تاروک : فصل اول ـ بخش ۱

نویسنده: Mahirmohammadi

 بخش ۱: 
این تابستان برای من تابستان عجیبیست. انگار میان فصل‌ها غریبی می‌کند. درست مثل دختر نوجوانی خجالتی در مهمانی شلوغ، قصد دارد، خودنمایی نکند و خودش را از دستهای غریبه که او را به رقص در میان میدان دعوت می کردند پنهان کند. هرچند این غربتی بودنش باعث می‌شود چشم ها بیشتر رویش خیره باشند. نگاه های خیره به او تنش را میخراشند. بیشتر خجالت میکشد و لپهایش سرخ تر می شوند. عرق از پشت گردنش سرازیر می‌شود و لباس نازکش به تنش می‌چسبد. این تابستان انگار با باقی تابستان ها فرق دارد.

اواسط تیر ماه است. آن روز صبح به جای قهوه تلخ همیشگی یک لاته بزرگ سفارش دادم.
هوای صبحگاهی تابستان تنها فرصتی بود که میتوانستم از بیرون ماندن لذت ببرم. پس با خودم گفتم :
چرا که نه؟



شال افتاده روی شانه هایم را کمی عقب تر دادم تا نسیم کم رنگ صبحگاهی از پشت گردنم مثل یک خوشی کوتاه از بدنم عبور کند. برای من که از تابستان و گرما متنفر بودم هرنسیم خنکی هزار برابر می‌ارزید.
اینجور وقت‌ها ارزش داشت که به جای «همان همیشگی» ها کار جدیدی بکنم.
برای من که هجوم ایده‌ها گاهی دیوانه ام می‌کرد، «همیشگی‌ها» یک پناهگاه بودند.
کار ما پر بود از اجبار به ایده‌های جدید، فکر‌های خلاقانه و ترکیب کردن مفاهیمی که گاهی ازشون سر در نمی‌ آوردیم. وقتی از صبح که چشم باز کردی تا لحظه ایی که پلکها از خستگی روی هم بیوفتن با چیزهای جدید سرو کله بزنی، « همیشگی‌ها» با خودشون برات امنیت میارن. مثل رسیدن به خونه و تخت خودت بعد از یه سفر پر ماجرا. سفر پرماجرا پر از لذته، اما من واقعا نیاز داشتم که به نقطه امن تکراری خودم چنگ بزنم تا ذهنم رو آروم کنم. اینقدر تکرار کنم تا تبدیل بشم به همون آدم تکراری که هستم. برای خودم قوانین رو تعیین کنم که بعدا بهشون چنگ بزنم تا بگم من اینم. خزان یعنی این.

خزان همیشه صبح هاشو با قهوه سیاه شروع میکنه. خزان از تابستون‌ها ها متنفره. با این حال جمعه‌ها روی پله های خونه میشینه و فالوده میخوره. خزان موهاشو از دو طرف میبافه و با کش قرمز رنگ میبنده. خزان عاشق رژ قرمزه و هیچ وقت از خودش دورشون نمیکنه. خزان پنجشنبه ها فیلم میبینه. خزان فقط دامن میپوشه.

دفتر «قوانین خزان» که من برای خودم ساختم، به کلفتی لغت نامه دهخداست. اما فونتش خیلی درشت تره. درست مثل کتاب جغرافیای دبیرستان. توی هر صفحه یه قانون کت و کلفت هست که من جفت پا روش ایستادم و به هیچ عنوان قصد ندارم اجازه بدم مرزها کمی جابه‌جا بشن.
آفتاب کم کم بالا اومده بود و حالا مجبور بودم به سایه پناه ببرم. من از تابستان ها متنفرم. تابستان برای من گرم بدبو و کثیفه. مانی جان هم تابستان بود که مرد. جنازه هم که باشی در تابستان زودتر از بقیه فصلها میگندی. البته وقتی تنها باشی به هر حال میگندی! فرقی نداره هر فصلی هم که باشه.
سیامک میگه برای خریدن خونه یک جای خوب تو هلند، فکر بدی نیست ازدواج کنی که از پس هزینه هاش بر بیای. سیامک هر روز قیمت‌های خونه توی هلند رو چک میکنه. گاهی یک روستای دورافتاده پیدا میکنه و دست میذاره روش و میخواد بره اونجا. درست نمیدونم چرا هلند ولی مطمئنم علتش گل چه از نوع ماریجوانا و چه از نوع لاله نیست. سیامک نه از دود خوشش میاد نه گل و گیاه. شاید به خاطر پنیر باشه. به هر حال اگه بره هلند مجبوره به خاطر خرید خونه ازدواج کنه و اونوقت دیگه مطمئنه که وقتی مرد جسدش نمیگنده.
شاید منم باید ازدواج کنم که مطمئن بشم که کسی هست که جنازه امو قبل گندیدن منهدم کنه.
همین هم شد که درست هفته پیش، توی یه بعد از ظهر روشن که تا ساعت ۹ شب خیال تاریک شدن نداشت در حالی که وسط کافه ی همیشگی با دوستانی که سیگار با سیگار روشن می‌کردند و یک کپه سیبزمینی و پنیر و سس کچاپ می‌خوردند، ایده یک استارتاپ را دادم که چک کنه اگه مرده ایم بیاید زودتر جسدمون را جمع کند تا مایه آبروریزی نشیم. بعدش روی ساعتم زدم و گفتم پس داشتن این ساعت هوشمند برا چیمونه؟
در حالی که دهان بچه ها پر از سیبزمینی و پنیر بود، شبیه بچه‌های دبستانی که تازه فهمیده باشن آدم یه روز میمیره چشماشون درشت شده بود و به من نگاه میکردن. من بیسکویتم رو توی چاییم زدم و گفتم : من خودم اولین مشتریشونم.
توی کتاب «قوانین خزان» نوشته شده بر خلاف بیسکویت خزان از ترکیب سیبزمینی و پنیر متنفره!
در میان جمع ۶ نفره دوستانمان، هر روز من با حنا و سیامک میگذشت و آنها عادت داشتند من هر از چندگاهی به یک موضوع جدید گیر بدم. حنا دست هاشو به سمت من گرفت. در حالی که انگار یک تابلو نقاشی را به دانشجوها نشان میدهد، توضیح داد : « خزان دوست عزیزمون، که متوجه نیست باید چی رو کجا بگه. »
ولی من بازهم تمام آن بعد از ظهر روشن را با حرفهایی مثل این به گند کشیدم. اینکه جسد بعد مرگ براش چه اتفاقی میافته و چرا گند خوردن به جسد خیلی بده و البته عذاب وجدان نداشتم بلاخره یک جایی در جهان باید باشه که انسان بتونه بدون سانسور خودش باشه. پس اصلا ما برای چی دوستیم؟ برای لمبوندن سیب‌زمینی سرخ کرده و پنیر؟ براشون توضیح دادم برای منی که کارم برگزاری همایش های خلاق و تجربه های نوست خیلی زشته که مراسم ختممو خودم مدیریت نکنم. حالا از اون دنیا یا همین دنیا. سیامک با دهان پر گفت :« تو که به اون دنیا اعتقاد نداشتی.» توضیح دادم : دنیا با اعتقادات من کار نمیکنه. یه هو دیدی مجبور شدم از اونجا مراسم مزخرفی که فرهاد برام گرفته رو تماشا کنم.

