فاجعه خوشایند : عنوانپارت سوم 

نویسنده: rowenaaddams

-« اجازه بدید خودم رو معرفی کنم .. من کلارا مدیر دانش سرا هستم و از امروز کارتون با من شروع میشه البته نه فقط من بلکه در کنار معلم های خوب و قدرتمندمون ، استارلایت و سوان و ویان و آخریش خودم ... بریم که ببینم چیکار میکند » 
نفس عمیقی کشید و ادامه داد 
 -« همونطور که میدونید جادوهایی که ما داریم از هشت تا عنصر اصلی نشات میگیره ، خاک ، آب ، آتش ، یخ ، نور ، تاریکی ، برق و باد و ما همشونو اینجا بهتون آموزش می دیم . من خودم فقط جادوی آب و خاک رو بهتون آموزش میدم . سوان جادوی یخ و باد ، استارلایت تاریکی و نور در آخر ویان هم آتیش و برق رو یادتون میده » 
بعد از صحبت های کلارا تمام دانشجو ها وارد ساختمان شدند و بعد با مربی های خودشان آشنا شدند سپس به محوطه بازگشتند تا تمرین کنند ، اما آن روز چون همه گروه ها برای مبارزه آماده شده بودند نوبتی تمرین می کردند و بقیه دانشجو ها دانش های تئوری لازم برای مبارزه را می دیدند . 
سامانتا و لورا چون جادویشان فرق می کرد از هم جدا شدند ، سامانتا از راهرو گذشت و وارد کلاس بزرگ و زیبایی شد ، پنجره های کلاس چوب های کاراملی رنگی داشت ، نور خورشید اشعه های خودش را روی سینه زمین پخش کرده بود ، زمین با سرامیک سفید و براقی پوشانده شده بود ، همین نور را بازتاب میکرد و سبب می شد منظر نورانی و جذابی داشته باشد ، دیوار های اتاق در عین حال که از بیرون آن اجری دیده می شد اما از داخل چوبی و زیبا بود . 
صندلی های دو نفره و تصنعی در دو ردیف پشت سرهم قرار داشتند که دانشجو ها روی آنها نشستند ، سامانتا صندلی در ردیف اول انتخاب کرد و نشست ، پسر عینکی با موهای مجعد قصد داشت که کنار او بنشیند ولی بلیس مانع او شد و او را وادار کرد جای دیگری را برای نشتن انتخاب کند ، سپس کنار سامانتا نشست . 
او سرش را به سمت بلیس برگرداند و با اخم و تَخم و لپ های باد کرده گفت 
 -« چرا نزاشتی اون بشینه کنارم .. شاید من راضی نباشم کنارم بشینی .. » 
بلیس با خونسردی و همان حالت متکبرانه چشم هایش را بست و کمی سرش را بالا گرفت و گفت 
 -« چه راضی باشی چه نباشی من میخوام کنار خواهرم بشینم » 
سپس سرش را سمت سامانتا برگرداند و ابروهایش را کمی در هم فرو برد و لبخند ملیحی تا بناگوش زد . 
مربی وارد کلاس شد و همه به احترام او یکبار بلند شدند و سپس سرجایشان نشستند ، سامانتا بعد از اینکه دهن کجی کرد و ادای بلیس را در آورد نگاهش به معلم افتاد و مات و مبهوت به او نگاه کرد بعد با خودش گفت 
 -« وای خدای من چه معلم جذاب و با ابهتی » 
خانم قد بلندی بود ، موهای آبی آسمانی روشن و با موهای باب بلند مواج که تاکمرش ادامه داشت ، پوست صورتش سفید بود ، ابرو ها و مژه های پرپشتش با موهایش همرنگ بودند و تیله های سحابی چشمش خاکستری بودند ، چوکر پارچه ای و سیاهی روی گردنش داشت ، پیراهن مشکی نخی تنش بود ، دستکش های مشکی دستش کرده و یک کربات آبی زده بود . 
