دروازه اژدها:پادشاهی ها در جنگ : فصل اول
0
29
0
2
پروفسور جادورا فریدَر روی صخرههای سختشده گدازه زانو زده بود و با دقت قطعاتی از سنگ را میتراشید تا بیشتر و بیشتر از شیء آبیسیاه زیر آن را آشکار کند. قلبش چنان تند میتپید که انگار دانههای گوارانا جویده باشد. زمین همچنان میلرزید؛ یادآوریای که تیمش باید سریعتر عمل کند تا بتوانند این اثر را پیش از فوران آتشفشان بیرون بکشند. اما او نمیتوانست از لمس کردن این شیء شگفتانگیز خودداری کند. سطح آن صاف مثل شیشهای چرخیده و عجیب گرم بود، بهویژه با در نظر گرفتن اینکه برای هزاران سال درون صخره محصور شده بود.
جادورا زیر لب گفت:"اینه، این همونه."
او مطمئن بود که این گرما نشانه جادو است، حتی اگر خون انسانیاش برای حس کردن جادو مستعد نباشد.
"همه این سالها... تمام اون تحقیقات... زندگی لوران... "
گلویش از چیزی بیشتر از خاکستر در هوا گرفته بود، و اشکهایش روی گونههایش میلغزید و به داخل دستمال بوی تندشدهای که دهان و بینیاش را پوشانده بود، میچکید. او حتی زحمت پاک کردن چشمهایش را به خود نمیداد، نه وقتی که بالاخره این را پیدا کرده بودند: گذرگاه به سرزمین مادری اژدهایان.
همکارش، پروفسور دارو سادلیک که چند قدم دورتر از او سنگ میتراشید، به همان اندازه مشتاق و مصمم گفت:
"تا وقتی که کاملاً از سنگ بیرونش نکشیم و مطمئن نشیم با توضیحات متون یکیه، نمیتونیم با قطعیت بگیم."
جادورا پاسخ داد:
"میدونم، ولی باستانشناسها به اندازه کافی از فولاد اژدها نمونه پیدا کردن که وقتی چیزی از اون جنس میبینیم، بشناسیمش. ممکنه نتونیم ترکیبات آلیاژ رو بفهمیم، ولی میدونیم که در برابر حرارت و تقریباً هر چیز دیگهای مقاومه. چه چیز دیگهای جز فولاد اژدها میتونسته از پوشیده شدن در گدازه مذاب جون سالم به در ببره؟ و نگاه کن."
او به بخشی از شیء دو فوتی که تا آن لحظه آشکار کرده بودند اشاره کرد:
"به انحنای این قسمت دقت کن. میتونی حدس بزنی که قراره یه حلقه بشه. غیر از دروازه چی میتونه باشه؟"
دارو با لحنی خشک گفت:
"یه دایره بزرگ؟"
اما بعد شروع به سرفه کرد، ریههای پیرترش ضعیفتر از ریههای جادورا بود. دستمالش پایین افتاده بود و او هم مثل جادورا آنقدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود آن را دوباره ببندد.
جادورا مکث کرد و دستمال را برایش درست کرد، کاری که باعث شد دارو چشمانش را بچرخاند. ظاهراً پیرمردها هم مثل پسرهای نوجوان، از مراقبت شدن خوششان نمیآمد.
توضیحات:
• Guarana seeds: :دانههای گوارانا که کافئین زیادی دارند و برای افزایش انرژی و هوشیاری مصرف میشوند.
دارو شانهاش را نوازش کرد و گفت:
"میدونم این موضوع برای تو و جک چقدر مهمه، ولی اجازه بده پیشداوری نکنیم. وقتی اینو روی بارج گذاشتیم و با خیال راحت به قاره خودمون برگشتیم، میتونیم دقیق مطالعهاش کنیم."
او نه به سمت آتشفشان، بلکه به سمت قاره و بندر شلوغ پِرچوِر که پنج مایل آنطرفتر در تنگه قرار داشت، نگاهی انداخت:
"تا اون موقع، فقط امیدوارم کسی اونطرف حواسش به ما نباشه."
