سایه های ادریا : پیش فصل) شکار در میلدشیلد (قسمت دوم)

نویسنده: M_H_M

آخرین سنگ هم از مرزهای ادریا به بیرون انداخته شد. آنتونیو سرباز چوبی را در انگشتانش فشرد و گفت: ما پیروز شدیم.
  امّا کلادیو چیزی نگفت. آنتونیو به صورت نگران او نگاه کرد و پرسید: چی شده برادر؟
  کلادیو گفت: تاحالا پدر رو اینطوری ندیده بودم.
  آنتونیو پرسید: چطوری؟
  کلادیو بریده بریده و با لحنی سرشار از شک و تردید گفت: پدر ... ترسیده بود!
  آنتونیو نیز که مثل او نگران شده بود پرسید: از چی؟
  کلادیو مطمئن نبود امّا از پاسخ سوال هم می¬ترسید. هرچه که پدرش را ترسانده بود قطعاً ارزش ترسیدن را داشت.


آنتونیو ادامه داد: برادر داری منو می¬ترسونی.
  کلادیو سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. امیدوار بود این هم یک شب بد دیگر باشد که مثل تمام شب های بد دیگر با طلوع صبحی دل¬انگیز به پایان می¬رسد. نسیم خنک شبانگاهی می¬وزید و صدای جیرجیرک¬ها، سوختن آتش در مشعل¬ها و البته واق واق بی¬وقفه سگ¬ها را به گوش او می¬رساند. با خود فکر کرد چه چیزی باعث شده این سگ¬ها اینطور بی¬وقفه صدا بدهند.
  رو به آنتونیو گفت: برادر بیا بریم بخوابیم. پدر مراقب همه چیز هست.
  برادرش بلند شد و خواست با او همراه شود که صدای فریادی قلب کلادیو را به تپش درآورد: سربازها! سربازها! ساتاناتزایی¬ها اینجان!
  ناگهان پایگاه ساکت و خلوت به جنب و جوش افتاد. کلادیو چند مرد را دید که به سوی اسلحه خانه دویدند، انباری که در آن سلاح¬هایشان را زیر کاه¬ها و علف¬های دام¬ها مخفی کرده بودند. نگهبانی به سرعت به سوی ساختمان مرکزی می¬دوید. جایی که پدرش و دیگران جلسه ای را برگزار کرده بودند. چند نفری هم می¬رفتند تا دیگران را خبر کنند.
  وقتی نگهبان¬های بیشتری پای دیوارها حاضر شدند صداها و فریادها بیشتر شدند: اونا اینجان. آفریدگارا اونا محاصرمون کردن. تعدادشون خیلی زیاده. خونسردیتونو حفظ کنید. همه سر جاهاشون.
  کلادیو متوجه پدرش شد که مانند گلوله¬ای که از توپ جنگی شلیک می¬شود از ساختمان مرکزی پایگاه خارج شد و همراه با چند نفر به سوی در ورودی اصلی دوید. هنگامی که به آنجا رسید دوربین جیبی کوچکی را از جیبش درآورد و به آن سوی دیوارها نگاهی انداخت.
  در همین حال آنتونیو که وحشت کرده بود و آماده اشک ریختن بود پرسید: برادر چه خبر شده؟ باید چکار کنیم؟
  کلادیو که سعی داشت خود را آرام نشان دهد گفت: چیزی نیست، فقط باید صبر کنیم و منتظر دستور پدر باشیم.
  آنتونیو در حالی که گریه¬اش گرفته بود گفت: برادر من نمی¬خوام بمیرم!
  کلادیو با صدایی لرزان فریاد زد: ساکت شو برادر. هیچکس نمی¬میره.
  امّا خودش نیز دروغی که گفته بود را باور نداشت. متوجه پدرشان شد که به سوی آنها می¬آمد در حالی که دستورات لازم را به افراد دور و برش می¬داد. پس دوان دوان خود را به او رساند و پرسید: پدر چه اتّفاقی افتاده؟
  ارنست نگاهی به او کرد امّا چیزی نگفت. برای لحظه¬ای انگار کلمه مناسب برای توصیف شرایط را پیدا نمی-کرد امّا کلادیو همه چیز را از صورت او می¬خواند؛ صورتی وحشت زده، درمانده، کمی خشمگین و بسیار نگران.
