کلادیو چشمانش را باز کرد. مکانی که در آن قرار داشت همچنان تاریک بود امّا خبری از کاه و علف و کف چوبی انبار نبود، بلکه روی تشک و بالش نرم تختش بود. خیلی زود دوباره همه چیز را به یاد آورد. روی تخت نشست و آنچه را در خواب دیده بود دوباره با خود مرور کرد. این یکی با قبلی ها فرق داشت. قاتل ساتاناتزایی اینبار او را نکشته بود و راهش را گرفته بود و رفته بود، درست مانند آنچه اتّفاق افتاده بود. ناخواسته لبخند زد. عجیب بود که آن انبار را نگشته بودند. صبح زود که از خواب برخواسته بود آنها رفته بودند و تنها ردی از مرگ و ویرانی بر جای گذاشته بودند. نزدیک چهارده سال از آن واقعه می گذشت و حال، او گروه مبارز خود و پایگاه خود را داشت. به تخت کناری نگاهی انداخت. برادرش همچنان خواب بود. روی قفسه چوبی که بالای تختش نصب شده بود سرباز چوبی کهنه¬ای که پدرش آن شب به او داده بود دیده می¬شد و روی صندق مقابل تختش یک سرباز چوبی نیمه¬کاره قرار داشت. پس از گذشت مدتی، حاله نوری ضعیف که از پنجره به داخل خزیده و تاریکی را از اتاق سنگی قلعه قدیمی زدود. اتاقی که نسبتاً تمیز و مرتب و دارای کفی چوبی و دیوارهایی از جنس سنگ¬های طوسی رنگ بود. جز دو تخت، یک صندوق، دو کمد و یک میز کوچک گرد که یک شمع نصفه نیمه¬روی آن قرار داشت چیز دیگری در اتاق وجود نداشت.
سرانجام کلادیو از فکر دوباره خوابیدن بیرون آمد و به سوی پنجره طاقدار اتاق رفت. چوب¬های تازه تعویض شده کف به خوبی وظیفه خود را انجام داده و هیچ صدای اضافی تولید نمی¬کردند. از پنجره نگاهی به محوطه داخل قلعه انداخت. روغن مشعل¬ها تمام شده و اکثراً خاموش بودند. دو اسب در اسطبل کوچک گوشه حیاط بیدار شده و مشغول علف خودن بودند. نگهبانی در مقابل انبار روی چهارپایه¬ای نشسته بود و منتظر بالا آمدن خورشید و پایان نوبت نگهبانی¬اش بود. در نهایت ریکارد را دید که مثل همیشه زودتر از همه بیدار شده و مشغول بالا کشیدن آب از چاه بود و آماده می¬شد دست و صورتش را شسته و به پیاده روی صبحگاهی برود.
کلادیو ابتدا تصمیم گرفت به دیدن برادر استفان برود امّا یادش آمد او روز پیش به کلیسای شهر رفته بود و احتمالاً تا شب بازنمی¬گشت. ناامیدانه از اتاقش خارج شد و به در بسته آخرین اتاق خیره شد. یک صلیب ستاره¬ای شکل کوچک در بخش بالایی در چوبی تیره رنگ دیده می¬شد. در نهایت بر آن شد که در نبود برادر استفان با ریکارد همراه شود. پس راهرو¬ و پلکان را طی کرده و از سالن اصلی خارج شد.
هنگامی که وارد حیاط قلعه قدیمی شد ریکارد روی چهارپایه¬ای نشسته بود و مشغول شستن سر و صورتش بود. آستین¬هایش را کامل بالا زده بود و عضلات دستش نمایان بودند. موهای بلند قهوه¬ای رنگ موجداری داشت که تا پایین گردنش می¬رسیدند. با شنیدن صدای قدم¬های کلادیو سرش را برگردند. چشمان فندقی¬اش زودتر از لبانش می¬خندیدند. با همان صدای پر انرژی همیشگی گفت: صبح بخیر رییس، چه زود بیدار شدی.
کلادیو لبخندی زد و گفت: کارها زیادن و وقت کم.