شلوار کتان سفید و دمپا پوشیده که دم پایش چاک داشت و از آن پارچه های آبی چین داری خارج شده بودند و در آخر هم نیم بوت های مشکی و پاشنه داری پایش کرده بود . 
 انگشتان دستش را داخل موهایش فرو برد و آنهارا به عقب هول داد طوری که گوشواره نقره ای و ستاره ای روی گوشش دیده شد ، نفسش را بیرون داد و گفت 
 -« من سوان مربی شما هستم بدون طفره رفتن مستقیم میرم سر اصل مطلب و توضیخات لازم رو بهتون میدم . روز های دوشنبه و چهارشنبه با من کلاس دارید روز های دیگه داخل دانشسرای علوم مختلف تعلیم میبینید و خبری از مبارزه نیست . » 
دست به سینه ایستاد و صدایش را صاف کرد ف چشم هایش ریز کرد و تمام دانشجو هارا بررسی کرد سپس ابرو هایش را بالا داد و ادامه داد 
-« خب شاگردای قدیمی رو میتونم ببینم و خوش حالم که تونستن به ترم جدید راه پیدا کنید و از اون مبارزه سختی که داشت نمره خوب بگیرید ، شاگردای جدید هم خیلی خوش اومدید بدونید که کارتون اینجا راحت نیست ، شما یک پله از شاگردای پارسال عقبید پس حسابی باید تلاش کنید و اونارو الگوی خودتون قرار بدید . » 
همان لحظه بود که بلیس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و کمرش را صاف کرد ، یک دستش را روی زانویش گذاشت و دست دیگرش را بالا آورد و سرانگشتانش را به هم مالید که انگار میخواهد چیزی را شمارش کند بعد با حالتی طعنه آمیز و لبخند پر از غرور خطاب به سامانتا گفت 
 -« شنیدی چی گفت .. باید منو الگوی خودت قرار بدید » 
سامانتا اخم کرد و صورتش را در هم فرو برد سپس سرش را در جهت مخالف بلیس برگرداند . 
-« اول از همه میخوام راجع به یکسری نکات درمورد آناتومی بدن باهاتون صحبت کنم ، موقع مبارزه میدونید که همه چیز فقط جادو نیست و حرکات رزمی و سرعت هم خیلی مهمه پس نکته مهم اینکه باید بدن انعطاف پذیر و عین حال مقاومی داشته باشید که یکسری تمارین میدم انجام میدید ، نکته بعدی درمورد یکسری ضربه ها هست که به چه نقاطی برخورد خواهند کرد » 
سوان به بلیس نگاه کرد و با حالت خیلی جدی و با جذبه به او گفت 
 -« بلیس لطفا بیا اینجا و روبه روی من بایست » 
بلیس سمت سوان رفت و روبه روی او ایستاد ، سوان جلو او رفت کمی خم شد و دستش را پای او کمی بالاتر از زانوی او گذاشت و گفت 
-« اینجا رشته عصبی بین کشاله ران و زانو ، روی خط میان عضلات داخلی ران قرار داره که وقتی این ناحیه رو بهش ضربه شدید وارد کنید باعث تحریک شدن سلول های عصبی میشه و در حرکت پای حریفتون اختلال ایجاد میکنه موقتا و براتون زمان میخره »
سپس صاف ایستاد و دست راستش را روی چونه بلیس گذاشت
-« خب چونه یا فک اگر با کف دست ضربه زنید منجر به بیهوشی میشه » 
دستش را از روی چانه او برداشت ، با دست راستش دست چپ بلیس را بالا برد ، باعث شد او به جلو تکان بخورد و نزدیک تر به سوان شود ، گونه هایش سرخ شد و خجالت کشید 
-« محکم وایستا بلیس » 
بلیس سریع خودش را جمع و جور کرد در عین حال که بعضی بچه ها از ردیف های آخری به او نخودی خندیدند ، سوان دست چپش را روی بازوی بلیس گذاشت و ادامه داد 
-« اینجا عضله جلوی بازو درواق کنار و تقریبا زیر ماهیچه دو سر بازو یکی دیگه از نقاط که باعث تحریک عصب و فلج موقت انگشتان دست فرد میشه ، حتی در حالت عادی هم فشار دادنش کار جالب نیست چون با درد همراه هست » 
سوان داشت توضیح میداد که در کلاس را زدند ، خدمتکاری که موهایش را دم اسبی بسته بود وارد شد و به آنها اطلاع داد که می توانند وارد محوطه شوند . 
