استیصال

استیصال : استیصال

نویسنده: aazadravesh

چشمان بی روحش از اندوه و خشم میسوخت. چراغ ها خاموش بودند. به تاریکی خیره شده بود, خود را موجودی می دید که او را غرور به تمسخر گرفته و طرد کرده است. چشم هایش از اشک لبریز شد و گهگاه سیلابی از قلبش سرچشمه میگرفت و سینه اش را می انباشت. دستانش با سنگینی به پایین می افتند. سرفه میکند . نفس بلندی میکشد. به سختی از روی زمین بلند می شود.

پاهایش سنگینند .

به سمت میز کهنه اش می رود و با دستان پیر و انگشتان بدون ناخنش کورکورانه به دنبال جعبه کبریتش می گردد.

 آن را برمی دارد و چوب کبریتی روشن می کند و آن را مقابل سیگارش می گیرد و روشن میکند .پکی به سیگارش می زند. 

با خود میگوید:  که به زودی می میرم و همه چیز تمام می شود. شاید ماه آینده . نشانه هایی این را به من میگویند. شاید اشتباه میکنم , چند روزیست که این احساس را دارم و باورش دارم . اما این احساس با احساسات دیگری که از بدو تولدم آزارم داده اند چه تفاوتی دارد؟ اگر می توانستم همین امروز می مردم , اگر می توانستم تلاش کنم. اما بهتر از آن است که به مرگ تن دهم ,  بدون هیچ آشفتگی , بدون سروصدا . بی وزن خواهم شد .

 لحظاتی آن تاریکی را با سکوت گذراند. کمی بعد به سختی از جای خود بر خاست, آرام آرام, قدم به قدم به سمت صندلی کنار  در خانه می رود. پاهایش خواب رفته اند . صندلی را برمی دارد و از در خانه بیرون می رود. صندلی را بیرون از خانه میگذارد  و می نشیند و به شب دراز تاریک خاموش سرد نگاه میکند و به انتظار کسی نشست و به سیگار کشیدن ادامه داد. سیگار به انتهای خودش رسید, خاکسترش دستان ضعیفش را سوزاند . آنرا به زمین پرت کرد.دهنش مزه تلخی می داد. ماشین ها به سرعت رد می شدند.
او با دقت به ماشین هایی که رد می شدند خیره شده بود.انگار  دنبال چیزی میگشت. انگار دنبال کسی بود. لبخندی زد, خط چروک کنار بینی اش کشیده شد. ماشینی ایستاد.
مردی پیاده شد و دو اسکناس ده هزار تومانی به سمت پیرمرد پرت کرد. پیرمرد میخواست بگوید که گدا نیست اما صدایش بالا نیامد.
مرد سوار ماشین شد و رفت. پیرمرد سرفه بلندی کرد و نفس عمیقی کشید. نفسش به سختی بالا می آمد.انگار کسی یا چیزی گردن او را می فشرد و نمی گذاشت راحت نفسش خارج شود. باد ملایمی وزید و اسکناس های روی زمین را تکانی داد.
پیرمرد خم شد و اسکناس های خاکی را از زمین برداشت. به سختی بلند شد و صندلی را برداشت و به داخل خانه برد و در را بست. صندلی را به گوشه ای گذاشت و به سمت اتاقش رفت. خود را در آینه وراندازی کرد,  در گوشه آینه , عکس سه دختر کوچک نصب شده بود. دستی بر چروک های صورتش کشید و نگاهی به آن عکس کرد و انگار همین دیروز بود که بازی کردن آن سه کودک را تماشا میکرد. آهی کشید و به سمت تختش رفت و بر روی تخت نشست .او هر شب خواب خانواده اش را می دید, هر روز منتظر بود تا شب شود و به خواب برود تا در رویایش آنها را  دوباره و دوباره ملاقات کند. او آرزو می کرد که کاش در آن رویا بماند و دیگر بلند نشود. انگار تنها در رویا حس سرزنده بودن می کرد. دراز کشید و چراغ را خاموش کرد و چشمانش را به این امید بست که باز در رویا غرق شود. به خواب رفت و بیدار نشد . او فراموش شد. دیگر کسی او را به خاطر نداشت. انگار  هیچوقت وجود نداشت. 

چیزی از خود به جا نگذاشت و  او در تاریخ گم شد.

۲۸ مهر ۱۴۰۳

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.