همه چیز شروع شد وقتی که
سماء ی داستان ما 18سالش شد .
بله !حالا اون سماء کوچولوی ما
18سال سن داره و الان بعد
اون همه سال وقتی بازم به
اون ماجرا فکر میکنه
تازه میتونه معنی تمام
حرف های اون مردی
که اسم پدر رو به یدک
می کشید رو بفهمه و
درک کنه . سماء ی 18ساله ،
دختری پر از غم و تنفر نسبت به پدرش ،
پدری که مدام و بیشتر از قبل
از اون متنفر بود
و اون رو شبانه روز اذیت میکرد.
سماء کسیو نداشت ،
داشت اما جوری بود که انگار نداشت .
پدرش اون رو از همه چیز و
همه کس محروم کرده بود ،
حتی زندگی و رویاهاش !(:
روز ها می گذشت ؛روز ها می گذشت و
سماء پخته تر و بزرگ تر و تنها تر
به زندگی شومش که انگار
بختک روی اون افتاده بود و ازش
خلاصی نداشت ادامه می داد .
تا اینکه یک روز ...