فصل اول

تابستان فرهاد : فصل اول

نویسنده: Writer_crow

مامان‌اتی سس فرانسوی را روی غذایش خالی کرد. سس را از دستش گرفتم و ته‌مانده‌اش را پرت کردم داخل سینک ظرفشویی. ملتمسانه گفتم: «بسه، لطفا.»
  مامان‌اتی لبخند کمرنگی زد و جواب داد: «چه اهمیتی داره وقتی ممکنه بعد از عمل زنده نباشم؟»
  همین که این حرف را زد، دل‌وروده‌ام در هم گره خوردند. رشته‌های ماکارونی را مثل سنجاب گوشه دهانم انبار کردم. تمام تلاشم را کردم که بالا نیاورم. به تقلید از مامان وقتی او برای بار هزارم حرف پدربزرگ را به میان می‌آورد، چشم‌غره‌ای الکی رفتم.
  طولی نکشید که بابا کلید را در قفل انداخت و وارد شد. سررسید آبی‌رنگش را روی گنجه گذاشت. او آن سررسید را وقتی به خیریه سر می‌زد با خودش می‌برد و هیچ‌وقت نمی‌گذاشت حتی نزدیکش شوم. همیشه آن را داخل کشو، کنار عینک مطالعه و کیف پولش می‌گذاشت. زمانی هم که چیزی از توی کشو نیاز داشت، خودش از آن‌طرف اتاق بلند می‌شد و سراغ وسایل داخلش می‌رفت.
  مامان چمدان‌ها را کنار در خانه گذاشت. مامان‌اتی صندلی را عقب کشید تا روسری‌اش را درست کند. بابا سوئیچ ماشین را در مشتش فشرد و پلک‌هایش را روی هم گذاشت، انگار می‌خواست با یک ورد جادویی غیبش کند. همه‌چیز خیلی سریع پیش می‌رفت؛ بیش‌ازحد سریع. خواستم تلویزیون را روشن کنم تا حواسم از محیط اطرافم پرت شود، اما همان لحظه مامان صدایم کرد: «فرانک، دخترم، مطمئنی نمی‌خوای این چند روز پیش عمه بمونی؟»
  قبل از این‌که چیزی بگوید، با آن دخترم گفتنش فهمیدم که می‌خواست سرم را شیره بمالد، برای همین ناخودآگاه تکیه‌کلامم را تحویلش دادم: «نه، همه‌چی خوبه.»
  آرام سوت زد. «باشه، هر جور راحتی. این هم مثل روزهاییه که من و بابا می‌ریم سر پروژه‌هامون، با این فرق که این دفعه مامان احترام پیشت نیست. اگه کمک نیاز داشتی روشنا هست.» با تردید چهره‌ام را ورانداز کرد. «راستی، تو که بلدی قیمه درست کنی؟»
  «تاحالا صد بار قیمه درست کرده‌م.»
  او که معلوم بود خیالش لااقل از من راحت شده گفت: «لپه‌ها رو گذاشته‌م طبقه پایین یخچال.»
  سر تکان دادم. «یادم می‌مونه.»
  مامان بوسه‌ای روی گونه‌ام نشاند. زمزمه کرد: «خدانگهدار.» بعد، رفت و همراه بابا و مامان‌اتی پشت در ناپدید شد.
  سی ثانیه هم نگذشت که سکوت کل ساختمان را فراگرفت. من سکوت را دوست داشتم. البته، نه وقتی مامان‌اتی خانه نبود. در این مواقع به یاد فیلم «تنها در خانه» می‌افتادم و از این گذشته، حوصله‌ام هم سرمی‌رفت. روی کاناپه جلوی تلویزیون لم دادم. دکمه بالای کنترل را فشار دادم. روی صفحه تلویزیون تصویر مردی خیکی ظاهر شد که داشت خبر برد تیم پرسپولیس مقابل سپاهان را گزارش می‌کرد. شبکه را عوض کردم. اخبار، سریال‌های عهد بوقی، برنامه کودک، میزگرد سیاسی، مسابقه تنیس و باز هم اخبار. بالاخره رسیدم به مستندی تاریخی که ظاهرا درباره جنگ جهانی بود. من مستندهای اجتماعی را به برنامه‌های تاریخی و حیات‌وحش ترجیح می‌دادم، هرچند در آن لحظه برایم مهم نبود. صدای تلویزیون را بالا بردم. آسوده از این بابت که چیزی برای تماشا کردن داشتم، سرم را روی کوسن دست‌دوزم گذاشتم.
  به تصویر هیتلر با آن سبیل‌های احمقانه‌اش چشم دوختم. حواسم را دادم به گوینده. «وی پس از تلاش برای سوءقصد به هیتلر...» قبل از آن‌که بتواند جمله‌اش را تمام کند، تلویزیون خاموش شد.