حنا تاکید کرد :«اینا همه در صورتیه که جسدی وجود داشته باشه مثلا اگه کشته بشی ممکنه ما تا ابد دنبالت بگردیم.» حنا تازگی‌ها افتاده بود روی گوش دادن پادکست های جنایی.سیامک گفت :« نه حنا اصلا نگران نباش تو اینقدر حرفه ایی شدی که سه سوت هم قاتل رو پیدا میکنی هم تیکه های جسدو تو سطل زباله ها» و بقیه بچه ها ما رو خیلی سریع ترک کردن تا به ترافیک نخورن.

رو به حنا اداشو در اوردم : «حنا دوست عزیزمون که متوجه نیست باید چی رو کجا بگه! »
برام خیلی سخت بود به این فکر کنم که مرحوم در تمام زندگیش سعی کرد بهترین رویداد ها رو برگزار که نه ولی مراسم ختم خودم به عنوان حسن ختام هِرتَکی برگزار بشه، اونم تو دست های فرهاد که میشه تنها عضو خانوادم.


برای همین هم بود که، این روزها وقتی شبا برمیگردم خونه، پیشنویس های اسناد برگزاری مراسم ختم خودمو مینویسم. باید یه تاریخی هم برای آپدیت کردنش بذارم، چون ممکنه چند سال دیگه کلی تکنولوژی و آپشن جدید برای برگزاری مراسم ها اومده باشه. پیشنویس رو با حنا و سیامک اشتراک گذاشتم و تاکید کردم که از روی سیستم پاکش نکنن. سیامک گفت:« بهتره حساب پس اندازتم باهامون اشتراک بگذاری چون به نظر میرسه حسابی مراسمت خرج داره.»

بهش تیکه انداختم:«یعنی برای مراسم ختم من هم نمیتونه اسپانسر پیدا کنه؟» چون من بیشتر از اینکه نگران پیدا شدن جسد متعفنم باشم بیشتر نگران پیدا شدن جسدشم زیر پل در بین کارتن خوابها بودم. وضعیت مالیمون بعد از هر مراسم بدتر میشد. اسپانسر پیدا کردن سیامک فاجعه بود و ما هیچ کدوم کار مالی بلد نبودیم. همه زورمون هم که میزدیم باز هم یکی بود که سرمون شیره بماله. با اینکه هر بار معروفتر میشدیم و تعداد پروژه هایی که میومد و ما رد میکردیم کم نبود اما وضعیت داشت جوری میشد که رعنا دنبال کار ثابت بگرده و سیامک هم هر روز بیشتر در مورد مهاجرت به هلند سرچ کنه.
دوستای دیگم اما همیشه سوالشان این بود که چرا سوار این پراید قراضه میشی و از فرهاد کمک نمی‌گیری.اونجا بود که فهمیدم ارتباطم با پرایدم بهتر از بابامه. کینه عمیقی از فرهاد به دل داشتم و کاملا به خواست و حتی زور خودم بود که تنهایی زندگی امو را می‌گردوندم. بدون نیاز به فرهاد. بعد از گرفتن اولین کار بعد از درسم تو کمتر از سه ماه من و سنبلطیب پراید سبزرنگم یک آپارتمان کوچکی مرکز شهراجاره کردیم. روزهای اول با تمیز کردن هر کدام از کابینت های خونه با صدای بلند فرهاد را به فحش میبستم که اینقدر نفرت انگیزه که مجبور شدم خونه ایی که تمام عمرم توش بودم رو ترک کنم و بعد روی دو زانو مدتی برای مانی جان گریه میکردم. در ته قلبم اگر فرهاد به جای مانی جان مرده بود. مانی جان ومن با خیال راحت در همان خانه زندگیمان را می‌کردیم. فالوده میخوردیم. فیلم میدیدیم. فرهاد و دوستاش برای خزان ۱۰ ساله ی توی خونه ۱۸ سال پیش درست مثل مارمولک های زشت و ژله ایی بودند که درست موقع خارج شدن از خونه با پوشیدن کفش ها کف تخت چرمی تبدیل به مردهای میان سال جذاب میشدند. از این جور مردها که در را برای خانم ها باز میکنند و میز را حساب می‌کنند. اما با در آوردن کفش های چرم بدون گررد و خاکشان و ورود به خونه خیلی سریع تبدیل به مارمولک های غولپیکر میشدند. مارمولکایی که با حرکت کردن توی خونه از خودشان مایع کثافت لزج به جا میگذارند. اونها تمام خوراکمی ها را میبلعند و برای کاناپه زیادی بزرگ اند. نباید توی دست و پایشان پلکید چون اگر دم یا دست و پایش با آدم برخورد کند هیولای لزج خانگی وحشی میشه و خاطی را تا حد مرگ شکنجه میده.
مانی جان بارها خواست من رو بزند زیر بغلش و از دست مارمولک زشت و لزج فرار کنه. اما هر بار رفته بود تا چند قدمی خونه و برگشته بود. لابد جایی برای ماندن نداشت. حتما یه شبی را میتوانست سرکنه ولی بعد از آن چه باید میکرد. گاهی به دختر ۲۰ و چند ساله ایی فکر میکنم که هیچ جا برای رفتن نداشت و موند توی خونه فرهاد و بعد مرد.