ریکارد برگشت و دستانش را در سطل برد و صورتش را دوباره آب زد و گفت: همیشه همینطور بوده.
و در حالی که روی دستانش آب می¬ریخت پرسید: امروز چه کاره¬ایم؟
کلادیو پاسخ داد: امروز باید بریم به زمین¬های آقای هانسن.
ریکارد پرسید: چند نفریم؟
کلادیو گفت: با خودمون هشت نفر.
ریکارد با حوله¬ای که دور گردنش بود شروع کرد به خشک کردن صورت و دست¬هایش و گفت: خب آقای هانسن و یه گروه هشت نفره.
و از روی چهارپایه بلند شد و گفت: یک روز و نصفی زمان می¬بره.
کلادیو گفت: کاش بتونیم یه روزه تمومش کنیم.
ریکارد دستانش را از هم باز کرد و پرسید: خب چرا نفراتمون رو بیشتر نکنیم؟
کلادیو پاسخ داد: فصل برداشته. اکثر افرادمون مشغولن.
ریکارد آستین¬هایش را تا روی بازوهایش پایین داد و گفت: اشکالی نداره، اون زمین¬ها تا شب درو می¬شن امّا شام باید برام یک گاو درسته کباب کنید.
کلادیو لبخندی زد و گفت: ده تا مثل اون زمین رو باید درو کنیم تا بتونیم یک گاو برای کباب کردن بخریم.
ریکارد گفت: بلاخره یه جوری باید انرژی از دست رفتم جبران بشه.
کلادیو گفت: نگران نباش. به جین می¬سپارم برات یه غذای خوب آماده کنه.
ریکارد حوله را از روی گردنش برداشت و روی گیره¬ای که به چوب نگهدارنده قرقره سطل متصل بود انداخت و گفت: رییس افتخار یک پیاده¬روی صبحگاهی رو می¬دی.
کلادیو سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: حتماً.
هنگامی که از دروازه اصلی خارج می¬¬شدند با نگهبان¬ها احوال¬پرسی کردند. پیش از ادامه حرکت کلادیو لحظه¬ای مکث کرد. احساس کرد چیزی درست نیست. رو به یکی از نگهبان¬ها پرسید: دیشب مگه نوبت جرارد نبوده؟ مشکلی براش پیش اومده؟
نگهبان پاسخ داد: کمی مریض شده بود. برای همین خواست من جاش بایستم.
کلادیو گفت: اشکال نداره. اگر نیاز داشت بهش بگو بیشتر استراحت کنه.
نگهبان اطاعت کرده و کلادیو و ریکارد در جاده شروع به دویدن کردند. تنها رد دو چرخ گاری و علف¬های له شده مسیر جاده را مشخص می¬کردند. آنها سعی کرده بودند با بزر پاشی در مسیر، رد آن را از بین ببرند تا پایگاهشان که یک قلعه قدیمی مربوط به قرون گذشته بود مخفی بماند. قلعه¬ای که دور تا دورش را دیوار¬هایی به اندازه قد چهار انسان فرا گرفته و یک ساختمان سنگی بزرگ در عقب و یک برجک دیده بانی سنگی روی آن داشت. یک پایگاه نظامی که روزی سربازان امپراطوری مادرونیا از آن استفاده می¬کردند اما با پایان دوره زمامداری آنها متروک شده بود تا زمانی که کلادیو و افرادش ان را پیدا کرده و به عنوان پایگاه خود برگزیده و با تعمیراتی جزئی توانسته بودند شکوه گذشته را تا حد زیادی به آن بنای تاریخی بازگردانند.
کلادیو و ریکارد پا به پای هم می¬دویدند و به سوی رودی که در نزدیکی قلعه بود می¬رفتند. ریکارد حدود دو سال از کلادیو بزرگتر بود و جسه بزرگتری هم داشت. عضلاتی بزرگ و نیرومند داشت و در فوصل گرم آستین¬های پیراهنش را تا روی بازو¬هایش تا می¬زد. کمربندی چرمی و پهن داشت و شنل کوچکی که هنگام عملیات بر روی شانه¬ها و سر و صورتش می¬انداخت را در مواقع عادی بر کمرش و روی شلوار پارچه¬ای خاکستری¬اش می¬بست.
