... شهر بوی خون می¬دهد. در یک درگیری خونبار دیگر میان نیروهای ساتاناتزایی و شورشیان پیش¬بینی می-شود هسته مرکزی شورشیان در شهر ساتوزیا نیز از بین رفته باشد. گزارش¬ها حاکی از این هستند که قاتل ساتاناتزایی نقش پررنگی در این عملیات ایفا کرده است. به نظر می¬رسد رویای آزادی دوباره، روز به روز پیش چشم ادریایی¬ها رنگ می¬باز ...
روزنامه امروز ادریا 25/3
شب بوی شکار می¬داد. از زمانی که کاخ سرخ آن گرگ را فراخوانده بود هر شب یک شهر ادریا ابتدا بوی شکار گرفته و سپس بوی خون می¬داد. ارنست با وجود آشوبی که در دل داشت، آخرین برش را بر روی سرباز چوبی انداخت و نگاه دقیقی به آن انداخت. بی¬نقص به نظر می¬رسید. سعی می¬کرد آن را با لباس فرم ارتش ادریا، دستکم زمانی که هنوز وجود داشت، مقایسه کند. کلاه سه گوش، کت سرمه¬ای رنگ نخی و شلواری انعطاف پذیر و چکمه¬هایی که تا زانو می¬رسیدند و کوله¬ای که هر سرباز به همراه داشت. اگر کوله را نمی¬ذاشت باید اسلحه¬ای در دستان سرباز می¬تراشید. با خود اندیشید اگر وقت کند یک سرباز اسلحه به دست هم خواهد تراشید.
نگاهی به سوی در اصلی باغ انداخت. باغی میان تمام باغ¬های واقع در غرب شهر با این تفاوت که سعی شده بود مانند یک قلعه کوچک مستحکم باشد. سرتاسر باغ را سبزیجات و گیاهان خوراکی تازه کاشته شده در برگرفته و دارای یک ساختمان مرکزی دو طبقه نسبتاً بزرگ، یک طویله و چند انبار بزرگ و کوچک چوبی با سقف¬های شیروانی بود. دو در چوبی در دو سوی باغ قرار داشت، با دیوارهایی سنگی به اندازه قد دو مرد احاطه شده بود و همچنین برجک¬های چوبی کوچک مخصوص نگهبانی پشت دیوارها ساخته بودند. پاسی از شب گذشته بود و هیچکس بازنگشته بود. قطعاً عملیات خوب پیش نرفته بود وگرنه افراد گروه باید تا کنون برمی¬گشتند. از این نیز با مأموریت¬های شکست خورده مواجه شده بود امّا اینکه هیچ یک از افراد بازنگردند کابوسی تازه بود.
بلند شد و ساختمان مرکزی پایگاه را دور زد تا اینکه به دو پسر بچه رسید. پسر بزرگتر موهای سیاه پر پشتی داشت با چشمان قهوه¬ای رنگ و دیگری موهایی با همان رنگ امّا کوتاه¬تر با چشمانی روشن¬تر بود. دیدن دو پسرش که مشغول بازی بودند مانند مسکنی آرامش کرد. پسر بزرگترش، مشغول رسم خطوطی با شمشیر چوبی روی زمین خاکی بود و پسر کوچکتر سنگ¬هایی را داخل آن می¬چید. هنگامی که ارنست به آنها رسید کار پسر بزرگش که فقط هشت سال داشت تمام شده بود. او به پدرش نگاه کرد و در حالی که به نقشه¬ای که کشیده بود اشاره می¬کرد با غرور پرسید: پدر نقشه ادریا رو درست کشیدم؟
ارنست به نقشه نگاهی انداخت. شباهت زیادی به نقشه کشور ادریا داشت؛ یا دستکم زمانی که مستقل بود و هنوز با امپراطوری ساتاناتزا وارد جنگ نشده بود.
لبخندی به پسرش زد و گفت: بهتر از این نمیشه.
و کنار پسر کوچکتر شش ساله¬اش نشست و سرباز چوبی را به او نشان داد و گفت: بلاخره تموم شد آنتونیو.
آنتونیو سرباز چوبی را با اشتیاق در میان انگشتان کوچکش چرخواند و فریاد زد: وای پدر این واقعاً فوق العادست.
سپس پدرش را در آغوش کشید. هنگامی که آنتونیو دوباره مشغول بازی شد ارنست متوجه پسر بزرگترش شد که شمشیر چوبی را مقابل خود گرفته و رو به او می¬گفت: بیا با هم دوئل کنیم پدر. من کل امروز رو داشتم تمرین می¬کردم.
