دروازه اژدها:پادشاهی ها در جنگ : مقدمه
1
8
0
2
"این را به مردی که بیرون نشسته بده. و اذیتش نکن."
پسرک لیوان اکتلی)نوعی نوشیدنی با الکل کم) را گرفت و مراقب بود که مایع شیریرنگ از لبه آن سرریز نشود، در حالی که به آرامی از میان شلوغی کانتینا(نام می خانه) عبور میکرد. اما در آستانه در تردید کرد. بوی گوگرد و خاکستر با هوای شور دریایی در هم آمیخته بود، و نور خورشید جنوب که معمولاً تند و زننده بود، حالتی غیرواقعی به خود گرفته بود و با رنگ نارنجیاش داستانهایی از دوزخ و رنج ابدی زیر شلاق اربابان بردهدار را به یاد میآورد.
یک مرد تنها بیرون، زیر سایبان پشت میزی نشسته بود. یک آواره.
مرد تنومند پوستی قهوهای، موهایی مشکی سیمیرنگ که رگههایی از خاکستری در آن دیده میشد، و دماغی داشت که بیشتر از لیوانهای کانتینا شکسته بود. چشمان تاریک و اندیشناک او به سوی تنگه و آتشفشان جزیره نزدیک در مجمعالجزایر جایگاه اژدها خیره شده بود.
وقتی پسرک با تردید به عقب نگاه کرد، مرد بار چی با حرکتی دست او را به جلو راند و سپس انگشتانش را به هم مالید تا به او یادآوری کند که باید پولش را بگیرد.
پسر زیر لب گفت: "به پینههای پاهایت لعنت." هرچند جرئت نداشت از دستورات مرد بارچی سرپیچی کند.
او همان بعدازظهر دوبار کتک خورده بود، آنهم از مشتریان عصبانی که درباره نشانهها بحث میکردند و روی زمان فوران آتشفشان شرطبندی میکردند. چشم متورمش با یادآوری تنبیه دیروز که بهخاطر کند بودنش بود، تیر میکشید.
بعد از آنکه شانههایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید، به سمت میز راه افتاد.
آواره وقتی او نزدیک شد، نگاهی به او انداخت، اما دوباره توجهش به آتشفشان برگشت. قلمی بین انگشتانش آویزان بود و دفتری روی میز باز بود، صفحاتی که جز چند خط چیز دیگری نداشتند. تصور اینکه آن جنگجوی تنومند یک کاتب باشد، دشوار بود، بهخصوص با توجه به غلاف شمشیری که به پشتش بسته بود، دسته چرمی فرسوده شمشیر که از روی شانهاش بیرون زده بود، و تپانچهای که به کمرش بسته شده بود.
نه، پسرک با هراسی ناگهانی متوجه چیزی شد. آن تپانچه یک "ماگلاک" نبود، بلکه یک تپانچه قدیمی با باروت سیاه بود.
نه، پسرک با وحشت متوجه شد. آن تپانچه یک "ماگلاک" نبود، بلکه یک تپانچه قدیمی با باروت سیاه بود.
او به یاد آورد که آوارگان از جادو بیزار بودند و از کسانی که از ابزارها و وسایلی که جادوگران میفروختند استفاده میکردند نیز متنفر بودند. با اضطراب، دستش را به نوار دور سرش کشید، چیزی که منبع رویاپردازیهای خوشایند و موجهای کوتاه رضایتی بود که گاهی باعث میشد وضعیت زندگیاش را فراموش کند.
او به آرامی جلو رفت و لیوان را کنار آرنج مرد گذاشت. دو سکه مسی رینارا روی میز بود، یکی برای قیمت نوشیدنی و دیگری… برای خودش؟
پسر با احتیاط به مرد خیره شد، ترسان از اینکه نگاهش لو برود اما در عین حال مردد برای حدس زدن. تنها در این لحظه بود که متوجه شد دست چپ مرد نیست و به جای آن، سری از تیشهای فلزی و تاریک قرار دارد. یک زخم از روی ابروی آواره تا نیمه پایین گونهاش کشیده شده بود. این زخم قبلاً دیده نمیشد، و حالا چهره را به گونهای آشنا میکرد، انگار که پسر قبلاً آن را دیده بود، اما او هرگز به این مرد سرویس نداده بود. مطمئن بود.