جادورا پاسخ داد:
"من از قاضی محلی، رئیس دانشگاه پرچور، و مدیر گروه باستانشناسی مجوز گرفتم قبل از اینکه این حفاری رو برنامهریزی کنم. از اونجا که اونها مطمئن بودن چیزی توی این جزایر آتشفشانی وجود نداره-چون چه تمدن انسانی احمقی اینجا میاومده که ساکن بشه؟-حتی اجازه دادن هر چیزی که اینجا پیدا کنیم رو با خودمون ببریم. البته مجبور شدم قول بدم چندتا از دستورالعملهای ترکیبات اختصاصی داروسازیم رو باهاشون به اشتراک بذارم."
دارو با کنایه گفت:
"متوجه شدم اسم پادشاه زارُک تو لیستت نیست."
جادورا صدایش را پایین آورد و گفت:
"من نمیدونم باید چه فرمهایی پر کنم که اجازه حفاری از کسی که توی قلعهای شناور زندگی میکنه، بگیرم. اصلاً میتونی نامه بفرستی به اون شهرها؟"
دارو لبخند زد و گفت:
"بامزه بود، جادورا."
جادورا جدیتر ادامه داد:
"تو خوب میدونی چرا نمیتونیم از اونا اجازه بگیریم یا بذاریم بو ببرن که داریم چی کار میکنیم یا اینکه این شی واقعاً وجود داره. باید امیدوار باشیم که این دروازه بعد از این همه سال هنوز کار کنه و قبل از اینکه اونا بفهمن، یاد بگیریم چطور فعالش کنیم."
او دستش را روی سطح صاف و فلزی شیء گذاشت، امیدوار بود این فرآیند فقط چند روز یا هفته طول بکشد، نه سالها یا دههها.
انرژیای از بازویش عبور کرد که باعث شد تقریباً دستش را عقب بکشد. اما چیزی شبیه به یک رؤیا در ذهنش درخشید، روشن و زنده در تضاد با دنیای خاکستری و تار دوروبرش.
آسمانی آبی روی کوهستانها و یخچالهای پوشیده از برف گسترده شد، یخها با رنگهای سبز و صورتی که چیزی شبیه به آن را هرگز ندیده بود، درخشش داشتند. یک اژدهای باشکوه بالای برف و یخ پرواز میکرد، فلسهایش مثل داخل صدف درخشان و رنگینکمانی بودند، و بدنش مثل مار در آسمان موج میزد. جادورا این موجود بزرگ را شناخت، چیزی که قبلاً فقط در نقاشیهای بر اساس فسیلها دیده بود، اما این نسخه با طرحهای هنری متفاوت بود. چه کسی حدس میزد فلسهای اژدها اینطور درخشان باشند؟
چیزی به جادورا برخورد کرد، و رؤیا مثل برق از بین رفت، حسی از ناامیدی به جا گذاشت و او را به واقعیت پر از خاکستر بازگرداند. سطح شیء زیر دستش تپش خفیفی داشت و کمی میدرخشید، یادآور فلسهای اژدها.
احساس عدم اطمینان و هشیاری در دلش پیچید. هیچچیز در تحقیقات لوران یا در صدها کتاب باستانشناسی که مطالعه کرده بود، نگفته بود که این شیء میتواند کاری به جز باز کردن گذرگاهی به سرزمین اژدهاها انجام دهد. او چه چیزی دیده بود؟ یک رؤیا؟ یک پیشنمایش از آن دنیا؟ یا شاید مدرکی که نشان میداد اژدهاها هنوز زندهاند؟
دارو دوباره با انگشتش به او ضربهای زد و گفت:
"آیا فهمیدی چطور این کار رو انجام بدی؟"
آرام حرف میزد، انگار که داشت سؤالش را تکرار میکرد. احتمالاً همینطور بود.
جادورا چه داشت میگفت؟ آه، بله. فعالسازی.
"یک سری تحقیقات در یادداشتهای لوران در این مورد وجود داره." یادداشتهای لوران که هیچ چیزی دربارهی اینکه دروازه بتونه رؤیا ساطع کنه، نگفته بود. جادورا به عقب تکیه داد، دستش را برداشت و روی شلوار کثیفش مالید.
"این سالها تمرکز کار من روی پیدا کردنش بود. بقیهاش رو فرض کردم بعداً میشه فهمید. لوران یه سری فرضیه توی دفترچهاش نوشته بود."
دستش به برآمدگی زیر ژاکتش رفت؛ جیب داخلیای که آن دفترچه چرمی پارهپوره پر از یادداشتها و طرحهای او را در خود داشت.