سوان سرش را تکان داد و به بچه ها گفت 
 -« بقیه نکات رو روز چهارشنبه بهتون میگم » 
همه دانشجو ها به محوطه رفتند ، سوان آنهارا با انواع جادو ها و سلاح ها آشنا کرد ، کارکرد سلاح در فاز های مختلف را توضیح داد 
 -« کاتالیست فاز یکی میتونه به تیرکمون تبدیل بشه ، فاز دوم میتونه به شمشیر و نیزه و تیرکمون تبدیل بشه ، فاز سه علاوه بر اینکه میتونه به همه سلاح ها تبدیل بشه توانایی کنترل حداقل دوتا جادو رو هم داره » 
پس از این توضیحات مانکن های چوبی که برای مبارزه آماده کرده بودند را به آنها نشان داد و گفت 
 -« خب اولین تمرین امروز ما اینکه بتونیم با یک روش سریع مانکن هارو تیکه تیکه کنیم پس یعنی من میخوام ببینم که روی جادوتون چقدر کنترل دارید » 
اولین نفری که سوان برای اینکار انتخاب کرد بلیس بود . بلیس جلوی مانکن رفت و تمرکز کرد ، سلاح او شکل یک توپ سبز رنگ و درخشان بود که اژدخای طلایی رنگی به دور آن پیچیده بود ، شاخ های سبزی داشت و هر هنگام استفاده از آن چشم های اژدها به رنگ سبز در می آمد. 
بلیس به کمک سلاحش یک کلیمور ساخت که از راه دور میتوانست آن را کنترل کند ، کلیمور دسته سبز رنگ ، رگه های سبز رنگ روی سطح صیقلی و درخشان کلیمور داشت و گُوِه نورانی به رنگ سبز یخی داشت ؛ سلاحش را به مانکن نزدیک کرد و آن را از وسط نصف کرد طوری که موجی از جادوی بادش به اطراف پخش شد . 
سوان او را تشویق کرد و لبخندی زد
-« خوبه همونطور که انتظار داشتم روی جادوت تسلط داری و این خیلی خوبه » 
سوان که به دانشجو ها نگاه می کرد ؛ تا چشمش به سامانتا افتاد ، چشمش برق زد. سمت او رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت 
 -« صبر کن ببینم تو خواهر بلیس و همینطور دختر ادوارد هستی درسته ... اره یادم میاد روز مراسم ورود به دانشسرا گل کاشتی پس بیا نشونمون بده ببینم روش تو چیه آیا میتونی کنترل کنی جادوت رو » 
سامانتا متقابلا لبخندی زد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید به جلوی مانکن رفت و تمرکز کرد ، او دقیقا نمی دانست چطور میخواهد مانکن را تیکه تیکه کند پس فقط تمام انرژی خود را ذخیره کرد و با قدرت آن را تخلیه کرد . 
روشش مانند روز مراسم بود و از طریق همان حلقه توانست مانکن را خورد و تیکه تیکه کند ، سوان بجای تشویق او یک ابرویش را بالا داد و با دقت به جادوی سامانتا و رد باقی مانده از آن نگاه کرد . 
