صندلی شماره 26C. به مسافر کنار دستیام نگاهی انداختم؛ پیرمردی کانادایی بود که به نظر مضطرب میآمد. از گوشه چشم نگاهی به من انداخت، اما دوباره به روبهرویش زل زد. بعد از پنج سال مهاجرت، دیگر به این نگاهها عادت کرده بودم. چه خوشش بیاید و چه نیاید، من قرار بود کنار او بنشینم!
کوله سربازی کرم رنگی که از برادرم قبل از مهاجرت گرفته بودم، در قفسه بالای سرم گذاشتم. داخل آن یک کیف مشکی بود که لپتاپ و مدارک و کاغذهایم در آن جا داشتند. کیف رو دوشیام را که در آن کتابخوان الکترونیکیام بود – همان که ده سال پیش با حقوق یک ماه کار در ایران خریده بودم – زیر صندلی جلویی گذاشتم. شاید در طول سه ساعت پروازم به تورنتو از آن استفاده کنم. همیشه همین برنامه را داشتم، اما هر بار وقت را با دیدن فیلم روی مانیتور پشت صندلیها میگذراندم.
هواپیما دو ردیف صندلیهای سهتایی داشت و طراحیاش طوری بود که بیشترین تعداد مسافر را در خود جای دهد. این طراحی، رنگ و بوی کاپیتالیسم میداد؛ پرواز اقتصادی، بلیط اقتصادی، زندگی اقتصادی! همه چیز بیروح و کاربردی. خشک و سرد، مثل خیلی از چیزهای دیگر این دنیای مدرن.
صندلیها یکی پس از دیگری پر شد. کمربندم را بستم و هدفونهایم را روی گوش گذاشتم تا به آهنگی گوش کنم؛ آهنگی از همایون شجریان بود:
"... به آسانی مرا از من ربودی
مرا در کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی ..."
شعر از فریدون مشیری بود، و چهقدر زیبا بود! صدا، ترانه و ملودی همگی با هم هماهنگ بودند. چندین و چند بار به آن گوش داده بودم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا همه مسافرها بنشینند، و بعد از آموزشهای همیشگی مهماندارها، هواپیما به حرکت درآمد. همیشه از پرواز میترسیدم. وقتی هواپیما تکان میخورد، ترسم بیشتر میشد؛ مخصوصاً در لحظات بلند شدن و نشستن. اگر هواپیما در ارتفاع تکان میخورد که دیگر هیچ! وحشت وجودم را میگرفت. مهم نبود چند بار پرواز کرده بودم، ترس همیشه با من بود. نمیدانستم چرا. فکر میکردم از مرگ نمیترسم، ولی انگار به زندگی بیشتر علاقه داشتم، هرچند دل خوشی هم از زندگی نداشتم. چه پارادوکس مسخرهای! شده بودم جمع اضداد! واقعاً برایم عجیب بود که نه برای ماندن انگیزهای داشتم و نه برای رفتن.
اما آن روز فرق داشت.
آهنگ روی تکرار بود و هر بار که تمام میشد، دوباره از اول پخش میشد:
"تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی بهتر از اینت ندانم ..."
هواپیما به راه افتاد و من در جریان آهنگ شناور شدم. صدای غرش موتورهای هواپیما بیشتر و بیشتر میشد و تکانهای هواپیما هم همزمان بیشتر میشد. همیشه در این لحظات دستههای صندلی را محکم میگرفتم و خودم را به صندلی میچسباندم؛ انگار با این کار میتوانستم جلوی تکانهای هواپیما را بگیرم.
هواپیما از زمین بلند شد، اما این بار من دستههای صندلی را نگرفته بودم. آزاد و رها بودم!
تازه دوره رواندرمانیام را تمام کرده بودم. سالها درد، رنج و سختی را با خود به اینور و آنور میکشیدم. تمام رفتار و زندگیام را تحت تأثیر قرار داده بود. از هیچ چیزی لذت نمیبردم. حتی در جمع هم احساس تنهایی میکردم. رواندرمانگرم کمک کرد تا بار سنگین گذشته را زمین بگذارم. حالا سبکتر شده بودم.
او میگفت:
"تمام درد و رنجهای زندگی برای این است که چیزی به ما یاد بدهند. آنها بیدلیل نیستند."
و ادامه داد:
"شوپنهاور میگوید انسان باید خودش به استقبال رنج برود تا از آن پالایش و آرامش مطلوب را به دست آورد. کسانی که خودشان به استقبال رنج نمیروند، طبیعت رنج را به آنها تحمیل میکند. اگر رنج از زندگی انسانها حذف شود، آنها به موجوداتی سفیه و سبکسر تبدیل میشوند."
با خودم فکر کردم:
"اگر قرار است چیز دیگری در این زندگی یاد بگیرم، این هواپیما بدون مشکل روی زمین مینشیند. و اگر همه آنچه را که باید یاد گرفتهام، دیگر این دنیا چیزی برای یاد دادن ندارد و وقت رفتن است."
هواپیما به زمین نشست!
"پس هنوز درسی برای یاد گرفتن مانده."
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