شاید لحنش تغییر کرده بود-حتی بعد از پنج سال، جادورا نمیتوانست وقتی نام همسر فقیدش را میبرد، احساساتش را کنترل کند-چون دارو نگاهی انداخت. عینکش نیمهپوشیده از خاکستر، موهای خاکستری کوتاهش عرقکرده، و چشمهای تیرهاش جدی و نگران بودند.
دارو گفت: "متأسفم. تو میدونی که چقدر زود نگران میشم. علاوه بر این، احساس میکنم وظیفهدارم کمی اذیتت کنم، چون منو وسط گرمای تابستون به یه آتشفشان فعال کشوندی."
جادورا در حالی که سنگها را کنار میزد تا قسمت بیشتری از انحنا در کنارهی شیء نمایان شود، جواب داد:
"اگه صبر میکردیم، جادوگرا ممکن بود زودتر پیداش کنن."
شکل انحنا جالب بود؛ کمی موجدار، و او را به یاد پرواز اژدها در رؤیایش میانداخت.
چشمان دارو تیز شد. "فکر میکنی هنوز دنبال این هستند؟ بعد از این همه سال؟"
"بله."
"از کجا میدونی؟ چیزی منتشر نکردی، هرچند که مطبوعات دانشگاه اجازه نمیدادن.آه."دارو گلویش را صاف کرد و ساکت شد.
جادورا گفت:
"چون به خاطر ترک شغل شیمی و گیاهشناسی منزوی شدم؟ خوب میدونم همکارای سابقم دربارهم چی فکر میکنن. ولی بعد از اینکه اینو به دانشگاه برسونیم..."
او قصد داشت روی فلز صاف شیء ضربهای بزند اما حرکتش را به اشارهای با انگشت تبدیل کرد، چون از اینکه دوباره با لمس آن، رؤیایی سراغش بیاید، نگران بود.
"... همه چیز ارزشش رو خواهد داشت. در مورد بقیهش، بله، تحقیقاتم رو دنبال میکنن. دفاتر کارم، چه در خانه و چه در دانشگاه، حداقل یک بار در هر ترم غارت و بازرسی شدن."
دارو با حیرت به او زل زد:
"تاناک و شایلزار، چرا چیزی نگفتی؟"
"به کی باید میگفتم وقتی جادوگرا مسئولش بودن؟ رئیس دانشگاه باید میرفت به شهرهای آسمونی و شکایت ثبت میکرد؟"
دارو گفت: "میتونستی به من بگی. من با دقت بیشتری از دفترت دوری میکردم."
جادورا لبخندی زد و گفت:
"خیلی خندهداری، پیرمرد!"
دارو دوباره سرفههای شدید کرد و جادورا از شوخیاش پشیمان شد. او استاد راهنما و نزدیکترین دوستش بود، یکی از معدود کسانی که در این سالها پشتش را به او نکرده بود.
جادورا گفت:
"چرا نمیری تیم ماشین بخار رو اینجا بیاری؟"
و به ماشینهای بخار اشاره کرد که همان صبح با اصرار از بارج پایین آورده بودند. این کار نباید مثل حفاری خستهاش میکرد.
"به محض اینکه بتونیم دروازه رو از دل سنگ بیرون بیاریم، وصلش میکنیم، میکشیمش پایین ساحل و میبریمش روی عرشه."
دارو با لحنی کنایهآمیز گفت:
"و دعا میکنیم به سنگینی ظاهرش نباشه؟"
"آلیاژ اژدهای باستانی خیلی سبکتر از فولاده."
"درسته. مطمئناً مثل پر از زمین درش میآریم."
"نه اونقدر سبک."
جادورا با چکش و قلم به سمت دیگر لبهی اثر رفت. وسوسه شده بود که با مواد منفجره کار را سرعت ببخشد. معمولاً این کار برای حفاری یک اثر تاریخی جنونآمیز به نظر میرسید-همان چیزی که اعضای دیگر تیم با صدای بلند به او گوشزد میکردند-اما آزمایشها نشان داده بودند که نه باروت و نه مواد انفجاری جادویی نمیتوانند به فولاد اژدها آسیبی بزنند.
"ولی کشتی رو غرق نمیکنه."
دارو پرسید:
"مطمئنی؟ محاسبات انجام دادی؟"
"البته. خودت میدونی ریاضی تفریح مورد علاقهی منه."
دارو با نگاهی شکاک گفت:
"و من فکر میکردم خشک کردن گیاهها و ساختن معجونها وقت آزادت رو پر میکنه."
جادورا لبخند زد:
"نه این روزا."