زمان مناسبی به نظر نمی¬رسید امّا تمرکز بر موضوعی دیگر می¬توانست کمی اضطرابش را کاهش دهد. پس رو به پسرش گفت: کلادیو یه شمشیر چوبی برای من داری؟
کلادیو به سرعت از اسلحه¬های چوبی مخصوص تمرین که در آن نزدیکی قرار داشتند یک شمشیر چوبی برای پدرش برد و دو جنگجو در مقابل یکدیگر قرار گرفتند؛ یکی هشت ساله و دیگری چهل و سه ساله. کلادیو با صدای کودکانه¬اش فریادی کشید و حمله کرد. ارنست ابتدا فقط دفاع می¬کرد امّا پس از چند ضربه حملاتی را انجام داد. هر دفاع موفق پسر کوچک لبخند رضایتی بر لب¬های ارنست می¬نشاند. او پسر باهوش و با استعدادی بود و مطمئن بود فردای درخشانی در انتظارش خواهد بود با این حال تبدیل شدن این نهال کوچک ضعیف به درختی تنومند نیازمند مراقبت و محافظت بود. برای لحظه¬ای به این فکر افتاد که در نبود او چه بلایی ممکن است سر پسرهایش بیاید که ضربه¬ای محکم به شکمش برخورد کرد.
کلادیو به سرعت عقب کشید و گفت: پدر صدمه دیدید؟ فکر نمی¬کردم که ...
ارنست لبخندی زد، دستش را از روی شکمش برداشت و گفت: نه کلادیو. این قانون مبارزست. اگر نتونی دفاع کنی ضربه می¬خوری. کارت خوب بود.
ناگهان صدایی گفت: آه ارنست، این نشون می¬ده جدی جدی داری پیر میشی.
ارنست نگاهش را به سوی پسر عمویش که ده سال از او کوچکتر بود برگرداند و گفت: هر وقت تو بزرگ شدی منم یه پیرمرد می¬شم فرانسیس.
فرانسیس سرش را تکان داد و گفت: منم دارم پیر می¬شم ارنست. احساس می¬کنم زمان داره سریعتر از قبل می¬گذره. انگار همین یک هفته پیش جنگ شروع شد و دو روز پیش بود که از پدرم خداحافظی کردم تا به جنگ بره و همین دیروز که خبر اومده همه چیز برای ادریا تموم شده. امروز هم که خودم شمشیر دست گرفتم برای پس گرفتنش.
ارنست گفت: و فردا بچه¬هامون دوباره در ادریای آزاد زندگی خواهند کرد.
فرانسیس سری تکان داد و نفس عمیقی کشید و پرسید: هنوز خبری از افرادی که برای مآموریت رفته بودن نشده.
ارنست گفت: باید تا الآن برمی¬گشتن. شاید لازم باشه گروه جستجو بفرستیم.
فرانسیس گفت: شاید یکم دیگه صبر کنیم بهتر باشه.
و شمشیر تیغه¬ای نازکش را از غلاف بیرون کشید و گفت: جناب ارنست من هم شما رو به یک دوئل فرا می-خونم. اگر تا پایان دوئل خبری نشد می¬تونیم برای جست و جو اقدام کنیم.
ارنست لحظه¬ای درنگ کرد. فرانسیس پرسید: چی شده. فکر می¬کنی برای اینکار خیلی پیر شدی. بیا وقتشه طعم شکست رو بچشی.
آنتونیو، بازی را رها کرده و در حمایت از پدرش گفت: پدرم هیچ وقت شکست نمی¬خوره. اون بهترین شمشیرزن ادریاست.
فرانسیس خندید و گفت: فعلاً که از برادرت شکست خورده.
آنتونیو گفت: برادرم تو رو هم شکست می¬ده.
فرانسیس شمشیرش را در دست چرخواند و گفت: هرکسی که فکر می¬کنه می¬تونه شکستم بده بیاد جلو.
ارنست شمشیر چوبی را کنار گذاشته و به آرامی شمشیر فولادینش را از غلاف بیرون کشید و گفت: شاید پیر شده باشم، امّا نه اونقدر که تو فکر می¬کنی.
فرانسیس گفت: عالی شد.
آن دو به یکدیگر نزدیک شده و دور می¬شدند و شمشیرهایشان را به یکدیگر می¬کوبیدند. فرانسیس خیلی بیشتر از ارنست حمله می¬کرد و سعی داشت تمرکز ارنست را به هم بریزد امّا ارنست ثابت ایستاده بود و بیشتر ضربات او را دفع می¬کرد. کلادیو و آنتونیو به دوئل آنها چشم دوخته بودند. اعتماد به نفس همیشگی در پدرشان دیده می¬شد. بدون حرکت اضافی ضربات حریف را با دقت جواب می¬داد و منتظر فرصت بود. دوئل ادامه داشت تا اینکه اولین نشانه¬های خستگی در فرانسیس پدیدار گشتند. فرصت مناسب پیش آمده بود و ارنست با یک حرکت سریع به جلو جهید. برخلاف او فرانسیس دستپاچه دفاع می¬کرد و این روند خیلی زود منجر به بیرون کشیده شدن شمشیر از داخل دستانش شد. شمشیر به سمتی پرتاب شد و سپس ارنست با گرفتن تیغه نازک شمشیر روی سینه فرانسیس گفت: باید بیشتر تمرین کنی فرانسیس. شاید بهتر باشه بیشتر روی دفاع کردن کار کنی.