با بالاتر آمدن خورشید، اولین رنگ¬های سرمه¬ای آسمان کم کم جایگزین آبی روشن می¬شدند. بادی ملایم نی¬های قد بلند را وادار به تعظیم می¬کرد و صدای تکان خوردن هزاران نی با خروش رود مخلوط می¬شد. آب خنک حس بهتری به کلادیو داد و افکار او را منظم کرد. افکاری که با فرا رسیدن فصل برداشت دوباره آشفته شده بودند. کلادیو یکبار دیگر آب رود را به صورتش پاشید و دستی به آن کشید. سبک¬تر شده بود و احساس کرد شاید بهتر باشد موضوعاتی که ذهنش را مشغول کرده بودند را با ریکارد در میان بگذارد. نگاهی به ریکارد که مشغول دراز نشست رفتن بود انداخت و گفت: ریکارد امشب دوباره همون خواب همیشگی رو دیدم.
ریکارد همینطور که پایین و بالا می¬رفت پرسید: کابوس قاتل ساتاناتزایی؟
کلادیو گفت: شاید اینبار کابوس نبود.
ریکارد پرسید: پس بلاخره شکستش دادی؟
کلادیو گفت: نه. خودش گذاشت و رفت.
ریکارد متوقف شد و گفت: پس فرانسیس دوباره به کمکت اومد.
کلادیو سری تکان داد و در حالی که سعی می¬کرد جزئیات خوابش را به یاد آورد گفت: مطمئن نیستم. فکر کنم خودش برگشت و رفت.
ریکارد شانه بالا انداخت و گفت: پیشرفت جالبیه. شاید بهتر باشه با برادر استفان در میون بزاریش.
کلادیو گفت: اینکار رو می¬کنم.
و پس از مکثی سراغ موضوع دوم رفت و گفت: امّا موضوع دیگه¬ای هست که فکرمو مشغول کرده.
ریکارد لبخندی زد و زیر لب گفت: فکر کنم بتونم حدس بزنم.
کلادیو ادامه داد: ساتاناتزا جنگ جدیدی علیه فالرونیا راه انداخته ولی ما از ترس قاتل ساتاناتزایی دست به هیچ حرکتی نمی¬زنیم.
و مکث کوتاهی کرد. حتّی از مطرح چیزی که می¬خواست بگوید مطمئن نبود: تصمیم دارم امسال دست به یه اقدام عملی بزنیم. برای یک بار هم که شده باید جلو ترسمون بایستیم.
ریکارد نیز در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت: قاتل ساتاناتزایی چیزی بیشتر از ترسه. رویارویی دوباره باهاش هم چیزی بیشتر از شجاعت می¬خواد.
کلادیو گفت: تمام این سال¬ها تلاش کردم به جایی برسم که بتونم اونو شکستش بدم. وقتی برادر استفان برگشت جلسه¬ای تشکیل می¬دم. اگر واقعاً می¬خوایم ادریا رو آزاد کنیم، با قاتل یا بدون قاتل باید اینکار رو انجام بدیم.
ریکارد بازوهایش را سفت کرد و گفت: هرچی تو بگی رییس. بدم نمیاد یه گوشمالی به اون ساتاناتزایی-ها بدم.
هنگامی که کلادیو و ریکارد به پایگاه بازگشتند رنگ آبی روشن پیش از طلوع آفتاب، آسمان را فرا گرفته بود. پایگاه به جنب و جوش افتاده بود. گاری حاوی چند گونی آرد در مقابل در آماده حرکت بود و افراد داخل حیاط در حال رفت و آمد بودند. آشپزخانه نیز مانند باقی بخش های قلعه بیدار شده بود و بوی نان تازه و کیک فضا را پر کرده بود.
ریکارد بو و هوای تازه صبحگاهی را فرو کشید و گفت: بیشتر از این نمی¬تونم برای صبحانه صبر کنم.