شاید اگر این نقشه جواب میداد و دروازه را به دانشگاه میرساندند، جادورا میتوانست یک روز به شغل اصلیاش برگردد. البته باید به تیمی برای کشف نحوهی کارکرد دروازه کمک میکرد، اما بعدش… سفر به دنیای اژدها میتوانست مأموریت آدمهای جوانتر و قویتری باشد که علاقه به ماجراجویی دارند. ماجراجویی و خاک. او به شنهای سیاه زیر ناخنهایش و خاکستر در شیارهای پوستش نگاه کرد و با حسرت به آزمایشگاه استریل خانهاش فکر کرد.
دارو با کنایه پرسید:
"مطمئنی؟ نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که نپرسم. هنوزم وقتی حرکت میکنی از صدای شیشههای جیبت سر و صدا بلند میشه. امروز چند تا شیشه نمونه با خودت داری؟"
جادورا گفت:
"فقط چند تا. شنیدم شنهای سیاه جزایر پرتگاه اژدها خواص جالبی دارن، پس کمی جمع کردم. و تو توقفی که تو نلم داشتیم، یه کم ایریثیکا برداشتم. برای احتیاط، اگه غارتگر سراغمون بیاد."
دارو پرسید:
"سمه؟"
جادورا توضیح داد:
"یه جورایی. خصوصیاتش شبیه الکل هست و خاصیت ضداضطراب داره و معمولاً مردم رو ریلکس میکنه."
دارو به سمت نگهبانهایی که اسلحه به دست داشتند و جادورا استخدام کرده بود اشاره کرد:
"بعضیها فقط دشمنهاشون رو میکشن، میدونی؟"
جادورا خندید و جواب داد:
"بله، ولی من یه دانشگاهی و گیاهشناسم. روشهای مورد علاقهی من اینه که دشمنام رو با خوندن مقالههای علمیام به خواب ببرم یا با دارو از پا دربیارم."
توضیحات:
• Irithika:مادهای گیاهی با اثرات آرامبخش و مشابه الکل، که در این داستان خاص برای بیدفاع کردن دشمنان استفاده میشود.
جادورا با خنده گفت:
"اگه حرف دانشجوهام درست باشه، روش من انسانیتره."
دارو سر تکان داد:
"این رو از دانشجوهات هم شنیدم."
"خیلی خندهدار. تو...."
دارو ناگهان اخم کرد و نگاهش را از بالای شانهی جادورا به سمت یکی از مسیرهایی که به سمت کوه آتشفشان میرفت دوخت.
جادورا صدای فریادی دوردست را شنید و به سمت نگاه او برگشت. چشمانش از وحشت گشاد شد، نه به خاطر دودهای سیاه و ترسناکی که از صبح از دهانهی آتشفشان بیرون میآمدند، بلکه به خاطر اینکه گروهی از دراکور داشتند از دامنهی کوه به پایین میدویدند و… به شایلزار پناه ببر… آیا او جک بود؟
او داشت از شیب کوه پایین میدوید، دست و پایش را تکان میداد تا تعادلش را روی زمین ناهموار حفظ کند، و فریاد میزد. با وجود غرش امواج در خلیج، جادورا نمیتوانست کلماتش را بفهمد، اما به راحتی میتوانست هشدار او را درک کند.
او با صدای بلند به سمت نگهبانها فریاد زد:
"کاپیتان نوک! دشمن!"
نگهبانهایی که یونیفورم به تن داشتند و آنقدر درگیر تف کردن، ورقبازی، و خاراندن خود بودند که متوجه تهدید نشده بودند.
جادورا بلند شد و با اشاره به دهها دراکور که از کوه پایین میدویدند، اضافه کرد:
"دشمن!"
زمین دوباره لرزید. نگهبانها-آیا ده نفری که استخدام کرده بود برای متوقف کردن سیل دراکورها کافی بودند؟- وقتی که چشمشان به دشمنان افتاد به سرعت بلند شدند و تفنگهای جادویی خود را برداشتند.
جادورا با وحشت فکر کرد: "چه بلایی سر خدمهای که اون بالا داشتن کاکتوس میبریدن اومده؟ مخفی شدن؟ یا مردن؟"
دارو با ترسی در صدایش زمزمه کرد:
"ما نمیتونیم از این جون سالم به در ببریم."
جادورا بازوی او را محکم گرفت و با جدیت گفت:
"چرا، میتونیم."