کمی جلوتر رفت و روی زانو هایش نشست و با انگشتان دستش رد جادوی او را لمس کرد و به هم مالید ، چشم هایش را ریز و با خود گفت 
-« این فقط اثر یخ نیست یه چیزی اضافه تر داره ، چون مال من اینجوری نیست » 
بعد بلند شد و دست هایش را بهم مالید تا تمیز شوند ، سامانتا از حرکت او نگران شد و ابروهایش را با نگرانی به بالا خم کرد ، همانطور که دست هایش را در هم فرو برده بود تا تمرکز کند جلو رفت کنار سوان و گفت 
 -« مشکلی وجود داره مربی ؟ » 
سوان که تو فکر فرو رفته بود به خودش آمد و گفت 
 -« اوه نه عزیزم مشکلی نیست عالی بود ، فقط معلوم بود نمیتونی کنترلش کنی چون همه انرژی جادوت رو تخلیه کردی در نتیجه از سلاحت هم کاملا استفاده نکردی و من کمکت خواهم کرد که بتونی از سلاح درست تر استفاده کنی و انرژی خودتو الکی تخلیه نکنی » 
لبخند نرمی به او زد و او را نوازش کرد ، سپس دونه دونه شاگرد های دیگر را صدا زد و با روش همه آنها آشنا شد و بالاخره کلاس امروزشان تمام شد ؛ همه از دانشسرا خارج شده بودند که سوان خطاب به سامانتا گفت 
 -« سامانتا لطفا صبر کن باهات کار دارم ... بقیتون میتونید برید » 
سامانتا از او اطاعت کرد و منتظر ماند ، هوا تقریبا رو به تاریکی بود ،خورشید غروب کرده بود و نورش کمتر جاهایی دیده می شد ، محوطه خالیه خالی شده بود و احساس غریبی به او می داد ، دست هایش را روی سینه اش گذاشت و کمی آروم آروم به عقب حرکت کرد . به آسمان نگاه کرد و چشم هایش را بست و از نسیم خنکی که می وزید استفاده کرد . نسیم ، دست در موهایش می کرد و آنهارا تکان می داد ، سکوت کل محوطه را محاصره کرده بود . 
همه چی آروم به نظر می رسید که صدایی به گوش رسید ، صدای دویدن کسی می آمد پس سامانتا سریع چشم هایش را باز کرد و سرش را برگرداند ، متوجه شد که سوان با یکی از بوکن ها حالت حمله گرفته بود و بالای سر سامانتا ظاهر شده بود ؛ در چشم هایش ذره ایی از مهربانی که هنگام تمرین از او دیده بود وجود نداشت ، سامانتا چشم هایش گرد شد و وحشت کرد . سریع دست چپش را جلویش آورد تا از خودش دفاع کند . 
همان لحظه چشم های سامانتا برقی زد سپس از دستش یخ هایی که مثل کریستال بودند ساطع شد و بوکن را خُرد کرد . سوان سریع بعد از این واکنش او عقب کشید و دوباره با سرعت فوق العاده ای طرف دیگر سامانتا ظاهر شد و سع کرد با جادوی یخش به او آسیب بزند . 
سامانتا از اینکه توانسته بود از خودش دفاع کند هیجان زده بود در عین حال هنوز وحشت زده و حیران به اطرفش نگاه می کرد تا اگر سوان به او حمله کرد بتواند به موقع واکنش نشان دهد ، همان لحظه متوجه او شد و سعی کرد که از خودش یخ ساطع کند اما جواب نداد . چیزی نمانده بود که توسط سوان آسیب ببیند ولی لحظه آخر چشم هایش کاملا سفید شد و در خلا فرو رفت ، نور سفید رنگی دورش ظاهر شد و از حمله سوان در برابر سامانتا محافظت کرد سپس نور سفید رنگ به کلیمور تبدیل شد ، سامانتا همانطور که در حالت خلا بود دست چپش را بالا آورد و به صورت پرتاب شمشیر به جلو پرتاب کرد ، کلیمور از این دستور او پیروی کرد و به سمت سوان حمله ور شد . 
سوان از این حرکت حیرت زده شد و چشم هایش ار گرد کرد ، آروم آروم عقب رفت ، حلقه دایره شکل و سبز رنگی جلویش ساخت و از داخل آن کلیمور سبز رنگی بیرون آورد ، او سعی داشت با جادوی بادش جلوی حمله او را بگیرد ، پس همان حرکت سامانتا را تکرار کرد و کلیمورش را پرتاب کرد . 
