کسی برایش گریه نکرد
0
4
0
1
رامیار به دنبال پدرش کاک محسن از پایین آبادی به سمت خانه باز میگشتند. از روی پُلی که بر روی رودخانه پایین روستا کشیده بودند رد شدند و جاده پَهن و خاکی پس از آن را زیر پا گذاشتند و از کنار مسجد جامع گذشتند و به کوچههای تنگ و باریک پشت مسجد رسیدند که تا خانه آنها فاصلهای نداشت. از کوچه پشت مسجد به کوچه بالاتر پیچیدند و به روبهروی بقّالی کاک غریب رسیدند. پیرمردی هفتاد هشتاد ساله که با آن پیکر نحیف و پشت خمیده و چشمان گود افتاده و چانههای برآمده و دندانهای مصنوعی، بیشتر به پیرمردی صد ساله میمانست که پایش لب گور بود و هنوز نوبت رفتنش به گورستان روبروی روستا نرسیده بود. جلوی بقالی روی یک نیمکت چوبی نشسته بود. کاک محسن با صدای بلند به او سلام داد و گفت:
- چه خبر کاک غریب؟ اوضاع روبراه است؟ سرحال و قبراقی؟ روزگار چهطور میگذرد؟
کاک غریب سرش را بالا آورد و ابروهایش را به هم نزدیک کرد و چشمانش را گرد نمود و نگاهی به کاک محسن انداخت و پس از اینکه او را شناخت، گفت:
- علیکم السلام. خیلی ممنون. ای، بد نیستم.. ولی امان از این تنهایی. پس از فوت همسرم تنهای تنها شدهام. سالها من و همسرم جز همدیگر کسی را نداشتیم. الان او هم رفته و مرا تنها گذاشته است. هیچ دردی بدتر از تنهایی نیست. الان بیست سالی میشود که کسی درب خانه ما را نزده. حتی این اواخر که همسرم کاملا نابینا شده بود، کسی نیامد که حال و وضعش را بپرسد... آه، ببخشید با حرفهایم سرتان را درد آوردم. راستی شما چطورید؟ بچهها چطورند؟ ایشان باید آقا رامیار باشند. ما شاء الله برای خودش مردی شده است.
وقتی کاک محسن با کاک غریب مشغول احوالپرسی بود، رامیار غرق در تماشای خانه و بقالی او شده بود که بیشتر به یک آلونک میمانست. یک خانه دو طبقه که طبقه همکفاش همان بقالی کوچک بود و طبقه بالا هم ظاهرا فقط یک اتاق و سرویس بهداشتی بود. این پیرمرد و همسر بیمار و رنجورش از دوران جوانی و از وقتی که به این روستا آمده بودند در همین خانه زندگی میکردند. پیشتر آزارشان به کسی نرسیده بود و کسی با آنان مشکلی نداشت. تا اینکه آن رخداد تلخ و دلهرهآور پیش آمد و سبب نفرت و بیزاری تمام اهالی روستا از آن دو شد. پیر و جوان و زن و مرد از این دو نفر بدشان میآمد و فقط به خاطر رعایت سن و سال و بیکَسی و غریبیشان تحملشان میکردند و از روستا بیرونشان نمیکردند. از زمانی که آن اتفاق افتاد، نه خانه کسی رفته بودند و نه کسی به خانهشان رفته بود. ارتباط آنان با اهالی روستا فقط به همین سلام و علیک و احوالپرسی سرد و بیروح ختم میشد و عدهای از سر ترحّم از بقالی آنان خرید میکردند. چون میدانستند تنها همین منبع درآمد را دارند و اگر گاهی خرت و پرت و هله هولهای از او نخرند، ممکن است از گرسنگی بمیرند. رامیار هر بار که از این کوچه گذشته بود و هر بار که این خانه و یا کاک غریب و همسرش را دیده بود به یاد آن رخداد ناگوار افتاده بود. خودش شاهد ماجرا نبود، چون در آن زمان او هنوز بچهای دو سه ساله بود. اما گویی همه چیز را با چشم خود دیده بود. حکایت آن ماجرای تکاندهنده را بارها و بارها با ذکر تمام جزئیات از بزرگترها شنیده بود و چنان روی او اثر گذاشته بود که از هر آدم جاسوس و خبرچین و خائن و سفلهای بدش میآمد و آرزو میکرد که ای کاش نسل اینگونه آدمها قطع شود و دنیایی خالی از آنان داشته باشیم. با اینکه سالها از آن ماجرا میگذشت، اما مردم میگفتند که کاک غریب هر روز نگران است که مبادا کسی از او انتقام بگیرد و هر آدم غریبهای را که میبیند، جا میخورد و گمان میکند که برای کشتن او آمده است. روستاییان هم با اینکه او را به حال خودش رها کرده بودند، اما بدشان نمیآمد که کسی بیاید و حقش را کف دستش بگذارد و انتقام کاک نامو را از او بگیرد.