او دارو را به سمت قایقهای چوبی که روی ساحل کشیده شده بودند هدایت کرد. تعداد آنها برای حمل تیم کافی بود، اگر نگهبانها بمانند و برایشان وقت بخرند. خودش هم میماند تا مطمئن شود همین کار را میکنند. و همچنین مطمئن شود که جک به سلامت به پایین برسد. او دوندهای سریع بود، اما دراکورهای مصمم درست پشت سرش بودند و نیزههایشان را تکان میدادند.
باد تغییر جهت داد و دودهای گوگردی را به سمت جادورا برد، دیدش نسبت به جک تار شد. او وحشتی را که در درونش شعلهور شده بود فرو خورد، وحشتی که در آستانهی تبدیل شدن به وحشت مطلق بود. جک همهی زندگیاش بود. نمیتوانست او را از دست بدهد.
جادورا به تیمش دستور داد:
"به قایقها برید."
نگهبانها شروع به شلیک به سمت دراکورها کردند. او به سمت شیب فریاد زد:
"جک! یه جایی پناه بگیر!"
امیدوار بود صدایش به گوش جک برسد، چون در مه و غبار ممکن بود نگهبانها اشتباهی به او شلیک کنند.
دارو در حالی که به سمت ساحل میدوید، فریاد زد:
"تو هم بهتره به قایقها بری، جادورا."
او جواب داد:
"میرم!"
اما نمیرفت. نه تا وقتی که جک را پیدا کند.
جادورا با عجله از محوطه حفاری عبور کرد و به سمت چند چادری که در لبهی سایت برپا شده بودند رفت. وارد یکی از چادرها شد و یک تفنگ برداشت. با این که علاقهای به شلیک به دشمنان نداشت، از زمانی که اکتشافاتش او را به مناطق خطرناک کشاند، کار با اسلحه را یاد گرفته بود. اما علاوه بر تفنگ، چند کپسول هم برداشت که از قبل آماده کرده بود. این کپسولها با برخورد منفجر میشدند و مقدار زیادی دود غلیظ و سمی ایجاد میکردند. البته این دود برای ترساندن انسانها طراحی شده بود، نه موجودات دراکور. او حتی مطمئن نبود که این موجودات زیرزمینی بینی داشته باشند.
وقتی از چادر خارج شد، متوجه شد که تعداد نگهبانها کمتر از لحظاتی پیش شده است. دو نفر با تفنگهای جادویی خود شلیک میکردند و صدای خفیف «توومپ» از آنها شنیده میشد. آنها در حالی که به سمت ساحل عقبنشینی میکردند، موجودات مهاجم را هدف قرار داده بودند. اما باقی نگهبانها به سرعت وارد قایقها شده و در حال فرار بودند.
جادورا با خشم فریاد زد:
"کجا میرید؟ کاپیتان نوک!"
فرمانده خاکستریمو به او نگاه کرد، سرش را تکان داد و به سمت خلیج اشاره کرد. بارج، یا همان قایق بخاری بزرگ، در حال حرکت بود و دود غلیظی از دودکش آن بیرون میآمد.
نگهبانها دارو و چند باستانشناس دیگر را از قایقها بیرون انداختند تا خودشان زودتر فرار کنند.
جادورا با ناباوری به آنها ناسزا گفت و چند قدم به سمتشان برداشت، اما صدای "مامان!" او را مجبور کرد که به سمت دامنهی کوه بچرخد.
جک از میان دود بیرون پرید و دو دراکور درست پشت سرش بودند. او تپانچهاش را محکم گرفته بود، چشمان آبیاش وحشتزده بودند، اما به نظر میرسید که تمام شارژهایش تمام شده باشد. موجودات با نیزههای بلندشان درست پشت سر او بودند.
جادورا تلاش کرد آرامش خود را حفظ کند و تفنگش را بالا برد. دراکورها آنقدر نزدیک جک بودند که او میترسید تیرش خطا برود و به او بخورد. اما جک او را دید که نشانه گرفته و سرعت دویدن خود را پایین آورد.
جادورا به او اعتماد کرد که ناگهان بلند نشود و ماشه را چکاند. قنداق تفنگ در شانهاش لرزید و حاله ی آبی درخشانی شلیک شد. تیر به صورت سبیلو و زشت یکی از دراکورها خورد و او را از تعقیب جک بازداشت.