کلیمور ها به یکدیگر رسیدند و به هم برخورد کردند ، موجی از جادوی آنها سراسر محوطه پخش شد و ساختمان دانشسرا را لرزاند ، کلارا بعد از برخورد موج به ساختمان از داخلش بیرون آمد و متوجه مبارزه آنها شد پس با سرعت خارق العاده ای جلوی سامانتا ظاهر شد و دست راستش را بالا آورد و بشکن زد ؛ سامانتا از حالت خلا خارج شد و چشم هایش به حالت عادی برگشت سپس بیهوش شد ، قبل از اینکه روی زمین بیفتد کلارا سریع به او نزدیک شد و یک دستش را زیر زانو های او گرفت و دست دیگرش را زیر گردن او گرفت . 
ابروهایش را بالا داد و اخم کرد و خیلی جدی به سوان گفت 
 -« قرار نبود اینجوری بزنی داغونش کنی سوان ، گفتم فقط سعی کن متوجه بشی ببینی جادوی دومش چیه » 
سوان که خیلی حیرت زده بود و قهقه می زد دستش را روی سرش گذاشت و گفت 
 -« خدای من این دختر خیلی بااستعداد به نظر میرسه باید هرطور شده کمکش کنیم جادوشو کنترل کنه .. جادوی نور به این قدرت تا به حال ندیده بودم » 
کلارا بیشتر اخم کرد و با حالتی تلنگر به او گفت 
 -« بعدا راجع به این قضیه فکر میکنیم سوان خانم و اونوقت بهت میگم جادوی قوی یعنی چی .. فعلا بیا و ببرش به قصر و تحویلش بده سالم و سلامت چون هوا تاریک شده و همینطور بیهوشه » 
سوان از کلارا اطاعت کرد و سامانتا را تحویل گرفت و به سمت قصر حرکت کرد . تقریبا به قصر رسیده بود که متوجه شد خدمتکاری کنار مشعل ایستاده و منتظر آنهاست ، جلوتر رفت و با خانم نسبتا قد بلند و زیبارویی مواجه شد ، چشم های زمردی رنگ و درخشانی داشت ،موهای سفید و لختش را حالت گوجه بافته بسته بود و درش سنجاق کانزاشی با طرح طاووس فرو کرده بود ؛ لباس ایلوژن آستین دار تنش داشت که سرشانه ها و کتفش از جنس تور و بقیه آستینش حالت چند طبقه و چین خورده بود که از پایین سفید رنگ ، سبز اقیانوسی و سبز کمرنگ بود . 
چوکر سبز رنگ که گلی مانند گل داوودی از آن آویزان بود به گردنش بسته ، رنگ پس زمینه لباسش سبز اقیانوسی با رگه های سبز کمرنگ بود . در آخر هم کفش های سبز یشمی و پاشنه بلندی داشت . 
 به خانم سلام کرد و گفت 
 -« شما رزی هستی درسته ؟ » 
رزی متوجه سوان شد و یکی از پله هایی که جلویش بود پایین آمد ، با نگرانی به سامانتا نگاه کرد سپس با صدای نسبتا آروم و نازکی گفت 
 -« تا این موقع چرا نتونستین بفرستینش خونه ؟ مشکلی پیش اومده ؟ » 
سوان متوجه نگرانی رزی شد پس سریع جواب داد 
 -« نه نه نه نگران نباش چیزی نشده بود فقط من و کلارا میخواستیم متوجه چیزی بشیم بخاطر همین نگهش داشتیم » 
-« پس چرا بیهوشه ؟ » 
-« خب .. چون خیلی خسته شده بود موقعی که داشت نفس تازه میکرد دیدم که یهویی خوابش برده » 
با لبخند دندون نمایی زد و وانمود کرد که همچی خوب هست ، رزی سامانتا را بغل کرد و از سوان تشکر کرد ؛ سوان دستش را پشت سرش برد و سرش را خاروند و برای رزی دست تکان داد و از آنجا رفت . رزی همانطور که پوکر به او نگاه میکرد یک ابرویش را بالا برد و با خودش گفت 
 -« خدا برسه با دادمون » 
سپس رویش را برگرداند و از راهرویی که به همان راه پله ای که رزی رویش ایستاده بود منهی میشد برگشت داخل قصر ؛ حین برگشتنش ورد فراموشی خواند تا دو سربازی که آنجا بودند چیزی به بانو باربارا نگویند پس آنجا پر از مه شد و سرباز ها را بیهوش کرد . 

