مقدمه

سلحشوران ایرانشهر : مقدمه

نویسنده: Abbas83

روزی روزگاری ایرانشهر قلب جهان، کشوری قدرتمند و متحد بود که با مردمانی شاد و کوشا در سایه پدرانه اژدر، شاه ایران گذر عمر می‌کرد. در زمان سلطنت اژدر هیچ قدرتی جرئت عرض اندام علیه ایران را نداشت. هیمنه قدرت و هیبت ایران از خاوران تا باختران گسترده بود؛ و جز فلات ایران بخشهای دیگری چون خراسان ، سند ، لیدیه و مصر را دربر می گرفت. در همسایگی ایران بربر ها، رومی ها و چینیان حکومت می‌کردند که روابط دوستانه ای با حکومت مرکزی ایران داشتند. تنها قلمروی که همواره دشمن این تمدن و مردم بود، حکومت توران در شمال شرقی بود که توسط پشنگ اداره می شد.
    او همواره سعی داشت به ایران حمله کند و حکومت ایرانشهر را برای همیشه برچیند اما این کشور همواره توسط پهلوانان و دلیر مردانش محافظت می شد. پشنگ همواره از شکست های خود خشمگین بود و در فکر چاره ای می اندیشید که بتواند کار ایران را برای همیشه یک سره کند.
   دشمنی پشنگ با ایرانشهر آنجایی شروع شد که او سی سال قبل بخاطر کشورگشایی به چین یورش برد. ارتش چین مقابل تورانیان ایستاد و تا آخرین نفس جنگید اما هر چه می کرد توانایی پیشروی نداشت. امپراتور چین مشاوران فرماندهان و جادوگران خود را فراخواند که راه چاره ای برای این مشکل بیاندیشند. همه جادوگران بر این باور بودند که توران ساحران قدرتمندی دارد که برای پشنگ کار میکنند و الآن طلسمی به او داده اند که می تواند سربازان باستانی مرده را زنده کرده و به خدمت بگیرد. امپراتور با عصبانیت گفت: خب شما هم زودتر فکرى کنید؛ میبینید که سپاهیان توران مرزهای ما را رد کردند و به سوی ما می آیند.
   همه در جمع ساکت شدند. در این حین اندیشمند بزرگ چین کنفوسیوس جلو رفت و گفت: امپراتور به سلامت باد در دانش ما چیزی نیست که بتواند جلوی تورانيان را بگیرد. اما کسی را می شناسم که شاید بتواند به ما کمک کند
امپراتور: خب او کیست زودتر بگو.
کنفوسیوس: او گودرز پیر دانای ایرانشهر است. جادوگر دربار بهرام شاه (پدر اژدرشاه) پادشاه ایرانشهر. 
   امپراتور سریعا کاتب را فراخواند و برای بهرام شاه نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد.
   بهرام شاه پس از دریافت پیام کمک از سمت چین سریعا شورای فوق العاده را برای حل این مشکل تشیکل داد. در آنجا بود که پیر دانا در جلسه حاضر شد و تنها راه شکست پشنگ را استفاده از طلسم باطل کن باستانی دانست وی خاطرنشان کرد که جادوی پشنگ جادوی سیاه است که برای بطلان آن باید از نیروی خیر و نیکی هم اندازه آن استفاده نمود.
    سپس به کمک ساحران و جادوگران دیگر طلسمی را آماده کرد که با اجرای آن مقابل شخصی پشنگ جادویش باطل می شود پیر دانا همراه با ارتش از سمت سپاهان راهی چین شد. تورانیان به پشت دروازه های پایتخت چین رسیده بودند و سعی بر داخل شدن به شهر را داشتند اما قبل از آنکه بخواهند وارد شهر شوند سربازان چینی درها را باز کردند و به سمت تورانیان هجوم بردند تا نگذارند که وارد شهر شوند.
   تورانیان سربازان چینی را محاصره کردند و به آنها حمله ور شدند دیگر امیدی نبود چون آخرین سربازان چینی هم در حال شکست بودند که ناگهان صدای شیپوری همه را سرجایشان میخکوب کرد؛ صدایی هولناک برای همه؛ صدای شیپور جنگ ایران. پشنگ که به خود و ارتشش اطمینان داشت سریعا فرمان حمله به ایرانیان را صادر کرد در همین حین پیر دانا خود را به نزدیکی پشنگ رساند و طلسم را مقابلش اجرا کرد با اجرای آن پشنگ دیگر قادر به زنده کردن سربازانش نبود بعد از آنکه مرگ را جلوی چشم خود می دید فرمان عقب نشینی داد. 