مانی جان جای فرار تو خونه فرهاد موند و به جاش بهم یاد داد که باید رو پای خودم بایستم. اون بود که بهم یاد داد چی کار کنم که تنهایی از پس همه مارمولک های غول پیکر بر بیام. مانی جان شبها هفت خوان رستم رو برام خوند و از دنیای بزرگ پشت دیوارهای خونه تعریف کرد. و من قبل از خواب توی رویاهام بزرگ میشدم و فرهاد را با خنجری نقره ایی از پا در میووردم و بعد به همراه مانی جان سوار هواپیما میشدیم و میرفتیم همان شهری که مانی جان یک بار درخیابان هایش رقصیده بود. پراگ.
مانی جان برایم تعریف کرده بود که دامن بلند زردی پوشیده و با پسری گندمگون که دماغ عقابی بزرگی داشته با هم رقصیده بودند و بعد پسر مهمانش کرده به بزرگترین بستنی دنیا. 

آخرین بار که با خنجر نقره ایی در خواب فرهاد را از پا درآوردم و بعد با مانی جان سوار هواپیما شدیم، ۱۵ تیر ماه بود.درست ۱۸ سال پیش. تابستان تهران مثل همیشه گرم و خشک بود. کمی بعد از غذا با مانی جان نشستیم روی پله های حیاط و فالوده آبلیمویی خوردیم. فرهاد آمده بود خانه. افتاد به ببه پیله کردن که الان وقت خواب است و بعد پس گردن من را گرفته و کشان کشان برد تا اتاق خواب. تمام بدنم از نفرت به اون پر بود. گردنم که از چنگ هیولا رها شد با جیغی بلند تمام نقشه هایمان را با مانی جان به فرهاد گفتم . فرهاد با چشم های وق زده به صورتم خیره بود و من به او گفتم که قرار است با مانی جان فرار کنیم و او حتما او را با خنجر نقره ایی خواهم کشت. گفتم که قرار است برویم پیش پسر دماغ عقابی و برقصیم. آن شب تا خواب دیدم که با مانی جان و پسر دماغ عقابی روی پله های حیاط فالوده میخوریم.
آن روز صبح هم که بعد از مدتها هوس لاته به جای قهوه تلخ به جانم افتاده بود بعد از ۱۸ سال از آخرین بار که رویا دیده بودم تا خود صبح رویا دیده بودم. این باررویایم نه مانی جان داشت نه پسر دماغ عقابی . در رویایی که دیدم روی فرشی دستباف اصفهان دراز کشیده بودم و روم رو ملحفه ایی نازک گرفته بود. بوی قهوه و شیر پیچیده بود زیر دماغم و بعد انگار کسی پیشانی ام رو بوسیده بود. دستهامو اورده بودم بالای سرم تا بگیرمش اما دیدم که من فرشم.من روی دار قالی بودم و زنهایی من رو میبافتند و آواز میخوندند. نمیدونم چه آوازی اما صدای دفنه هایی که به قلبم برخورد میکرد درست مثل گذاشتن گوش روی قلب کسی بود. تاپ تاپ…
حالا از آن رویا سرکیف کمی پیاده‌روی کرده بودم و نوشیدنی ام رو نوشیده بود. سرم پر از ایده برای پروژه جدید در میان رنگ ها و نقش های فرش میچرخید. آخر هفته میخواستم بروم سراغ کارگاه اصفهان بنشینم چند ساعتی ور دل بافنده ها و ایده پردازی کنم.
حالا که پروژه جدید تمام قلبم را تسخیر کرده بود دیگه مهم هم نبود که چطور بمیرم یا کی جسدمو پیدا کنه. فرهاد زندگیسشو میکنه. و منم زور میزنم و بلاخره یه جوری از پسش بر میام. البته به شرطی که حنا خودشو به یه کار دیگه شوهر نده و سیامکم سر از هلند در نیاره.



اولین بار بود که اینطور با کار ارتباط گرفته بودم. کار کردن برای من اولین اولویت بود. نظم و انظباطم توی کار گاهی صدای حنای ایراد گیر و سرسخت رو هم که شریکم بود در می‌آورد. با همه اینها هیچ وقت احساس نکرده بودم که میتونم تمام احساسش را در پروژه بریزم. تا جان در بدن داشتم را میگذاشتم پای کار اما اینبار پروژه مانند موجودی زنده میون دستام جون میگرفت و من احساس مادری را داشتم که کودکش برایش زیبا ترین خلقت هستیه.