  صدای یخچال و کولر همزمان قطع شدند و در عرض چند لحظه، هوای گرم از لای پنجره‌ها به داخل اتاق رخنه کرد. آن‌طور که به‌ یاد داشتم، تقریبا دو هفته‌ای می‌شد که برق قطع نشده بود. انگار اداره برق شستش خبردار شده بود که بابا موقع رفتن یادش رفته بود چراغ راهرو را خاموش کند و حالا برای کل ساختمان تنبیهی سخت در نظر گرفته بود. آهی کشیدم و لخ‌لخ‌کنان راه افتادم به‌سمت اتاق مامان و بابا تا بادبزن را پیدا کنم. به هر حال وقتی مسئله مرگ‌وزندگی درمیان بود، بعید می‌دانستم از این‌که به اتاقشان دستبرد زده‌ام دلخور شوند.
  فکر می‌کردم درباره مسئله مرگ و زندگی اغراق کرده‌ام، تا وقتی جیله را دیدم که کف قفس دراز کشیده بود. از سر ناچاری بال‌بال می‌زد. بادبزن را از روی میز توالت قاپیدم و طوطی بیچاره را از قفسش بیرون آوردم. خودم را روی کاناپه پرت کردم. جیله هم فریاد وحشت‌زده‌ای سرداد و از جا پرید. دستم را با احتیاط به‌طرفش بردم، چون خوب می‌دانستم این کار همیشه اعتمادش را جلب می‌کرد. خودش را کف دستانم جاکرد. بادبزن را جلوی صورتش تاب دادم. داشتم از گرما تلف می‌شدم، ولی می‌دانستم که آستانه تحمل این جانور به اندازه انسان نبود. درضمن، اگر طاقتش تمام می‌شد، خودش قبل از هرچیز دیگری من را به کشتن می‌داد.
  جیله آرام گفت: «لعنت.»
  پقی زدم زیر خنده. نمی‌دانستم چه کسی این کلمه را به او یادداده بود. برعکس بقیه پرنده‌ها که دیوانه‌وار یک کلمه را تکرار می‌کردند، جیله خوب می‌دانست کی باید چه حرفی را می‌زد، تکرار کردم: «لعنت.» و تقریبا از حال رفتم.
  جیله روی پاهایم بیهوش شد. پرهای ظریفش را با احتیاط لمس کردم. پرهایش سرانگشتانم را قلقلک می‌دادند، به خاطر همین بود که دوستشان داشتم. دستم را روی سینه‌اش گذاشتم. خنده‌دار بود که کل بدنش به اندازه کف دست من بود، با این حال می‌توانستم تنفسش را حس کنم. سینه‌اش با ضرب‌آهنگ دلنشینی بالاوپایین می‌شد، انگار می‌خواست هوای کل اتاق را یک‌جا به داخل ریه‌هایش بکشد. از آرامشی که در وجودش بود خنده‌ام گرفت. چشمانم را بستم تا شاید بتوانم مثل او چرت کوتاهی بزنم.
  بین خواب‌وبیداری بودم که کسی در زد. به‌کلی از یاد برده بودم که همه رفته بودند و لااقل تا یک هفته دیگر برنمی‌گشتند، برای همین ناله کردم: «کلید بنداز.»
  هرکس که بود احتمالا صدایم را نشنیده بود، چون دوباره در زد و این‌بار گفت: «مامان؟»
  نتوانستم آن صدا را با کسانی که می‌شناختم تطبیق بدهم. جوان بود و گرفته و در عین حال مردانه. شبیه این صدا را تنها در کلاس هندسه هفتم شنیده بودم، البته که غیرممکن بود معلم سه سال پیشم گذارش به داخل آپارتمان ما بیفتد. زمزمه کردم: «اشتباه اومده‌این.» اصلا برایم مهم نبود که صدایم را بشنود یا نه.
  دوباره صدایش در خانه طنین انداخت. فکر می‌کردم تا حالا بی‌خیال شده باشد.
  جیله را روی دسته کاناپه گذاشتم و سرپا ایستادم. فریاد زدم: «گفتم برو. اصلا چه‌جوری اومده‌ای توی آپارتمان؟» می‌دانستم که احتمالا بابا در را نیمه‌باز رها کرده بود. فقط این را گفتم تا دست از سرم بردارد.
  تا چند ثانیه صدایی نیامد. بعد، با لحنی گرفته‌تر از قبل گفت: «فرانک، تویی؟»
  به‌جز بابا هیچ مردی در این دنیا نبود که من را به اسم کوچکم صدا کند... نمی‌توانست باشد. همه در همسایگی‌مان من را «فرانک‌خانم» و در مدرسه «خانم رامش» صدا می‌کردند.
