تابستان فرهاد : فصل دوم

نویسنده: Writer_crow

فرهاد بعد از بیست‌بار گز کردن طول اتاق نشیمن و پشت‌سرهم پلک زدن، بالاخره ایستاد تا نفسی بگیرد. رویش را به سمت من برگرداند و به همان اتاق دربسته اشاره کرد. «تاحالا ندیده‌ای بابا در این اتاق رو باز کنه؟»
  «نه. اتاق توئه؟»
  سر تکان داد. «آره.»
  طلق روسری مامان را از روی مبل برداشت. مچاله‌اش کرد و آن را فرو کرد در سوراخ قفل در. همان‌طور که تلاش‌های نافرجامش را نظاره می‌کردم، گفتم: «قفل نشده که بخوای بازش کنی، نابغه‌جان. دستگیره‌ش از بیخ کنده شده.»
  وقتی دست از تلاش کشید، شانه‌هایش افتاده بودند. عنبیه چشمانم به بالا تاب خوردند. حرفم را پس گرفتم: «البته شاید اون‌طرفش هنوز دستگیره داشته باشه. پنجره اتاقت فاصله زیادی با پله‌های اضطراری ساختمون نداره. می‌تونی از اونجا بری تو.»
  صورتش حالت مسخره‌ای به خود گرفت. «عجیبه که چه‌جوری تاحالا خودت رو به کشتن نداده‌ای بچه.» مکث کرد. «کارت بانکی داری؟ می‌تونم درستش کنم.»
  حدس می‌زدم حالا چهره من هم مثل او شده باشد. غریدم: «اگه فکر می‌کنی من یا بابا حوصله بانک رفتن داریم که یه کارت دیگه بگیریم یا پنج میلیون تومن برامون ارزشی نداره، برش دار.»
  فرهاد لبخندی عصبی زد. «باشه. می‌تونیم در رو بشکنیم.»
  «اصلا یه اتاق چه اهمیتی برات داره؟»
  «چه اهمیتی داره؟! من چند سال از عمرم رو توی همین اتاق گذرونده‌م!»
  «باشه، فقط محض رضای خدا در رو نشکن. از پنجره می‌رم و در رو باز می‌کنم.»
  مثل مجسمه همان‌جا ایستاد. شالم را پشت گردنم محکم کردم. از طریق پنجره اتاقم پا گذاشتم روی پله‌های اضطراری، چون به لطف معمار خانه که بابا باشد، خبری از در اضطراری نبود. به نرده چنگ زدم و بااین‌که کف دستم از گرمایی که از آفتاب جذب کرده بود تقریبا جزغاله شد، رهایش نکردم. با دست آزادم پنجره را چسبیدم و تا جایی که می‌توانستم کشیدمش. خواستم پایم را روی لبه پنجره بگذارم که صدای نه‌چندان دوستانه‌ای گفت: «کجا با این عجله دختر؟»
  در یک لحظه، بدنم سست شد و زمانی به خودم آمدم که درحال سقوط بودم. از گوشه چشمم مرد میانسالی را دیدم که روی بالکن خانه‌اش نشسته بود و پشت پرده‌ای از شلوارهای خیس، قلیان می‌کشید. طوری دود را از دهانش بیرون داد که کم مانده بود کل خیابان را به سرفه بیندازد. چشمان وق‌زده‌اش پشت همان دود ناپدید شدند.
  بازوانم را پشت سر و گردنم گرفتم. جیغ خفه‌ای ناخواسته از گلویم خارج شد.
  همین که روی سطح داغ پله‌های طبقه پایین افتادم، از دو چیز مطمئن شدم؛ اول، هنوز زنده بودم، چون زانویم می‌سوخت. دوم، حالم خوب بود، چون می‌توانستم روی پاهایم بایستم.