توی یکی از رویدادهایی که طراحی کرده بودیم پیشنهاد همکاری را با شرکت «فرش دستی کارو» رو گرفتیم. بعدش بلافاصله میز گرد تشکیل دادیم تا تصمیم بگیریم. سیامک و حنا معتقد بودند این بزرگترین فرصت برامونه تا بتوانیم تو مسیری که میخواییم حرکت کنیم. خودم شک داشتم ،وقت زیادی هم برای تصمیم گیری نداشتیم. تفاوت این پروژه با بقیه این بود که پروژه نبود و یه قرار داد طولانی مدت بود. در واقع قرار بود تیم ما استخدام « شرکت فرش دستباف کارو» بشه.
پیش از این فکر نمیکردم این قرارداد هم فکر و هم احساساتم رو درگیر کنه. اصلا نمیدونستم که از فرش خوشم میاد. شکم وقتی بیشتر شد که همراه حنا برای معارفه اولیه رفتیم دفتر شرکت. محیط خشک و جدی شرکت هیچ رنگ و بویی از هنر که نه از طراحی هم نداشت. مشخص بود که اونا ما رو به شکل عدد و رقم میبینن. بعد از ارائه نمونه کارها و پاسخ دادن سوالات تیمی که رو به روی ما نشسته بودند،مطمئن شدم که کار کردن با این تیم بدون انعطاف رُس خودم و حنا را که طراح های اصلی بودیم رو میکشه. اما بعد از دیدن پیشنویس قرارداد هر دو میدانستیم که گرفتن این کار یک باید بزرگ است.
مخصوصا حنا که هر روز بیشتر از قبل نیازمند یک کار ثابت میشد، چون غیر از خودش مادرش هم باهاش بود. برای همین هم بلافاصله بعد از جلسه توسرش از یک قرار داد طولانی مدت تا پولدار شدن و تاسیس شرکت خودمون رو رویا بافته بود. اما من از قبول کردن کار ترسیده بودم. مطمئن نبودم از پس اون همه آدم و عدد بر بیام. به تمام تواناییام شک کرده بودم.

حالا یک هفته بعد از شروع پروژه که به اصرار حنا و سیامک قبولش کرده بودم، دیروز صبح تمامی تردید های خزان ایراد گیر ذهنم از بین رفته بود و حالا حتی داشتم فکر میکردم اتفاقات خوبی در حال افتادنه.