سامانتا و سوان داخل دفتر کلارا ایستاده بودند و راجع به اتفاقات دیروز باهم صحبت می کردند ، اتاق مدیر کفش و دیوار هایش مانند کلاس ها بود اما با این تفاوت که یک سمت اتاق مدیر قفسه های بزرگ و چوبی قرار داشت که همه انها پر از کتاب بود . 
 میز مدیر روبه روی پنجره قرار داشت ، صندلی مدیر از چرم پوشیده شده بود و پنجره ها هم پرده های مخملی قرمز رنگی داشت که با پاپیون های طلایی جمع شده بودند تا نور خورشید به داخل اتاق راه پیدا کند . 
سامانتا یک دستش را بالا آورد و با حالت حیرت زده ای پرسید 
 -« یعنی من علاوه بر جادوی یخ جادوی نور هم دارم ؟ چطور ممکنه ؟ » 
-« خب چطور نداره درواقع کسایی که تو اجدادشون از این افراد وجود داشته باشه ممکنه از طریق ژن های اون فرد حالت دوتا جادو داشتن منتقل بشه ممکنه هم نشه به شانست بستگی داره » 
کلارا این حرف را زد و سپس نگاهش را از روی دفترچه ای که روی میزش قرار داشت برداشت و به سامانتا نگاه کرد ، بازتاب نور در چشمان او دیده می شد ، دستش را روی سینه اش گذاشت و ادامه داد 
 -« مثلا من خودم الان هم جادوی آب دارم هم جادوی برق » 
سامانتا به فکر فرو رفت و با خودش گفت 
 -« یعنی کی میتونسته تو اجداد ما دو تا جادو داشته باشه » 
همان لحظه سوان افکار سامانتا را دگرگون کرد و گفت 
 -« حالا ما تصمیم داریم تورو به کلاس های استارلایت هم بفرستیم تا جادوی نور رو پیش اون یادبگیری » 
-« اما مگه خودتون نمیتونید جادوی نور رو بهم یاد بدید؟ بلد نیستید ؟ » 
-« خب نه زیاد به اون ربطی نداره درسته من از دو جادوی یخ و باد استفاده میکنم و همونارو یاد میدم چون بیشتر بلدم اما به جز این بحث مکمل بودن مطرحه میدونی ، مثلا خاک و آب مکمل هم هستن چون میتون باهم جادوی گیاهان رو بوجود بیارن یا مثلا یخ با باد میتون گردباد یخی بوجود بیارن و همچنین باد میتونه باعث دوام فریز بودن یک جسم کمک کنه
از طرف دیگه جادوی نور و تاریکی از نظر قدرتی یک سطح بالاتر از بقیه جادو ها هستن و کنترلش کار هرکسی نیست ، استارلایت خیلی ماهره تو این قضیه چون هم تجربش بیشتره هم اون یک انسان عادی نیست بلکه انسان برتره _ » 
سامانتا بعد از شنیدن حرف سوان حیرت زده شد و چشمانش برق زد ، دست هایش را مشت کرد و جلویش گرفت 
 -« انسان برتر؟ جدی ؟ خدای من پس اینجا چیکار میکنه ؟ » 
کلارا نفس عمیقی کشید و چپ چپ به سوان نگاه کرد و گفت 
 -« خب اونش رو دیگه ما نمیدونیم و نیازی هم نیست که بدونیم فقط اینو بدون دخترم که استفاده از جادوهای مکمل میتونه کمک کنه به مبارزه کردن ما حالا به همین علت ما اینطوری جادوهارو بین خودمون تقسیم کردیم ، جدا از اون حالا که استارلایت هست و بهتر میتونه راهنماییت کنه پس دلیلی نمیمونه که بخوایم ما بهت آموزش بدیم » 
سامانتا خودش را جمع و جور کرد و حرف کلارا گوش کرد . سپس هردوی آنها به محوطه رفتند تا کلارا او را با استارلایت آشنا کند .