  با این حال ارنست تلاش خود را کرد: ساتاناتزایی¬ها ما رو پیدا کردن امّا نگران نباشید. همراه بقیه از راه¬های مخفی از پایگاه خارج بشید.
  کلادیو پرسید: امّا شما چی پدر؟
  ارنست سکوتی مرگبار کرد و سپس با صدایی آرام گفت: منم وقتی ساتاناتزایی¬ها رو عقب روندم میام پیشتون.
  کلادیو نیز سعی کرد خود را با این دروغ آرام کند. آنتونیو مانند باد از کنار کلادیو گذشت و خود را در آغوش پدرش انداخت و در حالی که مانند باران اشک می¬ریخت گفت: پدر من می¬ترسم.
  پدرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو مرد شجاعی هستی آنتونیو. نباید بترسی.
  آنتونیو گفت: نه. من شجاع نیستم. من می¬ترسم.
  در همان لحظه فرانسیس سر رسید و گفت: اوضاع بدتر از اونیه که فکر می¬کردیم، ارنست. ما کاملاً محاصره شدیم.
  ارنست دستی به سر آنتونیو کشید و سپس دست او را در دست فرانسیس گذاشت و گفت: زن و بچه¬ها رو از طریق راه¬های مخفی از پایگاه خارج کن و به یه جای امن ببر.
  آنتونیو با صدای بلندتری گفت: پدر من می¬خوام پیش شما باشم.
  ارنست سری تکان داد و گفت: نگران نباش. به زودی میام پیشتون و یه سرباز چوبی تفنگدار برات درست می کنم. فقط قول بده پسر خوبی باشی و به حرف¬های فرانسیس گوش کنی.
  آنتونیو سرباز چوبی که در دست چپ نگهداشته بود را به خود نزدیکتر کرد و با بی¬میلی کامل سری تکان داد. فرانسیس رو به کلادیو گفت: بیاید بریم. باید سریع باشیم.
  در داخل طویله درهایی مخفی روی زمین تعبیه شده بودند که به یک تونل باریک راه داشتند و تونل جایی بیرون دیوارهای پایگاه خاتمه یافته و توسط خروجی¬هایی مخفی به سطح زمین راه می¬یافت.
  تعداد کل زن¬ها و بچه¬هایی که قصد خروج از تونل را داشتند بیش از سی نفر نبودند امّا همهمه¬ای به پا کرده بودند. پیش از اینکه کلادیو و برادرش وارد طویله شوند کلادیو صدای فریادی را شنید که می¬گفت: توپ جنگی! اونا توپ جنگی آوردن!


و مدتی پس از ورود به طویله، صداهای رعد آسای شلیک توپ¬های جنگی بلند شدند و باعث شد صدای جیغ زنان و گریه بچه¬ها بلند شود. کلادیو دیگر مطمئن شد اتّفاقات آن بیرون چیزی فراتر از یک درگیری ساده بودند.
  پس از اینکه تمامی زنان و بچه¬ها به داخل تونل رفتند کلادیو و آنتونیو همراه فرانسیس وارد تونل شدند. فرانسیس یک فانوس همراه داشت که راه پیش رو را روشن می¬کرد. دیگر صدایی از بیرون شنیده نمی¬شد امّا صدای زنان و کودکان تونل را پر کرده بود. آنها آرام آرام به سوی خروجی پیش می¬رفتند. دیوار و سقف تونل خاکی با چارچوب¬های ممتد چوبی نگهداشته شده بود و انواع و اقسام حشرات آنجا را به عنوان خانه انتخاب کرده بودند. هنگامی که نور به حشرات می¬خورد طوری خود را جمع می¬کردند که مشخص بود از حضور مهمانان ناخوانده اصلاً راضی نیستند. بوی نم و خاک بر سرتاسر تونل حکم فرما بوده و هوای آنجا به طرز ناخوشایندی دم داشت.


آنتونیو در حالی که وحشتزده به اطراف نگاه می¬کرد پرسید: کی تونل تموم میشه؟
  فرانسیس گفت: دیگه چیزی نمونده.
  ناگهان افراد جلویی متوقف شدند و آنها نیز از حرکت ایستادند. فرانسیس در نور ضعیف فانوس لبخندی زد و گفت: رسیدیم. احتمالاً دارن درهای مخفی رو باز می¬کنن.
  آنتونیو پرسید: پدر کی میاد؟


لبخند فرانسیس محو شد.