واقعیت اینه که جز جلسه آشنایی با تیم شرکت این خود مدیر عامل شرکت بود که تخم تردید رو تو دلم کاشته بود. بهش بدبین بودم حتی وقتی که نمیشناختمش.
درست دو هفته پیش بود. آخرین اگزبیشنی که برگزار کردیم رو نمایی از لاین جدید یه شرکت وارداتی بود که استروی سینمایی وارد میکرد. بعدشم ریبرندش میکرد و به اسم خودش میفروخت. کاری که ما کردیم به قول سیامک یه مسترپیس واقعی بود. محیط سوله ایی رو تبدیل به اتاق هایی با تم های مختلف کردیم. ۵ تا اتاقی که در نهایت بازدید کننده ها رو هدایت میکرد به محل رونمایی.
پسر صاحب شرکت که همه کاره شرکت بود مسئول اصلی برگزاری رو نمایی بود و هر دو دقیقه یادآور میشد که چه هزینه ایی برای این پروژه کرده. تمام مدت پروژه این پسر روی مخ من و رعنا پیاده روی کرد. علاوه بر نچسب بودن ذاتیش سعی میکرد خیلی کول و بانمک به نظر بیاد که خوب اصلا اینطور نبود. لباس های مارکش. و بوی عطر تندشم نمیتونست عیب نچسب بودنشو بپوشونه. هر روز صبح توی مسیج صبح بخیر میگفت و شبها هم شب بخیر. رعنا هم هر دو دقیقه دم گوش من غر میزد که خدا پولو داده به کی؟
مشخصا خدا پول رو دو دستی داده بود به پسر ۲۰ و چند ساله ایی به اسم مهیار برزو که به نظر من اسم و فامیلش واقعا از سرش زیاد بود. هرچند پدرشو طبق معمول حاج آقا صدا میزدند، وقتی ما صداش میکردیم آقای برزو با صدای الکی کلفت کرده اش میگفت :«پدرم هستند ، من برای شما مهیارم» ولی خوب من و رعنا هم قوانین خودمون رو داشتیم. البته این قانون رو در مورد مهیار برزو گذاشتیم. تحت هر شرایطی وقتی خودشو میکشت و هزار یک غر میزد که اطلاعات رو توی واتسپ شخصی دریافت کنه همه رو توی ایمیلش میگرفت که به پدرش هم ارتصال میشد. هرچند شک دارم مرد بازاری مثل برزوی بزرگ که اونم اصرار داشت حاج آقا صداش کنیم اصلا میدونست ایمیلی داره که چیزی براش ارسال میشه. به هر حال مهیار برزو با اینکه باید کاپ ممارست تو مزخرف گویی و حرف بی ربط نسیبش میشد بلاخره شکست خورد و به چیزی که ما نفهمیدیم دقیقا چیه نرسید ولی موفقیت رویداد با اینکه با جنجال شروع شد دهن همه شون رو بست .
شرکت برزو که با ناخن خشکی و خساست هاش توی پرداخت نزدیک بود بیچاره امون کنه در نهایت باعث شد سیل مشتری های پولدار با اسمای دهن پر کن دورمون زیاد بشه. سیامک هم کم کاری نکرد. درسته که هیچ وقت از پس نقد کردن چکا و گرفتن پول خوب عمل نمی‌کرد و معتقد بود با روحیه هنرمندش سازگار نیست و ما فقط چون هیکل درشتی داشت میفرستادیمش دنبال کارای مالی اما توی کار خودش یعنی فیلمبرداری و ساختن تیزر از کار نهایی و بعدشم مدیریتش تو شبکه های اجتماعی واقعا گل کاشت. اینجوری نه تنها کار آخر وایرال شد بلکه کلی بازدید پیجمون بالا رفت و بقیه پروژه ها دیده شدن. اما خوب ما دنبال پروژه هایی بودیم که نشستن پشت میز معامله باهاشون واقعا سخت و نفسگیر بود. برگزاری رویداد های اینجوری توی ایران خیلی مرسوم نبود. اوضاع هم جوری نبود که بتونیم به کار با کشورای دیگه فکر کنیم و این بی سوادیمون توی مدیریت مالی واقعا داشت شکستمون میداد. توی این سه سال کار چند بار سیامک رو فرستادیم کلاس تا شاید چیزی یاد بگیره. از پس هزینه گرفتن یه نیرو هم بر نمیومدیم. دخل خرجمون دقیقا برابر بود و همیشه باید یه مقداری توی حساب برای شروع پروژه ها قبل از اولین چک پرداخت مشتری نگه میداشتیم. حرف ما همیشه پیش پرداخت بود ولی در نهایت پیش پرداخت تا پاس میشد نصف موهامون ریخته بود.
بعد از رونمایی از محصول شرکت برزو قرار بود اگه کسی سراغ برگزار کننده رو گرفت معرفی بشیم. سیامک که همیشه مشغول مسخره بازی بود وقتی دوربین به دست میشد تبدیل میشد به جدی ترین آدم دنیا. من و رعنا در حالی که لباس های مرتب پوشیده بودیم و میدیدم که چطور مدعوین عنان از کف دادن منتظر بودیم که مشتری های کله گنده رو طور کنیم.
سالنی که به صورت دایره ایی بود و سن خیلی کوچیکی وسطش بود غرق نور آبی یک نوازنده داشت که آکاردئون کوچیکی داشت. اما صدا همه جای سالن با استرو ها قابل شنیدن بود. میز هایی شکل استوانه های کوتاه بلند درست مثل بانس موسیقی جا جای سالن بود که گاهی بالا و پایین میشدن و مهمونا رو که دور اونها ایستاده بودن به خنده مینداختن. قرار بود من و رعنا هر کدون یک طرف سالن بایستیم. وقتی پذیرایی شروع شد و میزها پر شدند برزو در حالی که با کت شلواری که تاکید کرده بودیم بلونیوی باشه ولی آبی آسمونی بود با یک لیوان مارتینی از راه رسید و لیوان رو به سمتم گرفت. دستهامو از روی میز برداشتم تا بتونه خوراکی هاشو روی میز بگذاره. سرش رو مغرورانه بالا گرفت و مثل همیشه با صمیمیت گفت:
«ببین برات چی شکار کردم . مطممئنم آخریش بود.»
آخریش نبود داشت مزخرف میگفت حتی اگه قرار بود مهمانها رو مست خونه بفرستیم یا مسموم هیچی قرار نبود تمام بشه.
در حالی که به صورت احمقانه ایی صداشو یواش کرده بود که مثلا بین خودمون باشه گفت :« تو لیاقتشو داری»
دستم رو روی پایه لیوان گذاشتم و لبخندشقر عمیق تر شد ولی منم دیگه داشت صبرم از دستش سر میومد. به جای برداشتن لیوان . لیوان رو به آرومی به سمتش هل دادم ومثل خودش صدامو پایین اوردم :«آقای برزو… مرسی که به فکر لیاقت من بودید من سر کار مشروب نمیخورم.»
سعی کرد لبخندشو روی صورتش نگه داره. خودشو بیشتر به سمتم کشید. حالا دماغش واقعا توی صورتم بود. با همون لحن چرک ادامه داد :« من قول میدم راز دار خوبی باشم» و لیوان رو دوباره به سمتم هل داد.
چشممو به دماغش دوخته بودم. دماغش عملی بود ولی ا ز دور اصلا مشخص نبود. یاد دماغ گلابی خودم افتادم. اینبار باید واقعا کنفش میکردم . اینبار آرنجامو روی میز گذاشتم و لیوانو گرفتم تا دماغ شو از صورتم بیرون بکشه. لیوان رو برداشتم و توی جایگاه داخلی که توی میزا بود برای سریع تمیز شدن گذاشتم و گفتم :«واقعا ازتون ممنونم. شما خیلی به من لطف دارید. حالا که اینقدر با من مهربون بودید اجازه بدید جسارت کنم و بگم بهتره شما هم سر کار چیزی ننوشید.»
حالا دماغش عقب تر بود و لبخند نمیزد. کمی عقب تر رفت و گفت :«ایراد نداره شما دختر جسوری هستید.»
نمیدونم توی چشمام میزان حال به هم خوردگیمو دید یا نه اما ازم دور شد. فقط ۲۳-۴ سالش بود و دهنشو اینقدر باز میکرد.
حدودا ده دقیقه گذشته بود و جیب دامن من پر کارت ویزت بود.در حالی که سالنکار ها رو راهنمایی میکردم سر جایی که قرار بود ایستاده بودم از بین جمعیت رعنا رو دیدم که عصبانی و با صورتی قرمز به سمتم میومد. هرچی به من نزدیک تر میشد چهره اش عصبانی تر میشد. وقتی به من رسید درحالی که دستاشو به شکل خفه کردن روی هوا در اورده بود گفت : من این مرتیکه رو خفه میکنم خزان. پاره اش میکنم. از زندگی سیرش میکنم. یه کاری میکنم اسم رعنا به گوشش برسه شلوارشو خیس کنه.
نمیتونم بگم تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش اما قطعا یکی از سه تای اول رکورد عصبانیتش بود. توی دو تای قبلی واقعا از کنترل خارج شده بود. از روی میز یه آب معدنی باز کردم. تا در صورت خطر یا بدم بخوره یا تهش بریزم رو صورتش که حرارتش بیاد پایین. اما بر خلاف تصورم آب معدنی رو از دستم بیرون کشید و مشغول سرکشیدن آب شد. موهای کوتاهش که موقع ورود کج سشوار شده بود حالا کاملا روی پیشونیش بود و خود با اینکه جسه ریزی داشت خیلی بد لگد میزد. وقتی آب رو تموم کرد خودش خیلی مرتب که نشون میداد هنوز همون رعنای مودب و منضبطه بطری رو توی میز گذاشت و تا دهن باز کردم بپرسم چی شده خودش تند تند شروع به حرف زدن کرد. 

