راز های قطار : فصل پنجم ، والدین گمشده 

نویسنده: zahraemamizahra21


از اینکه رابرت رو نمی آوردن ناراحت بودم . یه پسر شونزده ساله چرا باید تنها توی یه خونه صد متری بمونه ؟ نکنه تو تخت من بخوابه ؟ نه من اومدنی قفلش کردم . پنجره اتاقمو بستم ؟ نکنه از اونجا بیاد تو ؟
دچار هیجان ناشی از اومدن والدینم بودم ، یه هیجان جدیدم هم داشتم ، اینکه قضیه خانم پدرون رو چطور به اونا بگم تا کمتر درد بکشم . 
تاساعت ۱۰ شب صبر کردیم اما خبری از پدر و مادرم نشد .
تا ایستگاه قطارم رفتیم ، کسی به اسم اونا اصلا سوار قطار نشده بود ؛ یعنی با سواری دیگه ای داشتن میومدن . نه ، مادر طاقت صبر کردن نداره اون همیشه دوست داره زودتر به هدفش برسه، پدر هم کتاب‌خوندن توی قطارو بیشتر از سواری های دیگه دوست داره نمیتونه به خاطر جا عوض کردن کتابو زمین بزاره ، پس اینم نمی‌شد.  
دلتنگی دیدن این دوتا خواهر و برادر به زندایی هم سرایت کرده بود ، چند بار مجبور شدیم دکتر رو خبر کنیم .
دایی همه رودربایسی هارو کنار گذاشته بود میتونستم ببینم برای پیدا کردن مادر و به گفته اون ( غول مرحله آخر که پدرم باشه ) چقدر تلاش می کرد . جواب تلگراف دوم به دستمون رسید ، اونا سوار قطار ساعت ۹ شده بودن اما این طرف اصلا اسمی از اونا نبود . تنها راه ......
بله ، خبر گرفتن از اون بلیت جمع کنه ی ۳۱ دندونه بود ولی با این اوضاع اونا اصلا به ما جواب درستی نمیدادن ، معامله‌ با مادرشم برامون گرون تموم می شد.
با هزار خواهش دایی اجازه داد با آقای کلارک تنها حرف بزنم ، درسته آقا براش زیادی بود . 
سر ساعت ۱۲ ظهر قطار ساعت ۹ به این شهر می‌رسید بعد از کمی صبر کردن و استراحت‌ به راهش ادامه می‌داد ، این یعنی من فقط چند دقیقه وقت داشتم جوری با این دندون در اومده حرف بزنم که نه مثل اون دفعه بدهکار باشم و نه مثل این دفعه محتاج .
در های قطار باز شدن ؛ مه های بد بویی که هر کسی رو به اون دنیا میفرستادن ، برام نشونه امید بودن . به لحظه نکشید کل ایستگاه پر آدم شد اصلا نمی شد وارد قطار شد . مجبور شدم دروغ بگم ، داد زدم : کیفم تو قطار جامونده ! ، کار کنه توی اون سر و صدا تونست صدای منو بشنوه و همونجوری دهنشو مثل من اژدهایی باز کنه و بگه : " کدوم کوپه بودین ؟ " 
دستمو جلوی دهنم گرفتم و داد زدم : " یادم رفته ، قرصامو نخوردم . "
 نمی دونم کار کنه اشتباه لب خونی کرد یا به احمق بودنم مطمئنن شد ، چون اشاره کرد بیا بالا . 
با لبخند شیطانی پایین لباسمو جمع کردم و زیر لب گفتم : " آغاز نقشه B ."
لباسمو از بین اون همه آدم ، سالم رسوندم قطار . همین که تونستم صورتشو کامل ببینم گفتم :" ببخشید آقای کلارک رو کجا میتونم پیدا کنم ؟" 
" _ شما مگه دنبال کیفتون نبودین ؟ " 
"_ چرا ! ، آخه ایشون آشنای ما هستن . گفتم با ایشون زودتر پیدا میکنم ."
"_ نامزدته ؟" 
"_ بله ؟" 
"_ گفتم نامزدته؟ " 
"_ نخیر ؛ با مادر ایشون آشنایی دارم ." 
"_که اینطور ، اون یکم حالش خوش نیست ،نزدیک رستوران قطار ، توی اولین کوپه دراز کشیده . فکر کنم بدونین یکی با مشت زده تو دهنش اونم ...." 