   بعد از شکست پشنگ او تنها سدی که روبه روی خود می دید ایرانشهر بود. او می دانست با نابودی این تمدن می تواند بر سایر تمدن ها چیره شده و امپراتوری سیاه خود را بگستراند. تلاش های او در چندین یورش به ایرانشهر با شکست و تلخکامی مواجه شد. او که از این همه ناکامی در مقابل اژدر شاه و پدرش بهرام شاه خشمگین بود تصمیمی بزرگ و هولناک گرفت؛ او تصمیم گرفت که به ملاقات اهریمن در سرزمین تاریک برود و در مقابل هر چیزی که اهریمن طلب کرد طلسمی شکست ناپذیر بگیرد که بتواند امپراطور سیاه خود را یک بار برای همیشه تاسیس کند. 
   پشنگ به سرزمین تاریک رفت و بعد از گذراندن مراحلی به اهریمن رسید بعد از زانو زدن و مدح و ستایش اهریمن داستان را از یورش چین تا آخرین حمله ناموفق به ایران تعریف کرد و خواسته خود را به پیشگاه اهریمن مطرح کرد. اهریمن فقط در یک صورت حاضر می شد به او کمک کند و آن هم این است که پشنگ روح خود را کاملا در اختیار اهریمن قرار دهد پشنگ درخواست او را قبول کرد. سپس اهریمن روح پشنگ را تسخیر و قدرتی نامحدود در اختیارش گذاشت اما دیگر پشنگ، آن پشنگ سابق نبود. جادوی سیاه او را حریص تر، خونخوارتر و ظالم تر از قبل کرده بود.
   بعد از بازگشت پشنگ به توران او با نیروی جادوی خود جادوی سیاه خود ارتش فنا ناپذیری ساخت و به سمت ایرانشهر راهی شد. این همه چیز نبود، پشنگ با نیروی خود شیاطین، دیوها، اهریمن ها، اهریمن زادگان را فراخواند تا مقابل ایرانیان بجنگند. سپس به سمت ایران راهی شد. به نظر می رسید این نبرد، نبرد نهایی بود نبرد مرگ و زندگی. 
   خبر به اژدر رسید او سریعا پیر دانا را فراخواند که راهی پیدا کند. پیر دانا از اژدر شاه یک هفته مهلت خواست تا راه را بجوید او با کمک آهنگران شمشیری جادویی ساخت. سپس با تلاش های بسیار و همکاری سایر جادوگران و ساحران ایرانشهر الماسی زیبا برای شمشیر ساخت که قدرتی پایان ناپذیر داشت و قدرت نور به شمشیر می داد الماسی که تنها راه نجات ایرانشهر بود، الماس زریران. شمشیر آماده شد سپس اژدر سریعا کل ارتش فرماندهان و سلحشوران را به اسپاهان پایتخت ایرانشهر فراخواند و به سمت خراسان راهی شدند. 
   دو ارتش در منطقه توس به هم رسیده اند هر دو آماده هر دو جان برکف هر دو چشم دوخته به لبان شاهنشاهان، اما یک طرف امید جهان و نورالهی به سمت دیگر اولاد نامبارک مرگ و تاریکی. نبرد با شیپور زدن ارتش ایران شروع شد جنگی سخت درگرفت؛ جنگی که آینده جهان را تعیین می کرد. این جنگ بعدها به نبرد خراسان معروف شد. دیوها مقابل پهلوانان، شیاطین مقابل سلحشوران، ساحران تاریک مقابل جادوگران نور. همه طوری می جنگیدند که انگار فردایی وجود نداشت. 
   اژدر شاه در مقابل پشنگ قرار گرفت؛ نبردی سخت بین شاهان خیر و شر در گرفت و در نهایت پشنگ به پهلوی اژدر ضربه کاری وارد کرد و او را بر زمین انداخت؛ سپس شمشیرش را بالا برد تا ضربه نهایی را بزند اما اژدر از جای خود برخاست و شمشیر خود را بر سینه پشنگ فرو کرد. ناگهان همه چشم ها به سمت پشنگ رفت با زمین افتادن او همه شیاطین به سرزمین تاریک گریختند و تورانیان سلاح های خود را زمین انداختند و تسلیم شدند و سرزمین توران به یکی از ایالت های ایران تبدیل شد.
   سربازان خواستند جسم پشنگ را بخاطر کین خواهی آتش بزنند که ناگهان متوجه شدند که او زنده است و نمرده و فقط زخم شمشیر اژدر باعث خنثی شدن قدرت او شده است. 