-«خودم شنیدم خزان با گوش های خودم. کاش کر میشدم. یارو از شرکت آرایشی بهداشتی برای رونمایی اومده به برزو میگه معرفی کنید برگزار کننده رو. مردک شکم گنده تا پسره اومد خودشیرینی کنه برگشت گفت داخلی بوده. گفت بچه های خودمون برگزار کردن. جوونن دیگه . انتظار نداری که نیرومو بفروشم بهت فلانی. بعدشم که یارو رفت برگشته به مهیار میگه تو هنوز نفهمیدی کجا نباید دهنتو باز کنی؟ باید آدمها رو نیاز مند خودت کنی.»
«مگه میتونه؟ غلط کرده . تو قرارداد داریم که ما هیچی از برندمون نزنیم اونا بعد رونمایی معرفی کنن.»
رعنا در حالی که روی میز ضرب گرفته بود به رو به رو خیره بود. خط نگاهش دقیقا همون مردی رو نشونه رفته بود که بهش گفته بود شکم گنده. با خنده به سمت رعنا برگشتم و گفتم ولی خدایی باسن گنده بهتر نیست.
رعنا با چشمای آتیشی برگشت سمت و غرید :«همه چیزو به مسخره نگیر.»
دستمو دور شونه اش انداختم و گفتم « بیا من حلش میکنم. خوبه که فهمیدی و مثل خل و چلا تا آخرش نایستادیم منتظر. تو برو سر پستت من خودم آدما رو میفرستم سمتت و تو تورشون کن باشه؟ یه جوری نامحسوس دورشون میزنیم که نفهمن از کجا خوردن . دیگه هم باهاشون کار نمیکنیم. فقط با این قیافه رعنا من پولم بدم به آدما نمیان سمتت. ببین بخند. خوشگل میخندی. آفرین.»
سعی کرد موهاشو مرتب کنه. باز با قدمهای محکم و صدایی که از کفش نوک تیزش که از زیر شلوار دمپاش مشخص بود راه اومده رو برگشت. منم به سمت سالن کارها که بیشترشون وسط های سالن بودن حرکت کردم. چند لیوان کثیفو از روی میزها به ترولی هایی که گاهی از گوشه هاب اتاق به سمت راهرو کم نور جنوبی ترین قسمت دایره که مستقیم به آشپزخونه و بار وصل میشد حرکت میکردن بردم.
دو تا لیوان دیگه که به سمت ترولی بردم دختر جوون سالکن کار بهم لبخند زد و گفت شما چرا. لبخند زدم و گفتم :«منم میزبانم درست مثل شما. هر مشکلی پیش اومد خبرم کن»
دختر لبخند گشاد تری زد و گفت : «شما هم همینطور کاری بود بگید من بکنم»
دوباره پشت به جمعیت شدم و به سمتش چرخیدم و گفتم :« باشه دندونام رژ لبی نیست؟»
دختر از سوالم تعجب کرد. کمی جلو اومد و دقیق تر به من که با یه لبخند زیادی گشاد دندونامو نشونش میدادم گفت :« نه تمیز تمیزه. »
میخواستم بهم نزدیک بشه. خیلی صمیمی دستی روی بازوش کشیدم و گفتم ممنون. بعد مثل یه صاحب کار خیلی مهربون با قدمهایی که به اندازه رعنا محکم بود اما متاسفانه صدا نداشت دوباره برگشتم توی جمعیت و مشغول لبخند زدن و چک کردم شدم. گاهی میپرسیدم که همه چیز مرتبه؟ چیزی احتیاج نیست؟
یک بخشی از دیزاین رو بهم ریخته بودم. طراحی ما بر اساس این بودکه میزبان اصلا دیده نشه. نه ما و نه سالن کارها قرار نبود حضور پررنگی داشته باشیم. قرار بود مثل روح حرکت کنیم و همه چیزو شارژ کنیم تا همه احساس خونه بودن رو با کیفیت بالا احساس کنن. روی این کانسپت دو هفته وقت گذاشته بودیم. چیدمان میزها و اینکه به راحتی تمیز بشن. پر بشن . حالا من به عنوان طراح اصلی پروژه در حالی که یک دستم را خیلی کژوال و راحت توی جیب دامنم گذاشته بودم شروع کرده بودم به بهم زدن ساختار طراحی میخواستم دیده شم. به سالن‌کارها کمک میکردم. اونها هم که قبلا مثل یه نمایش کارکردن و نحوه حرکتشون رو برای اینکه هیچ صحبتی با مهمونا شکل نگیره تمرین کرده بودیم، مثل کسی که رفته توی سالن تیاتر و بغل دستیش بازیگر از آب در اومده با تعجب به من نگاه میکردن.
من اما سعی میکردم چرخشم رو توی سالن جوری تغییر بدم که چشمم به چشم برزوهای دغل کار نخوره. اگه اونا بلد بودن زیر قرار داد بزنن منم بلد بودم. خرابکاری که کاری نداره. اونقدری که باید کارمون بی نقص دراومده بود که نگران یه تغییر جزئی نباشم.
دیدم که مهیار به سمت من چرخید من هم خیلی طبیعی پشت یکی از میزهای خالی ایستادم و شروع به نگاه کردن به اطراف کردم. هنوز ده دقیقه از شروع نقشم نگذشته بود که دیدم مردی با کت اسپرت و بوت های چرمی که دوست داشتم بدونم از کجا خریده ،در حالی که یک دستش توی جیبش بود به سمتم اومد. نا خودآگاه دستم رو از جیبم در اوردم. مرد دقیقا توی صورتم نگاه میکرد و نزدیک میشد. حالا باهاش چشم تو چشم بودم. بلافاصله بعد از نگاه کردن به چشماش لبخند کجی زد. و من هم لبخند زدم. لبخند تنها چیزی بود که باعث میشد خوشگل بشم. چرا که نه این مرد خیلی خوب بود. همون موقع بود که ناگهان ایستاد. لبخندش از روی صورتش رفت. و اخم کرد. تقریبا فاصله ایی نداشتیم شاید پنج قدم. اما اون ایستاده بود. و من هنوز مثل احمق ها لبخند میزدم. دستشو از جیبش در اورد و انگشتشو به زیر لبش کشید. داشت فکر میکرد؟ داشت منو میسنجدیو لبخند روی لبام خشک شد. ازش چشم گرفتم. احساس شرم ناگهان تمام بدنمو گرفت و پر از حسای بد شدم. منو با کسی اشتباه گرفته بود. برای چی بهش خندیدم. سرم پر از مه شده بود. نمیخواستم سرمو بالا بگیرم. همون موقع صدای دیگه ایی منو خطاب قرار داد.
-«اجازه هست؟»
از پشت سرم میز رو دور زد و جلو ایستاد. مردی ۳۶-۷ ساله بود که لباسهاش با آدمهای آلاگارسون کرده اونجا فرق داشت. بیشتر شبیه یه معلم مدرسه بود. چشمهای درخشانی داشت که از پشت عینک رنگشون معلوم نبود.
خیلی مودب با فاصله از میز ایستاد. سرمو بالا اوردم و سعی کردم چشمم به مردی که دو دقیقه پیش منتظرش بودم نیوفته.
من هم مودبانه گفتم بفرمایید در خدمت هستم.
خودش رو معرفی کرد و کارتشو روی میز گذاشت.
«من فرهان هستم. از طرف نساجی فرهان مزاحمتون شدم. اگه اشتباه نکرده باشم شما طراح این اگزبیشن هستید درسته؟»
گفت اگزبیشن ! باور نکردنی بود. برای اولین بار بود که کسی به اسم کار اشاره میکرد. لبخند کم رنگی زدم و گفتم : «درست متوجه شدید. من در خدمتتون هستم.»
ازم خواست که یک راه ارتباطی بهشون بدم. سریع یکی از کارتها رو که شماره خودم و رعنا روش بود رو به سمتش گرفتم. خواهش کرد دوتا داشته باشه. بعد هم گفت که من از کارتون خیلی لذت بردم و دوست دارم برای همکاری باهم جلسه داشته باشیم.
وقتی از من خداحافظی کرد کم کم آدمهای مختلفی میومدن که اگه برزو حواسش به من بود اونها رو سراغ رعنا میفرستادم که توی دید نبود. کارت ها کم کم تموم شد. به نظر میرسید مردی که خودشو فرهان معرفی کرده بود باعث شده بود بقیه هم بفهمن که طراح این کار کی بوده.
سرم که خلوت شد توی سالن چشم چرخوندم . اما ندیدمش . درست نمیدونم دنبال کی میگشتم اما ندیدمش.