رامیار و پدرش با کاک غریب خدا حافظی کردند و از کوچههای تنگ و ناهموار روستا گذشتند و به سمت مزرعه خود رفتند. کاک محسن آهی کشید و گفت:
- این پیرمرد بدبخت واقعا زندگی خفّتباری داشته است. کاک غریب را میگویم. حرص و طمع چه بلایی بر سر آدم میآورد. شاید هم ترس و بزدلی. و یا شاید هر دو با هم. ولی آدم چقدر باید پَستفطرت باشد که برای سود و منفعت خود با جان دیگران بازی کند...
کاک محسن با اینکه حکایت کاک غریب را بارها تعریف کرده بود، گویی فرصتی یافته بود که آن را برای چندمین بار بازگو کند. رامیار هم با اینکه تمام جزئیات آن را به خاطر سپرده و در ذهنش کاملا نقش بسته بود، ولی گوش به سخنان پدر سپرد و با شنیدن هر عبارت، تصویری از آن ماجرا در جلوی چشمانش میگذشت...
- بیچاره کاک نامو. هرگز آن چهره تکیده و موهای ژولیده و ریش سفید و بلندش را فراموش نمیکنم. در تمام آن مدتی که در روستای ما بودند، لبخندی بر لبانش دیده نشد. چند روز پیش از آن ماجرا به همراه سه نفر از چریکها و فرماندهشان به خانه ما آمده بود. پس از اینکه ناهار خوردیم، وضو گرفت و چهار رکعت نماز فرض خواند و همچنان که بر روی سجاده و رو به قبله بود، دستانش را بلند کرد و به زاری و راز و نیاز پرداخت. اشک از چشمانش سرازیر میشد و لای ریش انبوه و سفیدش پنهان میشد. از خدا میخواست که پسرش را به او برگرداند. فقط همان یک پسر را داشت. هنگامی که چریکها به منطقه برگشته بودند، پسر او هم سلاح برداشته و به یکی از این گروهها پیوسته بود. پیرمرد تنها شده بود و برای یافتن تنها پسرش حاضر بود خودش را به آب و آتش بزند. به این امید، خانه و کاشانهاش را رها کرده و به یک دسته از چریکها پیوسته بود و از این روستا به آن روستا و از این کوه به آن کوه به دنبال پسرش بود. حکومت مرکزی هنوز کنترل چندانی بر این منطقه نداشت و بسیاری از روستاها و شهرهای ما در میان چریکها و نیروهای نظامی دست به دست میشد. روستای ما و بعضی از روستاهای اطراف هم چند ماه در دست یکی از این گروهها بود. یک روز اهالی روستا باخبر شدند که نیروهای نظامی به نزدیکیهای روستا رسیدهاند و پیش از غروب وارد روستا خواهند شد. چریکها فرصت فرار نداشتند. تعدادشان هم کم بود و توان مقابله با نیروهای ارتش را نداشتند. اگر به کوههای پشت روستا میگریختند، به آسانی هدف گلولههای توپ و خمپاره و کاتیوشا قرار میگرفتند و جان سالم به در نمیبردند و اگر در روستا میماندند، از دمْ تیرباران میشدند.