کلادیو حیاط را به دنبال برادرش جست و جو کرد امّا اثری از او ندید. داخل سالن غذاخوری نیز خبری از او نبود. امکان نداشت آنتونیو هنوز خواب باشد و قطعاً کار مهمی او را در اتاق نگه داشته بود.
پس از اتمام صبحانه که عموماً نان تازه، کیک و لبنیات بود کلادیو خود را به جین در آشپزخانه رساند. جین و یک مبارز دیگر مشغول آماده کردن نهار افرادی بودند که قرار بود به برداشت محصولات مردم کمک کنند.
جین که مشغول پهن کردن خمیری برای تهیه نان بود با دیدن کلادیو گفت: روز بخیر کلادیو. امروز سفارش مخصوص دارم؟
کلادیو لبخندی زد و گفت: یکم گوشت نمکی برای نهار ریکارد کنار بزار. آنتونیو امروز برای صبحانه نیومده بود. می¬خوام یکم کیک و خامه براش ببرید به اتاقمون.
جین گفت: حتماً. خودت چیز خواصی نمی¬خوای؟
کلادیو سری تکان داد و گفت: ازت ممنونم.
گروه هشت نفره آنها همزمان با پدیدار گشتن اولین پرتو¬های خورشید تابستانی آماده حرکت بود. بیرون از قلعه گاری حاوی گونی¬های آرد همچنان سرجای قبلی قرار داشت و گاریچی تقریباً خوابش برده بود که با پرسش کلادیو از خواب پرید: صبح بخیر شارلوت، چی شده؟ چرا راه نمی¬افتی؟
شارلوت خود را جمع و جور کرد و گفت: صبح بخیر کلادیو. منتظر برادرت هستم. گفت هدیه کوچکی برای یتیم خونه داره و ازم خواست یکم صبر کنم تا برام بیارتش.
کلادیو به یاد سرباز چوبی نیمه کاره افتاد. آنتونیو خود تراشیدن آن مجسمه¬های کوچک را فرا گرفته بود و در این کار تقریباً حرفه¬ای و سریع شده بود. احتمالاً تعدادی سرباز چوبی را برای بچه¬های یتیم¬خانه آماده می-کرد و آن سرباز آخری بود. رو به شارلوت گفت: اشکالی نداره. فکر نکنم کار برادرم زیاد طول بکشه.
شارلوت گفت: اگر اشتباه نکنم داره سرباز چوبی برای بچه¬ها می¬تراشه.
کلادیو گفت: درسته. فکر کنم مشغول آخریه.
شارلوت گفت: کاش من هم بلد بودم یکی برای خواهر کوچولوم می¬تراشیدم. مطمئنم خیلی خوشش میاد.
کلادیو لبخندی زد و گفت: از آنتونیو بخواه یکی براش بتراشه. مطمئنم قبول می¬کنه.
شارلوت گفت: اینکه خودم درستش کنم یه چیز دیگست.
کلادیو گفت: خب بهش بگو بهت یاد بده و کمکت کنه یکی براش بتراشی.
شارلوت کمی فکر کرد و گفت: کاش یکم وقت اضافه برای اینکار داشتم.
کلادیو گفت: نگران نباش. فرصتش پیدا میشه اگر واقعاً بخوای.
خورشید داشت بالا می¬آمد و کلادیو نمی¬خواست حتّی یک دقیقه دیگر را نیز از دست دهد؛ پس همراه افرادش با قدم¬هایی سریع همراه با وسایل لازم برای درو گندم و کلاه¬های حصیری که همراه خود داشتند، راهی مزرعه هانسن شدند. در آنجا کلادیو و ریکارد در درو گندم¬ها مسابقه دوستانه¬ای را راه انداخته بودند. هیچکس به اندازه آن دو سریع نبود و نتیجه این تلاش زمین تقریباً درو شده¬ای بود که آفتاب در حال غروب پرتو¬های نارنجی¬اش را روی آن می¬انداخت. سرانجام آفتاب تابستان، خسته از غریدن و مغلوب اراده مردان جوان، در پشت دشت¬های پهناور مخفی شده و کار برداشت نیز زیر چشمک¬های اولین ستاره¬های آسمان نیلی به پایان رسید.