فردا صبح وقتی داشتیم برای جمع کردن و تحویل دادن سالن به شدت کار میکردیم و پا به پای کارگرا وسایل رو جمع میکردیم ، زنگ زدن. هرچند تلفن رعنا از صبح یک بند زنگ خورده بود ولی هنوز اتفاق ویژه ایی نیوفتاده بود. ولی در نهایت از شرکتی به اسم فرش دستباف کارو زنگ زدن و برای جلسه دو روز بعد زمان رو ست کردن. درست یادم نمیومد کسی رو با این اسم اونجا دیده باشم. اما از بین کارت های ویزیت پیداشون کردم و یادم اومد که پسر جوون و مودبی که اسم عجیبی هم داشت با خودم حرف زده بود.
وقت زیادی برای ارائه نمونه کارها نداشتیم. معمولا برای مشتری های بزرگ بعد از اینکه در موردشون تحقیق میکردیم نمونه کارها رو جوری میچیدیم و توضیح میدادیم که بتونن محصول خودشونو توش متصور بشن.
استرس تمام وجودمو گرفته بود. تمام دو روز آینده کار داشتیم باید همه وسایلو تحویل میدادیم. اما یه فکر از ذهنم بیرون نمیرفت. رعنا دنبال کار بود. سیامک تو فکر رفتن. باید حلش میکردم . شروع کردم در مورد شرکتشون تحقیق کردن.
باید بلند میشدم و خودمو جمع وجورمی‌کردم. ما یه رزومه عالی داشتیم. تازه یه پروژه رو به خوبی تموم کرده بودیم. اگه همین راه رو ادامه بدیم بلاخره درست میشه. شاید بتونیم بریم یه جای دیگه دنیا تا کارای خلاقانه تری انجام بدیم.