جادورا هدفش را به سمت دومین موجود گرفت و شلیک کرد. دراکور که حمله را پیشبینی کرده بود، به یک طرف پرید و تیر فقط شانهاش را خراشید. خوشبختانه همین کافی بود تا او را از مسیر پرت کند و به جک فرصت دهد که به اردوگاه برسد.
جادورا دراکورهای بیشتری را که از همان مسیر پایین میآمدند هدف گرفت. نگران این بود که به سمت تیم او حمله کنند. او مسئولیت دارو و نه باستانشناس دیگر را به عهده داشت که هیچکدامشان نتوانسته بودند وارد قایق شوند. نگهبانها همه آنها را بیرون انداخته بودند تا خودشان جا پیدا کنند و با سرعت هر چه تمامتر به دنبال بارج فرار کرده بودند.
با وجود عصبانیتی که سراپای وجودش را فرا گرفته بود، جادورا خونسردی خود را حفظ کرد و وقتی جک به او رسید، تفنگ را به او داد.
"چند ثانیه وقت برام بخر. یه ایده دارم."
جک در حالی که نفسنفس میزد و سینهاش بالا و پایین میرفت گفت:
"بهتره… عالی باشه."
او هنوز کلاهش را روی سر داشت.جادورا میخواست او را برای این کار بغل کند-آن کلاه تقریباً به اندازهی خود او برایش ارزش داشت-.
او لبخند زد و گفت: "یه چندتا بمب دودزا دارم."
صدای زنگ مانند نیزهای که به ماشین بخار برخورد کرد، شنیده شد. نیزههای بیشتری به سمت ساحل پرتاب شدند. چند نفر از باستانشناسان وحشتزده به آب زدند و به سمت قایقها شنا کردند.
شاید این کار بهتر از مقاومت بیفایده بود. حتی وقتی جک به سمت دراکورهایی که به چادرها حمله کرده بودند شلیک میکرد، باقی موجودات به سایت حفاری هجوم آورده بودند. جادورا و جک بهتنهایی نمیتوانستند جلویشان را بگیرند، و اکثر باستانشناسان دیگر به جز کلنگ و قلمچکش سلاحی در اختیار نداشتند.
جادورا که متوجه شد مواد منفجرهی ضعیفش نمیتوانند این حجم عظیم از دراکورها را بترسانند، درپوش دو کپسول را باز کرد. او در جیبهایش دنبال شیشههای پودر خاکستری ایریثیکا گشت و محتویاتشان را داخل کپسولها خالی کرد.
جک به دو دراکوری که به چادرها رسیده بودند و با خشونت نیزههایشان را تکان میدادند، شلیک کرد.
او با لحن وحشتزدهای که سعی داشت آن را پشت شوخی پنهان کند گفت:
"فکر کنم از ما خوششون نمیاد، مامان."
جادورا بدون اینکه سرش را برگرداند پاسخ داد:
"دنیای اونها داره فوران میکنه. آتشفشان همهجا رو با گدازههای داغ نابود میکنه و همه چیز رو میسوزونه. احتمالاً همین باعث بدخلقیشون شده."
صدای «کَش-کَنگ» از یکی از چادرهای نزدیک بلند شد و جک شلیک کرد.
"یکی از اونها تازه قهوهجوش رو نابود کرد".
جادورا کنار او ایستاد و به دنبال گروه بزرگی از دراکورها گشت تا هدف بگیرد. امیدوار بود که آنها فقط از آتشفشان فرار کنند و بهسمت آب بروند.
اما دراکورها به سمت خلیج نرفتند. آنهایی که به چادرها و محوطه کمپ حمله نمیکردند، مستقیم به سمت شیء باستانی حرکت کردند. دهها نفر از آنها. او با وحشت به آنها نگاه کرد که به سمت قطعه فلزی هجوم آوردند و نیزههایشان را با خشونت به آن میکوبیدند.
غرشهایشان در گوشهای جادورا به نوعی شبیه کلمات شد. او تنها نوشتههایی را مطالعه کرده بود که سعی در ترجمه زبان دراکورها با استفاده از الفبای دوران داشتند. دایره واژگان آنها گسترده نبود و او توانست چند اصطلاح آشنا را تشخیص دهد.
"فکر میکنن فوران آتشفشان تقصیر ماست."
دراکوری با نیزه به سمت جک حملهور شد، خشم مرگباری چهرهاش را دگرگون کرده بود.
"تعجبی نداره."
جک شلیک کرد و نیزهدار را از پا انداخت.