کلادیو به محصولات برداشت شده نگاه می¬کرد و لبخند می¬زد. درست مانند زمین¬های قبلی محصول خوبی به دست آمده بود و خطر گرسنگی یا کمبود از سر مردم دور شده بود. با این حال گوشه¬ای از ذهنش هنوز مشغول بود، اگر این غلات و محصولات خرج لشگرکشی¬های ساتاناتزایی¬ها نمی¬شد می¬توانست به پیشرفت و موفقت ادریا بسیار کمک کند.
متوجه ریکارد شد که به گاری تکیه زده بود و با کلاه حصیری¬اش خود را باد می¬زد، پس پرسید: خسته شدی؟
ریکارد نگاهی به او کرد، لبخندی زد و صاف ایستاد و گفت: خسته؟ آماده¬ام یه زمین دیگه رو تا قبل طلوع دوباره آفتاب درو کنم.
روحیه او درست مانند عضلاتش سرسخت بودند. با رفتن آفتاب دیگر نیازی به کلاه نبود. کلادیو آن را برداشت و کلاه با کمک بندی که دور گردن کلادیو قرار داشت، روی کمر او آویزان شد.
ریکارد نیز کلاهش را پشتش آویزان کرد و پرسید: گندم¬ها رو بار گاری کنیم؟
صدایی از پشت کلادیو گفت: لازم نیست. بقیشو بزارید به عهده خودمون.
کلادیو برگشت و گفت: جناب هانسن، بزارید کار رو تموم کنیم.
هانسن سری تکان داد و گفت: شما تا همین الآن هم به اندازه کافی زحمت کشیدید. این زمینی نبود که بشه با هشت نفر یه روزه دروش کرد.
ریکارد گفت: جناب هانسن، به نظر ما رو خیلی دستکم گرفتید!
هانسن سر تکان داد و گفت: به هیچ وجه.
و به گاری پشت ریکارد اشاره کرد و گفت: دو گاری رو برای خودتون پر کنید.
کلادیو گفت: شما خیلی لطف دارید امّا نیازی به چنین چیزی نیست.
هانسن گفت: می¬خواید بدون مزد بفرستمتون برید؟! مردم ادریا هنوز هم انقدر بد نشدن.
جمله آخر هانسن کلادیو را ناخواسته شرمنده کرد. پس سرش را به حالتی تعظیم مانند پایین گرفت و گفت: متشکرم جناب هانسن.
مبارزان پس از پر شدن گاری¬ها راه افتادند. یک گاو تنومند هر گاری را می¬کشید. افراد خسته کلادیو همگی پشت گاری نشستند جز او و ریکارد تا بیش از حد به حیوان¬ها فشار نیاید. با تاریک شدن آسمان و تجمع شبانگاهی ستارگان بیشمار کلادیو به یاد برادر استفان افتاد. امیدوار بود او نیز به پایگاه بازگشته باشد.
هنگامی که به دروازه ورودی قلعه قدیمی رسیدند کلادیو رو به جرارد که روی صندلی نشسته بود، گفت: عصر بخیر جرارد. می¬بینم سر پستت برگشتی.
جرارد به سرعت بلند شد و با صدایی گرفته گفت: بله رییس. از بابت غیبت دیشب عذر می¬خوام. حالم خوب نبود.
نور نارنجی مشعل به خوبی صورت قرمز و چشمان گود و بی¬حال جرارد را نمایان می¬کرد. کلادیو گفت: جرارد به نظر حالت هنوز کاملاً خوب نشده.
جرارد با پارچه¬ای بینی¬اش را تمیز کرد تا صدایش واضح¬تر و بهتر به نظر برسد. سپس گفت: نه کلادیو. من مشکلی ندارم.
کلادیو دست به سینه نگاهی جدی به او انداخت و گفت: جرارد برو و امشب رو هم استراحت کن. این یه دستور فوریه.