  به انتهای مسیر نگاه کرد و گفت: پدرت هم میاد، به زودی.
  پس از مدتی کوتاه سرانجام درها باز شدند و حرکت دوباره آغاز شد امّا خیلی نگذشته بود که دوباره جریان حرکت مختل شد. کمتر از پانزده نفر باقی مانده بودند و خروجی که جمعیت یکی یکی از آن خارج می¬شدند به راحتی دیده می¬شد. فرانسیس که به اندازه کافی صبرش لبریز شده بود فریاد زد: چی شده؟ چرا ایستادید؟
  پاسخ وحشتناک بود: ساتاناتزایی¬ها! ساتاناتزایی¬ها!
  و صدای سوتی بلند از بیرون شنیده شد و فریادهایی به زبان ساتاناتزایی. تونل که آرام شده بود دوباره از صدای جیغ و گریه پرشد امّا صدایی قدرتمندتر از میان آنها راه خود را به سوی فرانسیس و پسرها باز کرد. دست فرانسیس که فانوس را گرفته بود شل شد و نزدیک بود فانوس از دستش به روی زمین بیفتد. فرانسیس با چشمانی گرد درحالی که به خروجی چشم بسته بود گفت: خدای من نه!
  کلادیو وحشت زده پرسید: اون صدا ...
  نور ضعیف مشعل نگهبانانی که بالای خروجی ایستاده بودند وارد تونل می¬شد امّا با بسته شدن درها، پرتوهای نور به کلی محو شدند و صدای شلیک گلوله دوباره تکرار شد.
  فرانسیس با خشم فراوان زیر لب گفت: دارن به زن و بچه¬ها شلیک می¬کنن!
  آنتونیو نیز که تازه هق هق هایش آرام گرفته بودند دوباره زد زیر گریه و گفت: من نمی¬خوام بمیرم.
  فرانسیس فانوس را دوباره بالا گرفت و گفت: زود باشید. باید برگردیم پایگاه!
  کلادیو گفت: امّا پایگاه ...
  فرانسیس گفت: زودباش کلادیو. چاره دیگری نداریم.
  صدای زد و خورد بالای درهای خروجی بالا گرفت. ساتاناتزایی¬ها حالا درست بالای سر آنها بودند. فرانسیس دست آنتونیو را گرفته بود و او را دنبال خود می¬کشاند و کلادیو نیز پا به پای آنها می¬دوید. زیاد دور نشده بودند که درهای خروجی دوباره باز شدند و ساتاناتزایی¬ها فریاد کشان به داخل آن هجوم آوردند. زنان جیغ می¬کشیدند. بچه¬ها ناله می¬کردند و مشخص نبود آن پشت دقیقاً چه در حال رخ دادن است و کلادیو با تمام توان تلاش می¬کرد از فرانسیس و برادرش جا نماند و زیر دست پای جمعیتی که پشت سرش احتمالاً یکدیگر را هل¬ می¬دادند، طعنه می¬زدند و زیر دست و پا می¬گرفتند جا نماند.
  خیلی زود به همان جایی رسیدند که در ابتدا بودند. فرانسیس آنتونیو را رها کرد و با تمام قدرت بر درهای ورودی که اکنون بسته شده بودند کوبید. پس از مدت کوتاهی درها باز شدند و فرانسیس به بیرون جهید در حالی که با هیجان و ترس فریاد می¬زد: ساتاناتزایی¬ها تونل رو پیدا کردن. نیروی کمکی بفرستید. دارن میان.
  کلادیو و آنتونیو نیز از تونل خارج شدند امّا طولی نکشید که گلوله بزرگ سرکش توپی بخشی از سقف طویله را با خود کند و برد. خاک و الوار از سقف طویله سقوط کردند و کلادیو ناخودآگاه دست برادرش را گرفته و هر دو وحشت¬زده از طویله خارج شدند. آنچه آن بیرون بود درست مانند یک جنگ تمام عیار بود. دودی سفید رنگ در آسمان دیده می¬شد. صدای شلیک تفنگ¬ها و شلیک گلوله¬ها از هر سو شنیده می¬شد. بوی باروت همه جا پخش شده بود و به نظر هوای خنک شب، تب جنگ گرفته بود.
  چند مرد مجروحان را به سرعت جا به جا می¬کردند. کلادیو یکی از آنان را با چشمانش دنبال کرد و متوجه شد آنها مجروح نیستند، بلکه جنازه¬هایی هستند که از زیر دست و پای دیگران جمع می¬کنند و به گوشه¬ای می¬برند.