آنتونیو فریاد زد: دیدی گفتم فرانسیس. هیچکس نمی¬تونه پدرم رو شکست بده.
کلادیو نیز گفت: پدر واقعاً فوق العاده بود.
فرانسیس دستانش را بالا برد و گفت: اینطور که معلومه انقدرهایی هم که فکر می¬کردم پیر نشدی.
ارنست شمشیرش را در غلاف فرو برد. برگشت و دوباره به در ورودی اصلی نگاه کرد. هنوز خبری نبود. آنها آماده و گوش به زنگ بودند امّا در یک درگیری جدی هیچ شانسی نداشتند.
نگاهی به آسمان انداخت. ماه نیمه در وسط آسمان بود و این یعنی آن بیرون مشکل جدی پیش آمده بود. هزاران ستاره در کنار ماه به او چشمک می¬زدند امّا تصویر کلی آنها دقیقاً همان شبی را برای او تداعی می-کردند که همسرش را از دست داده بود. حس کرد دیگر تحملش تمام شده. مضطربانه گفت: دیگه نمی¬تونم تحمل کنم. باید بریم ببینیم اون بیرون چه اتّفاقی افتاده.
فرانسیس گفت: نگرانیتو درک می¬کنم ولی ممکنه خطرناک باشه.
ارنست گفت: برو چند تا از بهترین افرادمون رو خبر کن. باید هرطور شده سری به محل عملیات بزنم و ببینم چی سر افرادم اومده.
فرانسیس تنها سرش را به نشانه اطاعت کمی خم کرد و به سرعت آنجا را ترک کرد.
هنوز چند ثانیه بیشتر از رفتن او نگذشته بود که فریاد نگهبان بلند شد: رییس یکی از افرادمون برگشته!
چشمان ارنست ناخودآگاه به ورودی باغ دوخته شد. یکی از دو نگهبانی که آنجا بودند داشت در را باز می-کرد. ارنست در چشم به هم زدنی خود را به مقابل در رساند و با باز شدن آن یکی از افرادش را دید که نفس نفس می¬زد و با اضطراب پشت سرش را نگاه می¬کرد.
ارنست او را شناخت و بی¬درنگ پرسید: چی شده جوزف؟ بقیه کجان؟
جوزف وحشت¬زده گفت: اون اینجاست. اون اینجاست.
در حالی که جواب را از پیش حدس زده بود پرسید: کی؟
جوزف گفت: قاتل ساتاناتزایی!
این نام قلب ارنست را خالی کرد. به بیرون سرکی کشید. همه چیز آرام به نظر می¬رسید.
برگشت و رو به نگهبان گفت: در رو ببند و گوش به زنگ باش. اگه سرباز یا هر غریبه¬ای این سمتی اومد خبرم کنید.
و سپس رو به جوزف گفت: کامل بگو ببینم دقیقاً چه اتّفاقی افتاد؟
جوزف گفت: همه چیز داشت خوب پیش می¬رفت که از چند جهت بهمون حمله کردن. تعدادشون زیاد نبود. فکر کردیم می¬تونیم شکستشون بدیم ولی اونم اونجا بود. همونطور که همه می¬گفتن؛ با یه شنل بلند قرمز و کلاه سه گوشش. فرقی نمی¬کرد چند نفری می¬رفتیم سراغش، همرو قتل عام می¬کرد.
و در حالی که سرش را تکان می¬داد و نفس نفس زدن¬هایش با ترس آمیخته شده بود ادامه داد: وقتی دیدیم از پسشون بر نمیایم به سمت جنگل فرار کردیم ولی دنبالمون اومدن. نمی¬دونم بقیه چی شدن ولی من با کلی بدبختی تونستم ازشون فرار کنم.
ارنست پرسید: کسی دنبالت نکرد؟
جوزف گفت: نمیدونم ولی سعی کردم از مسیرهایی بیام که نتونن دنبالم کنن.
یکی از نگهبانان پرسید: قاتل ساتاناتزایی چی؟ وقتی می¬اومدی اون کجا بود؟
ارنست با شنیدن این سوال حس کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است.
جوزف گفت: وقتی من می¬اومدم اینجا اون احتمالاً تو جنگل دنبال بقیه بود.
ارنست گفت: جوزف با من بیا. باید همین الآن یک جلسه اضطراری تشکیل بدیم.
هنگامی که ارنست و دیگران از مقابل پسرها می¬گذشتند آنتونی به سوی او دوید و گفت: پدر بیا ...
ارنست با علامت دستش او را متوقف کرد و همینطور که از او رد می¬شد گفت: الآن نه آنتونیو.
آنتونیو با نگاهی اخم آلود در حالی که زیرلب غر می¬زد به سوی کلادیو باگشت. امّا کلادیو بی¬توجه به او، تنها به پدرش خیره شده بود. تاکنون انقدر او را مضطرب ندیده بود.