هیچکس حق تمرد از یک دستور فوری را نداشت و جرارد با لحنی بین شرمندگی و خوشحالی گفت: بله کلادیو. امّا کی جای من می¬ایسته؟
کلادیو گفت: نگران اون نباش. یکی رو می¬فرستم.
جرارد تنها سری تکان داد و آنجا را ترک کرد. ریکارد که پشت کلادیو ایستاده بود پرسید: من جاش وایسم رییس؟
کلادیو گفت: نه. تو کمک کن محصولات رو به انبار ببرن.
و خود وارد پایگاه شد. در پایگاه چندین گاری دیگر پر از غلات به چشم می¬خوردند. کلادیو به خوبی می-دانست این محصول بخش بسیار کوچکی از آن چیزی هستند که آن روز برداشت شده بود. یک سال پر محصول دیگر را نیز می¬گذراندند و دیدن خوشه¬های طلایی رنگ کلادیو را برای گرفتن تصمیمی شجاعانه، مصمم¬تر از پیش می¬کرد.
حیاط پایگاه همچنان شلوغ بود. مردان محصولات را به انبار می¬بردند. شخصی از چاه آب می¬کشید. آهنگر داس¬های استفاده شده را تیز می¬کرد و برخی نیز درباره اتّفاق روز با یکدیگر صحبت می¬کردند. همینطور که کلادیو به سوی اتاق برادر استفان می¬رفت افرادش با او حال و احوال می¬کردند و او نیز با لبخند جواب آنها را می¬داد.
لای در اتاق برادر استفان باز بود. عادت داشت در تابستان در اتاقش را باز می¬گذاشت تا هوا در آن جریان یابد. کلادیو به پشت در رسید و آرام چندبار به در کوبید. صدایی شمرده و آرام گفت: بفرمایید. خوش آمدید.
کلادیو در را باز کرد و وارد اتاق شد. بخش جنوبی اتاق با یک پرده¬ای نازک و سرمه¬ای از بقیه اتاق جدا شده بود. آن سوی پرده چند قفسه، مقدار زیادی مرحم و دارو و گیاهان دارویی خشک شده در شیشه¬های کوچک و بزرگ و چند تخت دیده می¬شد. در سوی دیگر امّا طبقه¬های چوبی متصل به دیوار سنگی و همینطور قفسه¬هایی در موازات هم، پر از انواع و اقسام کتاب¬ها بودند. تمامی پنجره¬های اتاق باز بودند و تعدادی شمع با شعله¬های لرزان فضا را تا حدی روشن کرده بودند. برادر استفان با ردای روشن بلند و موهای کوتاه خرمایی رنگش در انتهای بخش کتابخانه¬ای اتاق پشت میزش نشسته بود و با عینک فریم نازکی که بر چشم داشت مشغول مطالعه کتابی بود و با دیدن کلادیو پر بلند عقابی را بین صفحات کتاب قرار داده و آن را بست و روی میز قرار داد. سپس خود بلند شد و گفت: کلادیو، دیدنت همیشه مسرت بخشه.
کلادیو خود را به او رساند و با او دست داد و گفت: برادر استفان، خیلی منتظرت بودم.
برادر استفان گفت: امیدوارم عذرخواهی منو بپذیری. لازم بود شب رو در کلیسا بمونم.
کلادیو سری تکان داد و گفت: نیازی به عذرخواهی نیست، گفته بودی شب نیستی. چه خبر از شهر؟
برادر استفان پشت میز نشست و گفت: جز تعدادی نامه، شهر در روزمرگی همیشه به سر می¬برد.
کلادیو کنجکاو شد: برای ما نامه اومده؟
برادر استفان گفت: تحویل برادرتون دادم تا بین افراد پخش کنن.
کلادیو مطمئن نبود آیا برای او نیز نامه¬ای آمده یا نه امّا نمی¬توانست اشتیاقش برای هرچه سریعتر دیدن آنتونیو و بررسی این موضوع را دستکم پیش خود مخفی کند.
برادر استفان ادامه داد: گفتید انتظار منو می¬کشیدید؛ حدس می¬زنم موضوع مهمی پیش آمده باشه.