  با‌این‌حال، فقط نشستم تا نفسی تازه کنم. حتما آن مرد خیال کرده بود می‌خواستم از خانه کسی دزدی کنم. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. از دست او عصبانی نبودم، از خودم عصبانی بودم که آن‌قدر بی‌عرضه بودم که به همان راحتی تمرکزم را از دست دادم.
  پلکان به لرزه درآمد. به‌خاطر فرهاد بود که داشت پله‌ها را دوتایکی طی می‌کرد. کنارم زانو زد و دستش را روی سر و صورتم کشید، انگار انتظار داشت با یک لکه خون مواجه شود. او را پس زدم. خوشم نمی‌آمد کسی جز مامان و ماهی آن‌قدر نزدیکم بیایند. گفتم: «همه‌چی خوبه.»
  سعی کردم به دردی که زیر زانویم می‌پیچید توجه نکنم. خواستم برگردم به اتاقم که فرهاد خودش را به من رساند و باعث شد تعادلم برای یک ثانیه به هم بخورد. دستپاچه گفت: «اصلا لازم نبود خودت رو به خطر بندازی. می‌تونستم خودم برم پشت پنجره.»
  از صورتش معلوم بود دروغ می‌گفت. طوری رنگش پریده بود که انگار او کسی بوده که از طبقه چهارم یک آپارتمان سقوط کرده بود و کم مانده بود فاتحه‌اش خوانده شود.
  ترجیح دادم بی‌خیالش شوم و بگذارم هر کاری می‌خواست بکند، هرچند معلوم شد خودش حالاحالاها با من کار دارد. همین که پایش را روی کف خانه گذاشت، اولین دستورش را به‌عنوان یک برادر بزرگ‌تر صادر کرد: «فرانک، چکش.»
  به او تشر زدم: «داری جراحی قلب باز انجام می‌دی؟»
  تقصیری نداشت. من بودم که داشتم از شدت سردرگمی سرگیجه می‌گرفتم.
  با لحنی که هرگز شبیهش را نشنیده بودم گفت: «لطفا.»
  لحنش من را وادار کرد برای بار دوم در روز به اتاق مامان و بابا دستبرد بزنم. تصور قلم شدن بازوانم را از ذهنم هل دادم بیرون و در جعبه ابزار بابا را باز کردم. انگار که درحال شعبده‌بازی باشم، غبار غلیظی از جعبه بیرون زد و دیدن از پشت آن‌همه گردوخاک را برایم ناممکن کرد. عینکم را با شلوارم پاک کردم. چکش را درآوردم. آن را مثل مشعل المپیک از خودم دور نگه داشتم. نمی‌خواستم دوباره مثل وقتی می‌خواستم حکم قهرمانی اسکیتم را به دیوار بزنم، انگشتانم را له‌ولورده کنم.
  فرهاد چکش را گرفت و رو به در اتاقش ایستاد. رویم را از او برگرداندم تا شاهد صحنه‌ای که در انتظارم بود نباشم. چیزی نگذشت که در با صدای کرکننده‌ای شکست و بوی خاک اره به مشامم رسید. به طرف فرهاد رفتم که داشت به داخل اتاق سرک می‌کشید. با آرامشی نسبی در را از داخل باز کرد، اما نفهمیدم چه شد که فوری خودش را پس کشید و سگرمه‌هایش در هم رفت.
  چیزی که من دیدم اصلا برای شروع صحنه مناسبی نبود. روی میز تحریری سمت راست اتاق، آکواریومی قرار داشت که داخلش پر بود از بقایای پوسیده ماهی‌های زینتی. از دوتایشان چیزی جز مشتی استخوان و تکه ناچیزی گوشت نمانده بود و ظاهر بقیه به مرده‌های متحرک می‌مانست. فرهاد گفت: «فکر می‌کردم تاحالا مرده باشن، ولی نه این‌جوری.» گلویش را صاف کرد. «یه ملحفه بیار... لطفا.»