داخل محوطه استارلایت همانطور که چوب دستی سیاه رنگی دستش بود سختگیری میکرد و بچه هارا راهنمایی میکرد که کارشان را درست انجام بدهند ، انقدر جدی بود که میتوانست بچه ای را درسته قورت بدهد . سوان استارلایت را صدا زد و از او درخواست کرد که چند لحظه ای وقتش را بگیرد . 
استارلایت نزدیکشان آمد و با صدای بم و با اعتماد به نفس گفت
-« جانم بفرمایید »
سوان دستش را با سمت سامانتا گرفت و لبخندی زد 
 -« ازت درخواست دارم که از امروز این دختر رو هم آموزش بدی دیروز فهمیدیم که جادوی نور هم داره و دیدیم کسی بهتر از تو بلد نیست آموزشش بده » 
استارلایت به سامانتا نگاه کرد ، لبخند صمیمانه ای زد و دستش را روی گونه اش گذاشت و نوازشش کرد 
 -« سلام عزیزکم چه دختر قشنگی» 
سپس رویش را به سمت سوان برگرداند و گفت 
 -« چشم من هرکاری ازم بر بیاد میکنم »
سوان از او تشکر کرد و از کنار آنها رفت . استارلایت دستش را پشت کمر سامانتا گذاشت و خیلی صمیمانه او را به محوطه تمرین دعوت کرد . 
شب شده بود و سامانتا ، مادرش و رزی در اتاق مادرش نسشته بودند ، سامانتا با علاقه از دانشسرا تعریف می کرد و رزی هم برای بانو باربارا نوشیدنی آورده بود تا باهم بنوشند . 
همانطور که رزی در حال گذاشتن سینی نوشیدنی روی دراور کنار تخت می گذاشت و باربارا که روی صندلی گهواره ایش نشسته بود به سامانتا که روی تخت نشسته بود گوش می دادند . 
-« خلاصه از اونجا مربی سوان میفهمه من جادوی نور هم دارم .» 
باربارا لبخند صمیمانه ای زد 
 -« آفرین دختر قشنگم ، حالا جادوی نور رو همون مربی سوان بهت آموزش میده ؟ » 
-« نهه ، از همین امروز مربی سوان من رو به مربی استارلایت معرفی کرد و اون آموزشم میده ، خیلی خانم مهربونیه » 
همان لحظه باربارا چشم هایش را گرد و وحشت کرد ، صندلی را از تکان دادن متوقف کرد و پرسید 
 -« استارلایت ؟ » 
سامانتا سرش را به نشانه تایید تکان داد ، بعد از ذوق و خوش حالی خنده ریزی کرد و گونه مادرش را بوسید ؛ خمیازه ای کشید پس به او گفت 
-« من دیگه خوابم میاد مامان جون میرم بخوابم شبت بخیر » 
 سپس از اتاق خارج شد . باربارا همانطور حیران و وحشت زده بود به رزی نگاه کرد که دستش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم هایش گرد شده بود و نفس نفس میزد . 
-« چطور ممکنه ... دقیقا چیزی شد که ازش میترسیدیم » 
همان لحظه صدای دورگه و برم و باجذبه ای از پشت در گفت
-« باربارای من ، بیداری ؟ »
رزی به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد و با پادشاه ادوارد مواجه شد ؛ قد خیلی بلند و بدن روی فرمی داشت ، لباس کیمونوِ مشکی برتن کرده بود که یقه هایش مشکی و دور کمرش یک کمربند قرمز داشت ؛ شنل سفید رنگ و بلندی که دوربازوهایش و همچنین مچ هایش نوار قرمز رنگ و آستین های پهن و بزرگی داشت . موهایش مشکی و لخت و بلند و مدل فرق وسط بود . 