کلادیو گفت: خب، دیشب همون خواب همیشگی رو دیدم.
چشمان برادر استفان نازک شدند. کلادیو مکثی کرد و اجازه داد تا برادر استفان پیشداوری کند: به نظر تغییر خوشایندی در این خواب وجود داشته که به کلمه کابوس ترجیحش دادی.
کلادیو سری تکان داد و گفت: قاتل ساتاناتزایی اینبار فقط نگاهی به من انداخت و رفت.
برادر استفان دستانش را در مقابلش گره کرد، چشمانش را بست و زیر لب گفت: آفریدگار نگهدار ما باشد.
با دیدن این رفتار برادر استفان کلادیو نگران شد و پرسید: این اتّفاق معنی بدی داره؟
برادر استفان درستانش را باز کرده و در حالی که به چهره نگران کلادیو چشم دوخته بود گفت: به نظر، دیگر رویارویی میان شما رخ نخواهد داد.
کلادیو که کمی گیج شده بود پرسید: یعنی چی؟
برادر استفان گفت: دست آفریدگار همراه شما بود و آن شب قاتل صدمه¬ای به شما و برادرتون نزد. با این حال شما مکرراً کابوس مرگ خود به دست قاتل رو می¬دیدید. پیشتر گفته بودم شاید صرفاً ترس رویارویی با قاتل ساتاناتزایی و یا شاید هم هشدار از رویدادی در آینده دلیل چنین کابوس¬هایی باشن. امّا طبق دانسته¬هام اینطور می¬تونم قضاوت کنم که احتمال رویارویی مجدد شما از بین رفته.
کلادیو پرسید: یعنی دیگه قاتل ساتاناتزایی در برابر ما قرار نمی گیره؟
برادر استفان گفت: در برابر شما؛ خیر. این برداشت من از این رویاست.
کلادیو در فکر فرو رفت. هنوز از پخش شدن خبر آخرین عملیات قاتل ساتاناتزایی در وساپانیا مدت زیادی نمی¬گذشت. او آنجا بود و مانند گرگی در کمین منتظر آنها بود. چطور ممکن بود با او رو به رو نشود. آیا ممکن بود قاتل مرده باشد؟ این سوالی نبود که بتوان تنها با اتکا بر یک رویا به آن پاسخ داد. با وجود تمام شک و تردیدی که در ذهن داشت، آخرین موضوعی که او را به آنجا کشانده بود و حال با اشتیاق بیشتری به آن می اندیشید را مطرح کرد: موضوع دیگه¬ای هم هست که دلم می¬خواست دربارش با شما مشورت کنم.
برادر استفان گفت: امیدوارم نظراتم مفید واقع بشن.
کلادیو ادامه داد: تصمیم دارم علیه ساتاناتزایی¬هابه طور جدی اقدام کنم. حس می¬کنم تو سوراخ موش مخفی شدم و نمی¬خوام این وضعیت ادامه پیدا کنه.
برادر استفان گفت: روح و قلب این گروه بر اساس تلاش برای آزادی کشور پایه ریزی شده. من منعی برای اینکار نمی¬بینم. امّا توصیه من اینه که این موضوع را با تمام گروه¬های مبارز دیگر در میان بگذارید. با دو بال ایمان و اتحاد قطعاً می¬توان بر هر دشمنی غالب شد.
کلادیو گفت: می¬ترسم ترس از قاتل ساتاناتزایی جلوی دیگران رو بگیره.
برادر استفان گفت: هیچ شخص فانی ترسناک نیست. اگر به هدفتون اعتقاد قلبی داشته باشید قطعاً می-تونید ریشه این ترس رو در قلب دیگران بخشکانید. مطمئن باشید در نهایت هیچ چیز و هیچکس توان مقابله با حق و حقیقت را نخواهد داشت.