  رفتم تا از داخل کمددیواری جلوی در خانه ملحفه‌ای بردارم. همین که خواستم یکی‌شان را بیرون بکشم، سیلی از تشک و لحاف جلوی پایم آوار شد. پاهایم زیر پتو گیر کرده بودند و ملحفه‌ دور گردن و بازوانم گره خورده بود. ظاهرم مضحک‌تر از این نمی‌شد. لای نفس‌نفس زدن‌هایم صدای جفتی صندل را شنیدم که روی کف سرامیکی راهروی آپارتمان کشیده می‌شد. خودم را از میان آن افتضاح بیرون کشیدم تا ببینم چه خبر شده.
  چهره‌ای که در آستانه در دیدم، به هیچ‌کدام از انسان‌هایی که در عمر شانزده‌ساله‌ام دیده بودم شباهت نداشت. لبان نازک و چشمان بادامی روشناخانم را می‌شناختم، ولی بهتی که در پس چهره‌اش بود را نه.
  پس از مکثی طولانی، نیم‌نگاهی به من انداخت. طرز نگاهش را دوست نداشتم. طوری بود که انگار یک قاتل داشت اسلحه‌اش را روی شقیقه‌ام فشار می‌داد.
  گفت: «فکر کردم بلایی سرت اومده.»
  قاطعانه سر تکان دادم. همین‌طور که خودم را از لای ملحفه‌ها بیرون می‌کشیدم، به سرم زد راهم را از لای در بکشم و بزنم به چاک، ولی به جایش ترجیح دادم ته‌مانده وقارم را حفظ کنم.
  فرهاد سرش را پایین انداخت. بعید می‌دانستم با آن اوضاع بتواند دوباره سرش را بالا بگیرد. تنها این کلمات به سختی از دهانش خارج شدند: «سلام... روشناخانم.»
  روشناخانم در جوابش آهی توخالی کشید. قدمی به من نزدیک شد. منی که هر لحظه ممکن بود قلبم بایستد شده بودم تکیه‌گاه او در مقابل خطری که حتی نمی‌دانستم چیست.
  به من گفت نیازی نیست نگران باشم. گفت اگر بخواهم می‌توانم چند ساعتی پیش او بمانم. گفت قهوه‌اش تازه دم کشیده. این را به زبان نیاورد که همه آنها را برای تسلی دل خودش گفته بود.
  قبول نکردم، هرچند می‌دانستم که هردویمان به هم نیاز داشتیم. باید پیش فرهاد می‌ماندم. درعوض به خودم قول دادم که وقتی همه‌چیز روبه‌راه شد، حسابی با روشناخانم خلوت کنم. البته، او تنها کسی نبود که می‌خواستم ببینمش.
  تا حوالی عصر، زمانمان را به تمیز کردن اتاق فرهاد اختصاص دادیم. فرهاد آکواریوم را با جا دور انداخت. در همین حین من غبار دیوار، پنجره و میز تحریر را گرفتم. در آخر روتختی را با یک پتوی مسافرتی جایگزین کردیم. در تمام این مدت نیمی از حواسم به تلفن بود و شماره یکی مانده به آخر در تاریخچه تماس‌ها؛ شماره ماهی.
  کارم که با تمیزکاری تمام شد، خواستم به تقلید از فیلم‌ها برای خودم و فرهاد در دو استکان کمرباریک چای بریزم. صدالبته قبل از این‌که بخواهم چای را دم کنم، فرهاد با دهان باز روی پتوی مسافرتی به خواب رفت.
  کمی منتظر ماندم تا مطمئن شوم که به این زودی بیدار نمی‌شود. بعد، روی کاناپه محبوبم ولو شدم و تلفن را محکم چسبیدم. درحالی که به سختی می‌توانستم لرزش بدنم را کنترل کنم، شماره خانه ماهی را گرفتم. مشت‌هایم را در هم گره کردم. خداخدا کردم جوابم را بدهد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.