پوست گندمی و روشن ، چشم هایی با مژه های پرپشت و قرمز رنگ داشت ؛ رزی پس از دیدن او تعظیم کردن و اجازه خروج خواست و از اتاق خارج شد . باربارا سریع از روی صندلی اش بلند شد و خودش را جمع و جور کرد . نزدیک پادشاه رفت و تعظیم کرد . 
-« درود به پادشاه من چه چیزی شمارو به اینجا کشونده ؟ » 
ادوارد وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست ، به باربارا نزدیک تر شد و دست های او را گرفت و با صدای دورگه اش به نرمی جواب داد 
 -« باید حتما چیز مهمی رخ ده که من بیام پیش بانوی زیباروم ؟ » 
دست او را کشید و به سمت تخت رفتند ، خودش روی تخت نشست و باربارا روی تخت نشوند ، به چشم های او نگاه کرد و گونه اش را نوازش کرد
-« چهره زیبات رو خوش حال نمی بینم اتفاقی افتاده ؟ » 
باربارا دست او را که روی گونه اش بود گرفت و با آسودگی لبخندی زد و گفت 
 -« راستش درسته حالم خوب نیست »
-« چرا عزیزم ؟ » 
-« نگران دخترمونم » 
-« چهچیزی این فکر رو درت بوجود آورده ؟ » 
باربارا دست ادوارد را از روی گونه اش برداشت و روی دست دیگرش گذاشت و آنهارا فشار داد 
 -« از وقتی سامانتا وارد دانشسرا شده جدا از اینکه فهمیدیم دوتا جادو داره چیز جالب دیگه ای که پیش اومده زیاد جالب نبوده »
-« دوتا جادو ؟ » 
-« بله جادوی یخ و نور » 
ادوارد خندید و با خوش رویی و خوش حالی گفت 
 -« خیلی عالیه دختر به این قدرتمندی ، کدوم قسمت از این اتفاق میتونه ناخوشایند باشه » 
-« این ناخوشایند نیست ادوارد من ، مسئله اینکه اون الان زیر دست استارلایت داره اموزش میبینه و میترسم استارلایت بخاطر اتفاقات گذشته بلایی سرش بیاره » 
-« هی نگران نباش ، نمیتونه بلایی سرش بیاره چون الان میدونه قدرتش رو نداره و من حواسم بهش هست .. اگرم انجام بده چون تعهد نامه جادویی رو امضا کرده از قبل همونطور که خودت خوب میدونی پس اینطوری حسابشو میرسیم » 
-« اگر تعهد نامه رو بشکونه چی ؟ » 
-« بازم جای نگرانی نیست چون میدونی که همه افراد خاندان اون بخاطر جرمی که مادرش مرتکب شده داخل سرزمین انسان های برتر ، توسط بانو ویولت نفرین مهر و مومی شدن پس بازم اگر کاری کنه که تعهد نامه شکسته بشه ، بانو ویولت با یه حرکت نفرینش رو فعال میکنه و اونوقت روزگارش سیاه میشه » 
باربارا نفس عمیقی کشید و به چشم های ادوارد با نگرانی نگاه کرد ، ادوراد دست هایش را دور کمر باربارا حلقه کرد و او را بغل کرد و روی پاهایش نشوند بعد یک لحظه شمعی که روی دراور بود را به کمک یکی از دست هایش خاموش کرد 
 -« چیزی نباید بانوی قشنگ من رو نگران بکنه » 
سپس همان دستش که شمع را با آن خاموش کرده بود پشت گردن او گذاشت و صورتش را به صورت او نزدیک کرد و لب های نرم و پفکی او را بوسید . 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.