  ناگهان گلوله توپ جنگی از روی دیوار رد شده و مستقیم به ساختمان اصلی پایگاه برخورد کرد و مقدار زیادی خرده چوب و سنگ به اطراف پرتاب کرده و باعث فرو ریختن بخشی از ساختمان شد. یک گلوله دیگر اما محکم به دیوار محافظ پایگاه کوبید و شکافی که در آن ایجاد شده بود را بزرگتر کرد. کلادیو پدرش را دید که چند مرد را به سوی شکاف فرا می¬خواند. پس دست برادرش را کشید و خود را به او رساند و او را صدا زد.
  دیدن آنها در وسط آن میدان جنگ آخرین چیزی بود که ارنست می¬خواست، پس با چهره¬ای برافروخته فریاد کشید: شما اینجا چکار می¬کنید؟ مگه نگفتم از پایگاه برید بیرون؟
  کلادیو که به سختی بغضش را قورت می¬داد گفت: ساتاناتزایی¬ها پیدامون کردن پدر. اونا به زن و بچه¬هایی که از تونل خارج شدن شلیک می کردن!
  پدرش برای لحظه¬ای ساکت شد و نگاهی سرشار از ترس و وحشت به سوی آنها انداخت. سپس درست مانند یک زندانی که دنبال راهی برای فرار می¬گردد، نگاهی به این سو و آنسو انداخت. هیچ راهی نبود. آنها محاصره شده بودند. پشت آن دیوارهای کوتاه نازک، سربازان از هر سو به آنها نزدیک می¬شدند و کلادیو و برادرش چشم انتظار پدر بودند تا راه نجاتی به آنها نشان دهد. در نهایت نقطه¬ای از پایگاه توجه ارنست را جلب کرد. پس با انگشتش به انباری چوبی و کوچکی اشاره کرد و گفت: اونجا. برید اونجا قایم شید و به هیچ وجه تا وقتی نیومدم دنبالتون از اونجا بیرون نیاید.
  کلادیو قبول کرد و آنتونیو را که هنوز گریه می¬کرد به سوی انبار برد. داخل انبار تنها چند وسیله کشاورزی و مقداری سبد و گونی قرار داشت. وقتی در را بستند فضا بسیار تاریک شد با این حال باریکه¬های نوری از شکاف¬های در و دیوار چوبی وارد انبار می¬شدند. برخی از آنها انقدر بزرگ بودند که می¬شد از میان آنها نگاهی به بیرون از انبار انداخت. آنتونیو دو دستی سرباز چوبی پدرش را گرفته بود و گریه می¬کرد و کلادیو باید راهی پیدا می¬کرد تا او را آرام کند. پس او را در آغوش گرفت و گفت: برادر نگران نباش، پدر شکستشون میده. اگر گریه کنی ممکنه صداتو بشنوه و نتونه روی جنگیدن تمرکز کنه. اگه آروم باشی پدر می¬تونه با خیال راحت دشمن¬ها رو شکست بده.
  آنتونیو سرش را تکان داد و سعی کرد گریه¬اش را مهار کرده یا دستکم از شدت آن بکاهد. صدای شلیک تفنگ¬های باروتی همچنان در فضا طنین انداز بودند و صدای شلیک توپ های جنگی برق از سر کلادیو و آنتونیو می¬پراندند. امّا کم کم صداهای بیشتری اضافه شدند. فریادهای گوش خراش ساتاناتزایی¬ها، صدای برخورد شمشیرها، سرنیزه¬ها و آخرین فریادهای جنگجویانی که بر روی زمین سرد سقوط می¬کردند.
  کلادیو چشمش را به یک شکاف که از دیگر شکاف¬های در بزرگتر بود نزدیک کرد تا بتواند دید بهتری از جریانات بیرون داشته باشد. چند مبارز شمشیر به دست به سوی دیواری که شکاف در آن ایجاد شده بود دویدند. مدتی بعد امّا، مبارزانی را دید که از آنجا دور می¬شدند و سربازان کت قرمز آنها را دنبال می کردند. یک سرباز و یک مبارز چند قدم آن سوتر شمشیر در دست با یکدیگر درگیر شده بودند امّا درست پس از اینکه مبارز سینه سرباز را شکافت سرباز دیگری از پشت با سرنیزه روی تفنگش میان پهلوهای مبارز را هدف گرفته و طوری سرنیزه را در آن فرو کرد که نوکش از سینه مبارز بیرون زد.