"چون ما داریم دروازه رو خارج میکنیم. فکر میکنن خدایان عصبانی شدن. به شلیک ادامه بده."
جادورا یکی از کپسولهایش را برداشت و آن را به سمت گروهی که اطراف دروازه جمع شده بودند پرتاب کرد.
"این یکی از بمبهای دودیه؟" جک به یکی دیگر از دراکورها شلیک کرد.
"آره."
"من فقط دیدم از اونا برای ترسوندن راکونهایی که تو زبالهها سرک میکشیدن استفاده کنی." صدایش خشن بود و جملهاش را با سرفه به پایان رساند.
"برای دزدها هم استفاده کردم."
"آره، دزدهای راکون!"
انفجار، هرچند ضعیف، رخ داد و دود زیادی خارج شد که با ستونهای خاکستر بیرونزده از دهانه آتشفشان رقابت میکرد. حتی از چندین متر دورتر، بو چنان تند بود که بینی جادورا را میسوزاند. او تمام امیدش را به اثرگذاری دود بر دراکورها بست.
بعد از چند ثانیه، دو نفر از آنها به عقب برگشتند، اما بقیه حتی مکثی نکردند. آنها همچنان نیزههایشان را به سمت دروازه میکوبیدند. از ترس اینکه شاید راهی پیدا کنند تا به آن آسیب بزنند، جادورا با خشم کپسول دوم را پرتاب کرد.
جک با لحنی مغموم گفت:" شارژها داره تموم میشه." عرق پهلوی صورتش را پوشانده و دستمال گردنش پایین افتاده بود.
"یه اسلحه دیگه تو چادر هست." جادورا به سرعت داخل چادر پرید، یکی دیگر از تفنگهای مِیجلاک را برداشت و به او داد، بهجای اینکه آن را برای خودش نگه دارد. نگاهش روی یک بلندگوی دستی افتاد. صبح، کاپیتان گارد از آن برای ارتباط با خدمه بارج استفاده کرده بود. "این میتونه کارمون رو راه بندازه." بلندگو را برداشت. "اینجا بمون، جک."
"اینجا بمون؟ کجا میخوای بری؟"
"پشت یه سنگ قایم میشم و وانمود میکنم که زبان اونها رو بلدم."
جک با حیرت به او نگاه کرد.
هیچ وقتی برای توضیح دادن نبود. جادورا به آرامی از پشت آخرین چادری که هنوز سر پا بود، به سمت تختهسنگی حرکت کرد. نیزههای دراکورها که حالا لبههایشان لبپر و ترکخورده شده بودند، کمتر از قبل به سطح دروازه برخورد میکردند. دود غلیظ و خاکستریای که از فرمول او حاصل شده بود، اطراف محوطه کاوش را پر کرده و باعث سردرگمی و برخورد دراکورها به یکدیگر شده بود.
فرمولش اثر کرده بود. اما آیا کافی بود؟
جادورا از یک سنگ به سنگ دیگر دوید و امیدوار بود صدایش که حالا از پشت بلندگو به گوش میرسید، باعث شود گمان کنند او از چادری که پیشتر دیده بودند، فرار کرده است. او پشت تختهسنگی نشست که دید خوبی به محوطه کاوش و همچنین خلیج داشت. بارج به خوبی در حال دور شدن بود و قایقهای پارویی هنوز سعی داشتند خود را به آن برسانند. کشتی دیگری هم در تنگه دیده میشد.
آیا میشد امید داشت که خدمهای مهربان آنها را نجات دهند؟ اگر بقیه روز همینطور پیش میرفت، به احتمال زیاد آن کشتی هم با تمام سرعت از آنها دور میشد.
از پشت تختهسنگ، جادورا بلندگو را بلند کرد و با صدای بلند در آن فریاد زد:
"زارزارگارش زوگ رش روگت!"
او بلندگو را پایین آورد و به جای اینکه سرش را بالا بیاورد تا واکنش دراکورها را ببیند، به جک نگاه کرد. آیا توانسته بود نقش یک خدا را بازی کند و آنها را متقاعد کند که خانهشان را ترک کنند؟ این هدفش بود، اما ممکن بود چیزی بیمعنی گفته باشد. یا شاید هم به آنها دستور داده بود که دروازه را بهطور کامل نابود کنند!