ناگهان صدایی از دورتر در جاده بلند شد، و او از جا پرید. شش نوجوان با تونیکهای قهوهای و خاکیرنگی که بدجور اندازهشان نبود، همراه با کمربندهایی که با تکههای قلع و مس صدا میکرد، در حال آمدن به این سو بودند. چند نفر از آنها چماق یا گرزهایی را روی شانهشان حمل میکردند.
پسر به سمت در نگاه کرد. جادوی منطقهای داخل میخانه را از چپاولگران و دزدان دریایی محافظت میکرد و تنها مأموران قانون بیرون از آن دخالت میکردند، و آنها به ندرت نزدیک اسکله میشدند.
آیا آواره دسته نزدیکشونده را دیده بود؟ شاید آنها تصور میکردند سن او و دست قطعشدهاش او را به یک هدف آسان تبدیل میکند.
آواره در حالی که نگاهش به دفترچه بود و خطی مینوشت گفت:"سکه ها را بردار، قاتل"
قاتل؟ پسرک دستش را به سینهاش برد.
مرد اضافه کرد:"هردوتا را بردار." صدایش باریتون بود. نه آنطور خشن و زمخت که پسر انتظار داشت.
پسرک گفت: "اِه... آقا، دردسر داره نزدیک میشه."
وقتی نوجوانها نزدیکتر شدند، با آرنج به یکدیگر زدند و با سلاحهایشان به میز اشاره کردند.
آواره گفت: "هیچ شکی ندارم." اما نگاهش به جای دسته مهاجم به سوی آتشفشان جزیره بود. او به یک بارج (کشتی کوچک مناسب آب های کم عمق)که در خلیجی نزدیک ساحل لنگر انداخته بود، خیره شد؛ بارجی که تقریباً در میان دود خاکستریرنگی که از دهانه آتشفشان پایین میآمد، پنهان شده بود.
چرا کسی باید اینقدر به یک آتشفشان فعال نزدیک شود؟
مرد اضافه کرد: "بهتره بری داخل."
پسر گفت: "شما هم میتونید بیاید داخل، اگه بخواید، آقا."
"من این منظره رو دوست دارم."
نوجوانها به نزدیک میز رسیده بودند و یکی از آنها لگدی به صندلی زد و آن را روی جاده ماسهسنگی به حرکت درآورد. صدای تقتق صندلی که روی زمین میلغزید شنیده شد. فقط طناب ضخیمی که بین ستونها در امتداد لبه کشیده شده بود، جلوی افتادن صندلی به داخل بندرگاه را گرفت.
پسرک پس از برداشتن دو سکه، به سمت درگاه دوید. او نهایت تلاشش را کرده بود تا آواره را هشدار دهد، و پولش را هم گرفته بود، پس اگر اتفاقی برای مشتری بیفتد، مرد بارچی نباید عصبانی شود.
"برای ما یک نوشیدنی بخر، پیرمرد." یکی از نوجوانها گفت، در حالی که گروهشان اطراف او پخش شده بودند و سلاحهای دستسازشان را به دست گرفته بودند.
آواره زیر لب گفت:"پیرمرد؟" صدایش دلخور به نظر میرسید، هرچند سرش را از روی نوشته هایش بلند نکرد.
پسرک در آستانه درگاه ایستاده بود و به تماشا میپرداخت، گرچه نمیخواست شاهد کتک خوردن و سرقت از مشتری باشد. او در شرایطی که دیگران چنین نمیکردند، با سخاوت پولش را خرج کرده بود. پول بسیار نایاب بود، بسیار سخت به دست میآمد وقتی که نیمی از هر رینارا به جادوگران در قلعههای آسمانیشان میرفت.