هرچند خلاقیت خودش یه شوخی بزرگه. همه چیز درمورد ریختن کار بقیه توی یه شیکر بزرگ و تکون دادنشه.
بعدشم یه اسم روش گذاشتن. کوکتل سکس در کنار دریا. قانونی نداره ولی میشه تدریسش کرد و ازش پول درآورد. اگه این کار رو نتونیم بگیریم میرم سرغ تدریس خلاقیت. یاد میدم چطوری هر چیز چرت و بیربطی رو با هم قاطی کنید و خلاق باشید. امیدوارم فردا موقع ارائه از دهنم نپره که نظرم درمورد خلاقیت چیه. به جاش باید بتونم ازشون تعریف هم بکنم. که چقدر رنگها خلاقانه و زیبا و اصولی در کنار هم جا گرفته اند.
شاید من هم فردا بتونم در مورد فرش و کارهای خودمون دو ساعت حرف بزنم. میگن اگه کسی حرفه ایی باشه فرق بین ادا در اوردنو واقعیت رو میفهمه .مدیر شرکت که مشخص بود چی کاره است ولی این کارو خودش راه ننداخته بود. اسمشو گذاشته بودن بیزینس خانوادگی. دقیق نمیدونم بیزینس خانوادگی یعنی چی ولی احتمالا یعنی اینکه درسته تو مدیری ولی باید ببینیم نظر خاله جان قمر چیه.

یا اینکه سر میز شام ازت میپرسن شنیدیم فروش این فصل کم بوده. اگه یکم بیشتر از پول سر در میووردم شاید اوضاع بهتر بود. فکر کنم آدم اشتهاش کور بشه هرچند احتمالا میز پر غذاهای خوشمزه است. مثلا ژیگو؟ ژیگو خوشمزه است؟ درست نمیدونم. خوردم ولی وقتی یه غذا رو یه بار بخوری نمیتونی بگی واقعا خوب بوده یا نه. مثلا میدونم از استیک بدتره ولی از کوفته بهتره. درکل به نظر من ساندویچ کالباسی که از روز قبل تو کیفت مونده باشه و سس به همه جاش نفوذ کرده باشه خوشمزه است و پاستای کربونارا و پستو. مطمئنم اونا که بیزینس خانوادگی دارن پاستا نمیخورن چون سالم نیست و عمرشون کم میشه. یه چیزی باید بخورن مثل خوراک مرغ و سبزیجات وسالاد و سوپ سفید. حتما سوپ سفید میخورن یا سوپ پیاز فرانسوی.

بر اساس سرچ های سریعم تو زمان استراحت در مورد این یکی شرکت هم به نظر میاد بیزینس خانوادگیه. از اینا که یه بابابزرگی یه زمانی یه پرتاب سه امتیازی کرده و کل زمین های فلان جا رو خریده دوزار. یا جزو قجر مجرها بوده و راهش کشیده به فرنگ. اطلاعتی که پیدا کرده بودیم رو باز کردم.
شرکت برای خانواده بود و اوضاع توپ توپ بود. از تیزرهای تبلیغاتیشون حدودا میشد حدس زد اوضاعشون چطوره. لیست تعرفه تبلیغ های تلوزیونی رو باز کردم. هزینه ایی که برای تبلیغات میشد رو با هزینه تقریبی ساخت تیزر جمع کردم. تعداد کارمندا شون رو هم در اوردم.تعداد فروشگاه ها و منطقه اشون رو هم دراوردم. به نظر میومد اوضاعشون اونقدری خوب باشه که نخوان ناخن خشک بازی در بیارن. چیزی که عجیب بود اینه که اگه نتونن از طریق تلوزیون مخاطب جذب کنن چطوری قراره با یه ایونت رونمایی صدا کنن. چند بار دیگه عددا رو بررسی کردم. حتی بنر های شهری هم بود. برند کاملا شناس بود. پس چی میخواست. تعداد محصولات فصلشون نشون میداد رو به رشدن.
دنبال طرح فرشی که میخواستم براش ایده آماده کنن میگشتم و حرص میخوردم که صدای حنا و سیامک که دست پروارد شدن و باعث شدن یادم بره فردا اگه کارو نگیرممکنه همه چیز یه هو از دست بره.
بلاخره روز جلسه رسید.
هر سه تایی خودمون رو توآینه آسانسور بررسی میکردیم. سیامک شکم تو میداد من دندانهامو را چک میکردم.حنا رو به سیامک تشر زد : الان شکمتو بکنی تو میتونی تا ته جلسه نگه داری؟
آسانسور ایستاد و کسی فرصت نکرد تا به حرف حنا عکس العمل نشان دهد.

تمام روز قبل را به آماده کردن ارائه گذرانده بودیم. حالا هر سه تاییمون از میان راهروی ساکت طبقه هفتم به سمت سالن که از پایین راهنمایی شده بودیم، می‌رفتیم. با رسیدن به کانتر سیامک و حنا کمی عقب تر ایستادند و تامن جلو برم. پسر جوان پشت کانتر که موهایش را از پشت بسته بود سر بالا گرفت. به چهره آشنای پسر سلام کردم. پسربعد از رفتن نقوی برای صحبت در مورد شرکت پیشم اومده بود. پسر هم لبخندی آشنا زد و بلند شد و خیلی گرم سلام احوال پرسی کرد. بعد از کانتربیرون امد و با حنا و سیامک و در انتها با خزان دست داد. خزان که از برخورد گرم پسر حالش بهتر شده بود گفت : ببخشید من اسمتو فراموش کردم.
پسر در حالی که مبل های سالن را به آنها تعارف میکرد گفت : من جانیار هستم. اینجا تشریف داشته باشید تا من ببینم که همه چیز محیا هست یا نه.
هر سه روی مبل های طوسی جا گرفتیم.
جانیار خیلی سریع غیب شد. کمی بعد با چند تا قهوه که از بیرون گرفته بود برگشت و ما رو به سمت اتاق جلسه هدایت کرد. اوضاع اونجا بود که قاراشمیش شد.
 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.