داشت که مسئول برگزاری مراسم و اعطای سلاح ها بود .
بانو باربارا به صندلی اش با آسودگی خیال تکیه داده بود و با لبخندی که بر لب داشت خوش حالی خودش را به مردمش ابراز می کرد و همه را تماشا می کرد ؛ در این میان زن مرموزی را توانست بین جمعیت مقابلش ببیند و که موهای فر و بنفش و سیاهی داشت و به یک طرف انداخته و با لبخند دندان نمایی به او نگاه میکرد .
از همان لحظه چشمش را به آن زن دوخت و با دقت نگاه کرد ، مراسم که برگزار شد مسئول برگزاری مراسم با صدایی رسا همه را آماده و مراسم را آغاز کرد سپس تعلیم دهندگان دانشجو هارا معرفی کرد و آنها نزدیک سکوی پادشاه می آمدند و تعظیم می کردند در آخر هم همانجا می ایستادند .
اخرین فردی که مسئول صدا زد همان زن مرموز بود ، بانو باربارا با دقت به اون نگاه کرد تا اینکه او جلوتر آمد و با همان لبخند ترسناکش تعظیم کرد ، همانجا بود که بانو باربارا پس از کلی دقت خاطراتی در ذهنش مرور شد و ته دلش خالی شد ، چشم هایش را گرد کرد و متعجب شد بعد با خودش گفت
-« این ... این اینجا چیکار میکنه ؟ ... قراره دختر منو تعلیم بده ؟ ... »
شروع کرد به عرق کردن و دیگر نتوانست تکیه دهد بلکه کمرش را صاف کرد و آب دهنش را قورت داد و در عین حال که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند مدام مراقب تمام حرکات زن مرموز بود ....
ادامه دارد ....