   بعد از دستگیری پشنگ هرچه کردند نتوانستند جسمش را نابود کنند. پیر دانا پس از مشاهده این صحنه گفت: هر کاری که بکنید بی فایده است یکی از ویژگی های جادوی سیاه اهریمن فنا ناپذیری شخص طلسم شده است. پیر دانا پس از مشاهده این مسئله طلسمی ساخت که جسم پشنگ را خنثی نگه دارد تا نتواند به شرارت ادامه دهد.
    پیر دانا بعد از اجرای طلسم پشنگ را به جزیره آشوراده در دریای مازندران برد و آب چشمه مقدس زاگرس را دور تا دور آن جزیره ریخت تا هیچ نیروی شیطانی نتواند وارد جزیره شده و پینگ را آزاد کند. هنگامی که کارهای اتمام طلسم را برای زندانی کردن پشنگ انجام می داد فریاد زنان گفت: به تاریکی ها قسم که روزی برخواهم گشت و از من در امان نخواهید بود شما مرا زندانی می کنید اما بردگان و خدمتکارانم همواره چون سایه پی در پی تان خواهند بود تا مرا آزاد کن کنند و آن روز نه تنها شما بلکه کل ایران را با خاک یکسان خواهم کرد قول می دهم قول می دهم . . . . سپس پیر دانا طلسم را به اتمام رساند و پشنگ برای همیشه اسیر شد و به خوابی ابدی فرو رفت.
   در راه بازگشت ارتش به سپاهان اژدر سخت تب کرد و به بستر افتاد طبیبان هرچه کردند نتوانستند او را درمان کنند چون زخم شمشیر پشنگ به زهره سیاه آغشته بود که فقط جادوگران می توانستند آن را خنثی کنند. جادوگران هم هرچه کردند نتوانستند آن را درمان کند همه امیدها و پیر دانا بود اما او ناپدید شده بود و هرچه گشتند نتوانستند او را بجویند. در نهایت اژدر شاه نتوانست تا بازگشت به پایتخت دوام آورد و در همان منطقه بر اثر ضربه که پشنگ به پهلویش وارد کرده بود چشم از این جهان بربست و سیطره شاهنشاه، اژدر بزرگ به پایان رسید.
    اژدر چهار فرزند به نام های سالار، گرشاسب، کیخسرو و فرانک داشت. فرانک که اولین فرزند اژدر بود پس از مرگ مادرش به پدرش بسیار وابسته شده بود و نسبت به پدر و برادرانش حس مادری داشت. او پس از شنیدن مرگ پدر از شدت غم و غصه به بستر بیماری افتاد و در کمتر از ده روز به پدرش پیوست.
   بعد از همه اتفاقات انتظار می رفت که سه برادر با اتحاد و مروت قلمرو ایران را بهتر از قبل حفظ کنند؛ اما زندگی مسئول اجرای ایده آلات و انتظارات ما نیست.
   تنها دو روز پس از مرگ شاهدخت می گذشت که آتش تفرقه سرتاسر قلمرو ایرانشهر را فرا گرفت. عده ای طرفدار سالار بودند و عده ای سمت کیخسرو و برخی هم سودای پادشاهی گرشاسب را داشتند.
   در این هنگام بود که پیر دانا بعد از دو ماه به سپاهان بازگشت و امید می رفت به حرمت ریش سفید و میانجی گری او این جنگ خانمان سوز پایان پذیرد اما در عین ناباوری او پیشنهاد تقسیم اراضی را به شاهزادگان ارائه کرد. 
   عجیب بود، چرا که پیر دانا یک فرد فوق العاده ملی گرا در دستگاه اژدر شاه و بهرام شاه بود. او همواره تلاش می کرد که قلمرو ایران را گسترش دهد و بر وفاق اقوام تاکید داشت؛ اما این پیشنهاد، کمی عجیب بود.
   روز، روزی نحس بود. روز، روز نکبت بود. روز، روز تکه شدن تن مادری بود که عمری سلحشوران و دلیرانش نگذاشتند دستان نامحرم به تن مادرشان برسد اما فرزندان همین مادر به خاطر طمع و خودخواهی تنش را تکه تکه کردند.
    بعد از تقسیم اراضی کشورهای جدید بدین صورت بود؛ خراسان، مازندران و لیدیه به سالار شاه؛ سیستان، سند و بخش جنوب شرقی به کیخسرو و پارس و مصر به گرشاسب رسید.
   از آن روز به بعد سیطره قدرت نمایى ایران از جهان ناپدید شد و ایران هم مانند سایر کشورها یک مملکت و ملت معمولی بود فقط خدا می داند که آینده این ملت چگونه خواهد شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.