حرف¬های برادر استفان عزم کلادیو را راسخ¬تر کرده بود. پس از او بابت رهنمود¬هایش تشکر کرده و از اتاقش خارج شد. دو ماموریت دیگر پیش رو داشت. با قدم¬هایی سریع فاصله بین اتاق برادر استفان و اتاق خودشان را طی کرد امّا آنتونیو آنجا نبود. تصمیم داشت مقصد بعدی که سالن غذاخوری بود را به دنبال او بگردد که شیئ سفید رنگ روی کمد کنار تختش توجه او را جلب کرد. اشتباه نمی¬کرد، یک نامه بود. لبخندی روی لبانش نشست. تقریباً مطمئن بود نامه از طرف چه کسی است. رفت و پاکت را برداشت. حتّی به اندازه روشن کردن یه شمع نیز صبر نداشت. از اتاق خارج شد و زیر نور شمع روشن کننده راهرو نامه را به دقت بررسی کرد. هیچ نام و نشانی نداشت تنها پشت آن نوشته شده بود:
مقصد: میلدشیلد، برسد به دست کلادیو لینیش.
دستخط را می¬شناخت. درباره هویت فرستنده اشتباه نکرده بود. پاکت را باز کرد و نامه را درآورد. بر خلاف انتظارش کاغذ کوتاه و نوشته¬های داخلش اندک بودند:
سلام کلادیو، امیدوارم حالت خوب باشه.
امیدوارم بتونی سری به نکرانان بزنی. چیزی هست که حتماً باید ببینی.
ببخشید که نامه کوتاهه امّا حرف¬های بیشتر بمونه برای وقتی اومدی اینجا.
دوستدار همیشگی تو .ل.گ
برای مدتی به کلمات روی کاغذ نگاه کرد. انتظار نامه بلندتری را داشت. نفس عمیقی کشید و با خود گفت: به نظر یه سفر به نکرانان واجب شده.
به اتاق برگشت و نامه را در کشوی کمد قرار داده و سپس به سوی دروازه ورودی قلعه رفت. هنگامی که به آنجا رسید، در سمت دیگر دروازه ایستاد. نگهبان طرف دیگر با تعجب پرسید: رییس نگید که تصمیم دارید ...
کلادیو نگاه گوشه چشمی به او انداخت.
نگهبان گفت: امّا شما خسته هستید.
کلادیو پرسید: شبیه آدم¬های خسته هستم؟
نگهبان گفت: قطعاً نه امّا امروز مگه روی زمین کار نکردید؟
کلادیو گفت: امروز روی زمین کار کردم و امشب می¬خوام جای جرارد نگهبانی بدم.
نگهبان گفت: پشتکار شما جداً تحسین برانگیزه.
کلادیو لبخندی به او زد و به ماه کامل که در حال بالا رفتن در آسمان پر ستاره بود نگاه کرد. ماه کامل پرتوهای آبی و سفیدش را روی دشت پیشرو و درختان تنومند حاضر در جای جای آن می¬انداخت. دیدن آن منظره زیبا از نگرانی¬های پیشینش می¬کاست و جسته گریخته ذهنش را به نکرانان می¬برد. ماه آرام آرام خود را به مرکز آسمان رساند. زیبایی آن بی¬اندازه و نگاه کردن به آن سیری¬ناپذیر بود و تنها دلیل دست کشیدن کلادیو از تماشای ماه، گرفتگی گردنش در اثر نگاه زیاد به سوی آسمان بود.
شب به نیمه رسیده بود و کلادیو روی نیمکتی نشسته بود. خواب چشمانش را سنگین کرده بود و بیدار ماندن و نگهبانی کردن سخت¬تر از آن چیزی شده بود که فکرش را می¬کرد. کم کم داشت تسلیم خواب می¬شد که حس کرد نور جدیدی در آسمان پدیدار گشته است. سرش را بلند کرد و با حیرت شهابی درخشان را دید که با دنباله¬ای سفید و کشیده از پهنه آسمان عبور کرد. ناگهان به یاد حرف¬های برادر استفان درباره رویایش افتاد. صدای نگهبان دیگر را شنید که گفت: رییس اون شهاب رو دیدی؟ چقدر بزرگ بود!
کلادیو زیرلب گفته: یعنی ممکنه؟