وقتی که خودم نیز مرا درک نکرد آجر به آجرش را ساختم.
تا خانهای باشد برای من،
برای تمام دوستانم...
·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·
مقدمه:
قطعا زندگی ادامه دارد.
من مطمئنم که آن درست پشت دیوارهای بلند شهر نشسته و منتظر من است.
شاید خوشحال
شاید غمگین
شاید عصبانی
و شاید ترسیده
اصلا...!
از کجا معلوم عاشق نباشد؟...
باید فهمید...
باید بفهمم که زندگی برای من چه رنگی را به ارمغان میآورد...