اگر لوران زنده بود، حتماً او را بهخاطر تلفظ افتضاحش مسخره میکرد. جادورا دلش میخواست که لوران هنوز زنده باشد، حتی اگر به همین خاطر دست انداخته شود.
صدای برخورد نیزهها به دروازه کمتر و کمتر شد تا اینکه کاملاً قطع شد. جک همچنان اسلحه را آماده نگه داشته بود، اما دیگر شلیک نمیکرد. او به جادورا نگاه کرد و چیزی را بدون صدا ادا کرد. "دوباره بگو؟"
جادورا دوباره همان عبارت را فریاد زد، چون به دانش محدودش در زبان دراکورها اعتماد نداشت که چیزی متفاوت بگوید. ثانیههای طولانی گذشت، و تنها صدایی که شنیده میشد، غرش موجها بود. لعنتیهای روی بارج حتی زحمت شلیک کردن توپهایشان را هم نکشیده بودند تا کمکی کنند.
جادورا حس میکرد که خدمه بارج، همانند دراکورها، فکر میکردند فوران آتشفشان قریبالوقوع است و کمک کردن به افرادی که بهزودی میمیرند بیهوده است. او نمیتوانست با اطمینان بگوید که چنین نیست، اما با دانشمندان آتشفشانشناسی زیادی صحبت کرده بود که میگفتند ممکن است آتشفشان روزها دود کند و غرش داشته باشد، بدون اینکه فوران کند. اگرچه این بیشتر امیدواری بود تا اطمینان، که او را به اینجا کشانده بود و باعث شده بود تیمش را به خطر بیندازد. اگر آتشفشان بهشدت فوران میکرد و محوطه کاوش را دوباره در جریانهای گدازه دفن میکرد، شاید دیگر هرگز نمیتوانستند دروازه را بازیابی کنند.
صدای آب به گوش رسید و باعث شد تنش در وجودش بالا بگیرد. حالا دیگر چه شده بود؟
وقتی جک اسلحهاش را پایین آورد، جادورا تازه فهمید چه صدایی میشنود. دراکورها داشتند به دریا میپریدند.
او سرک کشید و قلبش به وجد آمد؛ آنها به صورت گروهی وارد خلیج شده، میدویدند و در آب شیرجه میزدند. اینکه فکر میکردند به کجا میروند، معلوم نبود، اما برای جادورا اهمیتی نداشت. تا وقتی که دیگر قصد کشتن تیم او را نداشتند. دارو و دیگران پشت صخرههایی پوشیده از خزههای دریایی در آبهای کمعمق مخفی شده بودند، تنها سرهایشان بهسختی قابل دیدن بود.
" مادر." جک تفنگش را در هوا تکان داد، پس از آنکه آخرین دراکورها هم از ساحل دور شدند. "چی بهشون گفتی؟"
"که دست از سر این اثر بردارند."
جک گفت: "صبر کن، شاید تنها این نبود که جواب داد." صدای او حالتی عجیب پیدا کرده بود و او داشت به سمت دروازه نگاه میکرد.
جادورا از پشت صخره به سمت اثر نگاه کرد و حس ناخوشایندی به او دست داد. چهار دراکور بیحرکت کنار اثر دراز کشیده بودند، سرهایشان سیاه و سوخته بود، انگار در آتش فرو رفته یا رعد و برق به آنها برخورد کرده بود.
جک نگاهی به او انداخت، انگار ممکن بود فکر کند که سلاح او چنین اثری داشته باشد. "من این کار رو نکردم. مطمئنم که مردن."
"اونا سعی داشتن اثر رو نابود کنن. شاید این... مکانیسم دفاعی داره"
یاد آن رؤیا در ذهن جادورا زنده شد و حس سرما به او دست داد. این فکر که این اثر ممکن است دارای نوعی هوش باشد، هم هیجانانگیز و هم ترسناک بود. دستکم، این اثر تواناییهای جادویی بیشتری داشت که هیچیک از متون باستانی به آن اشاره نکرده بودند. او نمیدانست که باید هیجانزده باشد یا بترسد. اگر اثر هنگام تلاش آنها برای جابهجایی از محل خود مخالفت میکرد، چه؟
اگر هنوز هم امکان جابهجایی وجود داشت. بدون بارج، هیچ راهی برای بردن اثر از جزیره نبود. و او و تیمش اینجا گیر افتاده بودند.
یک لرزش ناخوشایند دیگر زمین را به لرزه درآورد. جادورا چشمانش را بست و پیشانیاش را به سنگ زد.