  در یک لحظه پدرش را دید که با سربازان درگیر شده بود. مردی که یک دسته موی نقره¬ای رنگ میان موهای سیاه جاخوش کرده بودند. موهایی که تا گردنش بلند بوده و کمی موجدار بودند. چشمانی قهوه¬ای تیره و سیبیلی مرتب شده داشت. چین و چروک¬هایی بسیار اندک داشت که همراه دسته موهای نقره¬ای، نشانی از میان سالی او بودند.
 پدرش درست مانند همیشه، با شجاعت می جنگید و یکی پس از دیگری آنها را از دم تیغ می¬گذراند. دیدن مبارزه ماهرانه پدر لحظه¬ای او را آرام کرد تا اینکه قاتل ساتاناتزایی وارد زاویه دیدش شد. شنل سرتاسری قرمز رنگ، چکمه¬ها و کلاه سه گوش سیاه و موهایی با رنگی میان سیاه و خاکستری¬تیره که از اطراف کلاه بیرون ریخته بودند. هر دو دستش زیر شنل سرتاسری¬اش مخفی بودند امّا می¬شد نوک فولادین مشکی رنگ شمشیرش را دید که شنل را کنار زده و سطح کدرش تمام نور مهتاب را می¬بلعید. قاتل مانند یک گرگ که شکارش را دوره کرده آرام و محکم قدم برمی¬داشت و پیش می¬رفت. ناگهان مبارزی به سوی او حمله¬ور شد امّا قاتل با چنان سرعت و مهارتی به او ضربه زد که مبارز با همان شتاب به سوی زمین سقوط کرده و چندبار روی زمین غلت خورد. کلادیو حال با چشمانی گرد به قاتل خیره شده بود. تا کنون هیچ شمشیرزنی مانند او ندیده بود؛ درست مانند یک گلوله تفنگ سریع و مرگبار.
  چنان مبهوت قاتل شده بود که متوجه نشد حریف بعدی او کیست امّا هنگامی که پدرش را مقابلش دید ناخواسته نفسش را در سینه حبس کرد. آیا پدرش می¬توانست از پس آن هیولای توقف ناپذیر بربیاید؟ سوالی که باعث می¬شد چشمش را به شکاف در چسبانده و با قلبی که می¬خواست از سینه به در آید تماشا کند.
  پدرش حمله اول را انجام داد امّا کیهت با چابکی آن را مهار کرد. یکی دو حمله دیگر نیز به همین منوال پیش رفت. حس کرد برادرش چیزی می¬پرسد امّا هیچ چیز نمی شنید. تنها پدرش و قاتل را می¬دید، می¬شنید و حس می¬کرد. صدای برخورد دوباره تیغه¬های فولادین گوشش را پر کرده و انعکاس زنگ آن تا حمله بعدی در گوشش باقی ماند. پدرش حمله قاتل را دفع کرده بود و همچنان تعادلش را حفظ کرده و محکم سرجایش ایستاده بود امّا برخلاف همیشه دیگر آن اعتماد به نفس همیشگی را نداشت و لرزش حرکاتش نمایان بود.
  قاتل ساتاناتزایی قدمی به عقب رفته، کمی نوک شمشیرش را پایین برد و خیز برداشت. ارنست نیز شمشیرش را بالاتر برده و آماده شد. این قطعاً رویارویی نهایی بود. کلادیو دو دستش را همراه صورتش به در چسابنده بود و بدون پلک زدن نگاه می¬کرد. احساس می¬کرد دیگر توانی در وجودش باقی نمانده است. می-خواست روی زمین رها شود امّا از جایش تکان نمی¬خورد، انگار که صاعقه¬ای او را خشک کرده باشد. قاتل به سوی پدرش حمله¬ور شد. حمله کردند و دفاع کردند و ضربه زدند و در هم پیچیدند تا اینکه در یک لحظه شمشیرهایشان در هم گره خوردند و سپس رها شده و به سوی بدن یکدیگر حرکت کردند. کلادیو دو تیغه را که از بدن دو جنگجو رد شده بودند را می¬دید امّا نمی¬دانست کدام شکافته و کدام خطا رفته. در یک لحظه دنیا برایش ایستاد. دیگر نه صدایی می¬شنید و نه چیزی حس می¬کرد، فقط می¬دید و دید که شمشیر پدرش طوری پایین آمد که جز هوا چیز دیگری آن گونه بریده نمی¬شد. در نهایت دسته شمشیر از میان انگشتانش لیز خورد و به روی زمین افتاد. قاتل میان خود و پدرش فاصله¬ای انداخت و سپس شمشیرش را به آرامی از بدن حریف مغلوب بیرون کشید. ارنست به روی زانوهایش سقوط کرد و سرش را پایین گرفت. تپش قلب تند کلادیو برای لحظه¬ای آرام شد؛ آرام و سرد مانند دریاچه¬ای در زمستان.