  «من فرانک نیستم.»
  حوصله دردسر نداشتم. به علاوه، نگرانی‌ام هم بی‌تاثیر نبود. زیرلب تکرار کردم، برو، برو، برو.
  دعایم نگرفت. غریبه مصرانه‌تر از قبل گفت: «خواهش می‌کنم در رو باز کن.»
  چاره‌ای نداشتم. ول‌کن نبود. بدون هیچ عجله‌ای شال قرمزرنگم را از روی نرده‌های بالکن برداشتم و روی سرم انداختم. موهایم زیر شال شبیه کاکل خروس شده بودند، اما حوصله مرتب کردنشان را نداشتم. در را آرام باز کردم. مرد از جایش تکان نخورد. معلوم بود که داشت با چشمانش من را می‌کاوید. این کارش معذبم می‌کرد. به طعنه گفتم: «امرتون؟»
  جوابم را نداد. در عوض، دستش را جلوی دهانش گرفت و قطره‌ای اشک روی کتانی‌اش چکید. نجوا کرد: «خودتی.» و من را چنان در آغوش کشید که نفسم گرفت.
  دلم ریخت. زانوهایم به لرزه درآمدند، طوری که اگر او من را نگه نداشته بود تا الان روی صندلی راک مامان ولو شده بودم. صدای فین‌فین کردنش در گوشم پیچید. مغزم از کار افتاده بود. تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که خودم را آرام از او جدا کنم.
  به او خیره شدم. انگار او هم به اندازه من گیج شده بود. طوری گفت: «من فرهادم.» که انگار انتظار داشت بشناسمش.
  جوابش را با سکوت دادم. چهره‌اش طوری در یک آن عوض شد که برای لحظه‌ای ترسیدم جنازه‌اش بیفتد روی دستم. وارفت. نگاهش را دنبال کردم که به اتاق دربسته آخر راهرو منتهی می‌شد.
  «پس من رو یادت نمی‌آد و اون‌ها هم حتی یه بار حرفی از من به میون نیاورده‌ن؟ داری با من شوخی می‌کنی؟»
  نیازی نبود چیزی بگویم. خودش از نگاهم خوانده بود که هیچ‌چیز نمی‌دانستم.
  همان‌طور که انگشتانش را روی شقیقه‌هایش فشار می‌داد، شروع کرد راه رفتن در خانه. از سر راهش کنار رفتم. شده بود مثل دینامیتی که هرلحظه ممکن بود منفجر شود و کل آپارتمان را بفرستد روی هوا. نمی‌خواستم اولین کسی باشم که زیر قدرت انفجارش چند پاره می‌شود.
  جیله با صدای قدم‌های فرهاد بیدار شد. از جا پرید. در هوا گرفتمش و پرتش کردم داخل قفسش. مثل گرامافونی که سرزنش گیر کرده باشد، جیغ کشید: «لعنت، لعنت.»
  به او اعتنایی نکردم. در آن لحظه هیچ حوصله او را نداشتم.
  به خودم آمدم و دیدم فرهاد ایستاده وسط اتاق مامان و بابا. جلوی عکس پدربزرگ میخکوب شده بود؛ آن هم نه هر عکسی، آخرین عکسش، همان که بالای همه تابلوها نصبش کرده بودیم.
  «این پدربزرگه؟»
  معمولا وقتی کسی درباره پدربزرگ سؤالی می‌پرسید، من ساکت می‌ماندم و می‌گذاشتم مامان به بحث خاتمه دهد. حالا که کسی در خانه نبود، من مجبور شدم مثل وقتی سؤال‌های خانواده بابا را از سر باز می‌کرد، همان حرف‌های آبکی همیشگی را تحویل فرهاد بدهم: «سال‌های آخر همه‌چیزش تغییر کرده بود. حتی نمی‌تونستیم باور کنیم همون آدمیه که این‌همه سال می‌شناختیمش.»
  آخر جمله‌ام مجبور شدم بغضم را قورت بدهم. شنیدن این کلمات از زبان بقیه با این‌که خودت آنها را به زبان بیاوری از زمان تا آسمان تفاوت داشت.
  همان‌جا بود که متوجه لحن فرهاد شدم. خیلی دیر منظورش را فهمیدم. به طرفش قدم برداشتم. دهانش نیمه‌باز مانده بود. گویی حبابی ضعیف از جنس کلمات از ته قلبش راهی به بیرون پیدا کرده بود، ولی حالا به‌جای آن دینامیت ترکیده بود و کلمات ناگفته‌اش با ولع اکسیژن اتاق را به درون سینه‌هایشان می‌کشیدند.
  نفس‌هایم به یک‌باره کوتاه شدند.
  فرهاد، آن مرد ریشو با چهره نزارش، برادر من بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.