دستانم را بگیر. بیا با باد همسفر شویم و دوباره به همان دشت ها برسیم. دشت های پر امید و پر خاطره . بیا دوباره چشمانم را بگیر و بگو با هم به صدای پرنده ها گوش کنیم.
بیا ای کسی که رویا هایم را با چشمانت ساختم و عاشقانه آن ها را باور داشتیم . من از روی رنگین کمان می آیم تا تو را ببینم . من را به آن روزها ببر . در میان برگ ها زرد و نارنجی ، گلوله های سفید، شکوفه های صورتی ، دریای آرام .
اما..
اما در میان همان ها، سری به باران آخر پاییز نزن! میدانی چرا؟ چون دیگر هیچ رویایی نبود، راهی نبود و باوری وجود نداشت.
شبی که سال ها رویاپردازی را میان خاک سرد دیدم و فهمیدم که تو رفته ای. خاکی که از با تو بودن لذت میبرد و منی که از گریه کردن حوصله ام سر رفته بود شاید هفته ها بود که همین بازی را میکردم.یادم نمی آید با تو این بازی را کرده باشم.
بیا مرا ببر اما رهایم نکن . تنها رهایم نکن. من با دستان تو خیال هایم و یک دنیا عشق را باور كردم. من می خواهم در آن روز ها رها شوم . روز هایی که تنها بی قراری ام چطور لبخند آوردن را بر روی لبان تو بود ولی حالا دغدغه ام این است قلبی را که از وسط ترک خورد را چگونه به هم بچسبانم .
رنگین کمان عبور ما را میخواست نه من را..
عبور باید کرد از پلی بی انتها اما در کنار تو...