"_ چه خبره اینجا؟ " 
"_ سلام قربان ، این خانم کیفشون رو جا گذاشتن، داشتم کمک می‌کردم پیداش کنن. " 
چرخید طرفم ،لباسش یکم پر رنگ تر از بقیه بود. قربان بودن از صورتش می‌بارید. 
"_ کدوم کوپه تشریف داشتید؟ "
"_ نزدیک رستوران بودم ، من از آشنا های آقای کلارکم، میتونم ایشون رو ببینم ؟ راستش ..."
 به مرد اولی نگاه کردم .
"_ آقای استون شما کار دیگه ای ندارید ؟" 
"_ چرا چرا ! "
چرخید طرفم : بله در خدمتم . 
"_ من براشون نگرانم، میدونید ایشون برای من .... خیلی مهم هستن . "
"_ می فهمم ، دنبالم بیاید " 
همیشه قدرت زنانه به زور مردانه چربیده.
تقریبا بخوام بگم بیشتر از ۲۰ تا کوپه رو رد کرده بودیم
بهتر بود اخلاقش بیشتر دستم میومد .
"_ ببخشید آقای ...." 
"_ گُردون هستم " 
ایستادم، صدای قدم های من نمی اومد برای همین آقای گُردون برگشت طرفم : اتفاقی افتاده؟ "
"_ شما با خانواده گردون های معروف نسبتی دارین؟" 
اخم هاش توی هم رفت : بله ، من پسرشون هستم ....
در این لحظه ، مردی با شیشه ی خالی به دست درحالی که نمیتونست سر جاش وایسه ، از کوپه نزدیک ما بیرون اومد . مردی که شاید از پدرو مادرم خبر داشت ، شاید که ، به من بود می گفتم خود این مجسمه ۳۱ دندونه ، اونارو دزدیده .
آقای گردون که به طرز نامعلومی برادر زندایی حساب میشد گفت : مشاهده که می فرماید ! اینم گمشده شما!
با تکون دادن سرش دستاشو پشتش قلاب کرد و دور شد . حالا من بودم و این بلایی که خدارو به خاطر شیشه توی دستش شکر میکردم . فکر نکنم منو با این وضعیت می شناخت، البته تغییرات روی صورت و لباسم هم اینو نشون میداد. 
هلش دادم تو همون کوپه ، با یه نگاه به این ور اون ور رفتم تو و درو بستم . از این مدلم خجالت میکشیدم اما باور کنید، تنها راه بود. رژ قرمزی که زده بودم کار خودشو کرده بود نزدیک که شد ، تفنگ دایی رو گرفتم زیر گلوش ، حالت خسته چشماش یکم هوشیار شدن .
داد زد : "چه غلطی داری میکنی؟" 
با لبخندی که مامان همیشه میگفت شبیه میمون میشم گفتم :" غلطه رو که خیلی وقته کردی ، من اومدم تمیزش کنم ." 
تفنگو نشونش دادم و گفتم : "یه فشار کوچیک لازمه تا این دنیا از دستت راحت شه ."
تونست آب دهنشو قورت بده ؛ دهنمو از اون مایع قرمز رنگ خلاص کردم و راحت‌تر بازش کردم: 
" آفرین پسر خوب ، حالا بگو ببینم یه خانم و آقا چهار روز پیش از اسکاتلند سوار قطار ساعت ۹ شدن ، اما موقع پیاده شدن کسی اونارو ندیده ، این دونفر کجا پرواز کردن ؟ " 
"_ کدوم دونفر؟ ، اصلا چند روز بود قطار خراب شده بود ، حرکتی نداشتیم ." 
دندونامو نشونش دادم : " پلیس داره همه جارو میگرده ، اگه میخوای تو و اون مادر سر شکستت ، به خاطر اخاذی گیر نیوفتین .." 
صدامو بردم بالا : " زود دهنتو باز کن ببینم وقت ندارم"
دوباره تف کرد رو زمین ؛ سرمو چرخوندم طرف در ، اخلاق سگ عوض میشد اخلاق این نه .
دهنشو باز کرد : " اون دونفر قرار بود با ساعت ۱۲ برن اما چون برای دونفر جا اضافه داشتیم ، توی یکی از کوپه ها جاشون دادیم ؛ خیلی عجله داشتن."
سرمو انداختم پایین ؛
 آروم گفتم : " چند نفر توی کوپه بودن ؟ " 
"_ با آقای توی کوپه می‌شدن سه نفر ." 
"_ یعنی یه نفر توی کوپه بود . درسته ؟ " 
"_ بکش کنار تا بگم ، خفم کردی ! " یکم تفنگو عقب تر بردم ، چند تا سرفه کرد ...
"_ آره ، یه مرد عجیب غریب که با کتابای دورش غرق بود ." 
"_ کتاب؟! صورتشو یادت نمیاد ؟ " 
"_ نخیر ، کلاهشو تا گردنش کشیده بود پایین. " 
تفنگ از دستم افتاد زمین ؛ 
با برداشتن دوبارش آروم گفتم: " کلاهش سبز نبود ؟ " 
در حالی که میرفت بیرون صداشو شنیدم: " مخمر سبز،
فکر کنم از اون اَرزونا بود . " 
با پوزخند زمزمه کردم : " اون کلاه ، دوبرابر دندون کرم خوردت قیمتشه ." 

پایان فصل پنجم 





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.