"یا کیسه پولت رو بده، تا خودمون بخریم." یکی دیگر از نوجوانها خندید.
آواره چند کلمه دیگر روی صفحه نوشت، انگار که اگر به آنها توجه نکند، گروه میروند. پسرک سرش را تکان داد. او میدانست که اینطور کارها جواب نمیدهد.
"گفتم..." بزرگترین نوجوان دستش را به سمت شانه آواره دراز کرد، "....کیسه پولت رو بده، پیرمرد."
به نحوی، آواره توانست قلمش را زمین بگذارد، کتابش را به آرامی ببندد، و هنوز دست نوجوان را قبل از اینکه او بتواند آن را بگیرد، در هوا بگیرد. او دست مهاجم را محکم فشار داد و برای اولین بار به چشمان او نگاه کرد.
"مطمئنی که میخوای از پیر و ضعیف دزدی کنی، بچه؟" آواره پرسید، صدایش خطرناک بود."وقتی به سنی میرسیم، خیلی زود بداخلاق میشیم."
او بازوی تیشهاش را بالا برد و آن را به نشانه هشدار به سمت مهاجم چرخاند، نور کمرنگ خورشید روی فولاد تیره درخشید. او اَورا یا جادویی نداشت، اما رفتار او نشان میداد که سالها در میدان نبرد بوده و مردان زیادی را کشته است. خیلی از مردان.
"ما به وضعیت روحی تو کاری نداریم." نوجوان با درد از فشار دست آواره صورتش را در هم کشید، ولی توانست با تحقیر لبخند بزند. "فقط پولت رو میخواهیم."
او سعی کرد دستش را بکشد، اما دست آواره مثل یک گیره محکم بود و نمیتوانست فرار کند. با استفاده از دست آزادش، ضربهای به صورت آواره زد. اما آن ضربه به جایی نرسید.
آواره بدون اینکه صندلیاش را بیندازد، از جا پرید و ضربه نوجوان را دفع کرد. او چرخید، با تیغه مسطح تیشهاش را به شکم مهاجم فرو کرد و او را از روی شانهاش پرتاب کرد. نوجوان به یکی از ستونهایی که سایبان را نگه میداشت برخورد کرد و روی زمین افتاد.
اگرچه شگفتزده شده بودند، بقیه گروه با فریاد به سمت آواره هجوم بردند.
برای مردی با جثه بزرگ، او سریع حرکت کرد و از تلاشهای جوانها برای محاصره کردنش فرار میکرد. او مشتهایی بسیار مؤثرتر از آنها میزد. او هرگز شمشیرش یا تپانچهاش را نکشید، اما از تیشهاش به عنوان سلاح استفاده میکرد، آن را به استخوان میکوبید یا نوکش را به گوشت میزد. او یک نوجوان دیگر را گرفت و با نوک تیشهاش به ناحیه سولار پُلِکسَس که فشار بر آن باعث مشکلات تنفسی میشو ضربه زد و او را بیهوش به زمین انداخت. در یک چشم به هم زدن، دو نوجوان دیگر از طناب پرتاب شدند و به داخل بندر افتادند.
آواره به سمت نوجوانان باقیمانده برگشت، اما آنها دیگر خسته شده بودند. لنگلنگان و دشنام زنان از آنجا فرار کردند.
در حین درگیری، لیوان اکتلی از دست افتاده و محتویات چسبناک آن به شکافهای بین آجرهای سنگی ریخته بود. آواره آن را با چکش خود برداشت و انگشتی به سمت پسر نشان داد تا یک نوشیدنی دیگر بیاورد. بدون آسیب از آن درگیری، دوباره بر سر میز نشست، دفترچهاش را باز کرد و قلمش را دوباره در دست گرفت.
پسر به سرعت وارد کافه شد تا نوشیدنی دیگری بیاورد. همانطور که بارچی گفته بود، این مرد کسی نبود که او را بخواهد آزار دهدخود را بنویسید