  قاتل قدمی برداشت و در کنار پدرش قرار گرفت. شمشیر را بالا برد و نوک آن را با شتاب در آسمان به حرکت در آورد. شمشیر قوسی را طی کرده و خونین¬تر از پیش در نزدیکی زمین متوقف شد. کلادیو حس کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. بغضی دردناک در گلویش گیر کرده بود و همزمان اشک¬ها چشمانش را می¬سوزاندند و به سوی گونه¬هایش می¬دویدند. پدرش را می¬دید که تقلا کنان دستش را به سوی گردنش می¬برد امّا خیلی زود تقلا پایان یافت. دستش شل شده و به روی زمین افتاد و تمام بدنش مسیری که دستش رفته بود را پیمود. آرام و بی¬حرکت در پیش پای قاتلش به خواب ابدی رفته بود.
  نفس حبس شده کلادیو با یک کلمه کوتاه و دردناک بیرون آمد: پدر ...
  امّا پیش از اینکه او نیز مانند پدرش سقوط کند سر قاتل را دید که آرام چرخید و درست هنگامی که چشمانش روی انبار قفل شدند، چرخش متوقف شد. سپس بدنش نیز با انبار در یک راستا قرار گرفته و با قدم¬هایی سنگین و آهسته به سوی انبار حرکت کرد. ناگهان به یاد زن و بچه¬هایی افتاد که بیرون از تونل به سویشان شلیک شده بود. این قاتل قطعاً نسبت به آن سربازان مهربان¬تر نبود. بدنش سرد و بی¬حس و ناتوان شده بود امّا انگار دو دست نامرئی سرنوشت او را مقابل شکاف نگهداشته بودند تا ببیند که چطور مرگ به سویشان حرکت می¬کند. مطمئن نبود چه می¬بیند. چشمان قاتل مانند دو یاقوت خونین می¬درخشیدند و احساس می¬کرد رد خونی را می¬بیند که مانند جویباری از نوک شمشیر تیغه جاری بود و روی زمین می¬ریخت. صدای قدم¬های قاتل را می¬شنید. نزدیک شدن مرگ را حس می¬کرد. همه چیز سردتر و سردتر و تاریک¬تر و تاریک¬تر می¬شد تا اینکه قاتل متوقف شد. سرش را دوباره چرخواند و برگشت. کلادیو در آن خلا سکوت ناگهان صدای فرانسیس را شنید که قاتل را به سوی خود فرا می¬خواند. صدای فریادها و شلیک گلوله¬ها اضافه شدند. صدای برخورد شمشیرها، عبور باد از شکاف در و دیوارها و گریه¬های برادرش که نمی¬دانست آن بیرون چه خبر است. دستانش رها شدند. قاتل به سوی فرانسیس رفت و از محدوده دیدش خارج شد. پاهایش ناتوان شده و بر روی زمین افتاد. بدنش نیز مقاومت خود را از دست داد و روی زمین چوبی و پر از خاک و کاه انبار دراز کشید.
  ممکن بود کار قاتل که با فرانسیس تمام شد برگردد. ممکن بود سربازان هنگام گشتن پایگاه آنها را پیدا کنند. هزاران امکان وجود داشت امّا برای آن شب کافی بود. کلادیو نیاز داشت بخوابد. بخوابد و برای مدتی از واقعیتی که در آن قرار داشت فرار کند. شاید هم مثل همیشه با رسیدن صبح آن شب بد نیز مانند یک کابوس گذرا به پایان می¬رسید.


صدای آنتونیو را برای آخرین بار شنید که همراه با هق هق می¬پرسید: برادر پس پدر کی میاد؟
  کلادیو چشمانش را بست و به خواب فرو رفت؛ پدر دیگر نمی¬آمد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.