هوا ابری بود پیرمردی که کمی لاغر به نظر می رسید به عصایش تکیه کرده بود و به گل های باغچه اش خیره شده بود .گل های باغچه ی پیرمرد از خود او پژمرده تر و لاغر تر بودند تنها فرقشان با هم این بود که گل ها روی ساقه ی خودشان ایستاده بودند و پیرمرد روی عصایش . پیرمرد همینطور که اطرافش را نگاه میکرد مورچه ای را دید که به باغچه اش نزدیک میشود ته عصایش را به سمت مورچه گرفت و فشار داد.مورچه را کشت اما از این کارش پشیمان نبود چون برایش عادی شده بود . هر روز کنار کنار گل های پژمرده اش مینشست و مورچه هایی را که با خوشحالی برای لانه خود غذا میبردند را زیر عصایش له میکرد . روز بعد حشره ای بزرگ تر که دقیق یادم نیست چه بود را له کرد روز بعد ترش هم گربه ای را کشت که حتی نزدیک باغچه اش هم نشده بود . چون اصلا باغچه ای انجا نبود . پیر مرد فهمیده بود حتی اگر انسانی نزدیک باغچه ی خیالی اش شود حاضر است ان را به خاطر گل های پژمرده ی اش له کند و درباغچه دفن کند . ان پیرمرد انگار خودش را هم در کنار ان گل های پژمرده دفن کرده بود .