نماز عصر را در مسجد خواندیم و داشتیم به خانه برمیگشتیم که نیروهای ارتش کم کم از راه رسیدند. آنان بیدرنگ به سمت پایگاه چریکها رفتند و با اتاقها و آلونکهایی خالی روبرو شدند. روستا بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد. طنین سرودهای پیروزی از بلندگوهای نصب شده بر خودروهای نظامی در فضای روستا میپیچید و ابری از ترس و بیم و وحشت بر تمام خانهها و کوچه پس کوچههای روستا سایه افکنده و خشم و نفرت سهمگینی در ژرفای وجود اهالی ریشه دوانده بود. ناگهان صدای ناآشنا و رازآلود سرودها فرو خفت و سکوتی هراسانگیز همه جا را فرا گرفت و آدمها در جای خود میخکوب شده و همه نگاهها به سمت پایین روستا خیره شده و گوشها تیز شده و برای شنیدن صدای مرگ انتظار میکشیدند.
- اهالی محترم روستا توجه بفرمایید، توجه بفرمایید:
«هر کسی به هر یک از چریکها پناه داده باشد، تا فردا صبح مهلت دارد تا او را تحویل دهد و یا به ما گزارش دهد. به چنین کسانی مبلغ چهارصد هزار تومان پاداش داده خواهد شد. پس از پایان این مهلت، اگر در خانه کسی از شما یکی از این عناصر شورشی را بیابیم، هر دو را تیرباران خواهیم کرد.»
فردا صبح، همه ما از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم. دیشب تمام چریکها را از روستا بیرون برده و از طریق کوهها فراری داده بودیم. تمام مردان روستا با غرور و افتخار به پایین روستا رفته و نگاههایی سرشار از رضایت و غرور با هم رد و بدل میکردیم. ناگهان با دیدن کاک غریب که پیشاپیش عدهای از نیروهای نظامی از پایین روستا به سمت مسجد میآمد، تمام شادی و غرور و افتخارمان بخار شد و به هوا رفت و یأس و ناامیدی و کینه و خشم در تمام سلولهای بدنمان خزید و هاج و واج در پی آنان به راه افتادیم و به خانه کاک غریب رسیدیم. این خائن پَست فطرت کار خودش را کرده بود. خانه به محاصره نیروهای نظامی درآمد و لحظاتی پس از آن، کاک ناموی بیچاره را از بقالی بیرون کشیدند و با مشت و لگد و فحش و ناسزا به جانش افتادند و او را کشان کشان به سمت پایین روستا بردند. نفَسها در سینهها حبس شده و زبان همه ما بنده آمده و با اینکه از ته دل با کاک نامو همدردی میکردیم، ولی دفاع از او میتوانست به قیمت جانمان تمام شود. بزدل و ترسو نبودیم. در آن اوضاع و احوال هر کسی را که میخواستند بدون محاکمه به رگبار میبستند. هیچ قانونی حاکم نبود و حکومت نظامی بود.
هر لحظه ممکن بود آن پیرمرد بیچاره را تیرباران بکنند تا درس عبرتی گردد برای هر کسی که فکر شورش به سرش بزند. امیدی به نجات او نداشتیم. از اینکه نمیتوانستیم کاری برایش بکنیم، احساس پوچی و سرافکندگی و بیغیرتی و حقارت میکردیم. پیرمرد را به تنه یکی از درختان گردوی پایین روستا بسته بودند. چهرهاش خونین شده بود و لباسهای رنگ و رو رفتهاش پاره شده و تن رنجور و نحیفش از زیر آن نمایان شده بود. گاهی سرش را به سمت آسمان بالا میبرد و با صدایی لرزان میگفت: خدایا پسرم را به تو میسپارم...
ناگهان در روستا همهمهای برپا شد. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. همگی سرمان را به سمت کوچه کنار مسجد برگرداندیم که صدا از آنجا داشت به ما نزدیکتر میشد. شصت هفتاد نفر از زنان روستا با سر و صدا و جیغ و داد و کِل کشیدن به سمت ما میآمدند. همگی به سر و صورت خود میکوبیدند و فریاد میکشیدند. شتابان به سوی نیروهای مسلح رفتند و فریاد برآوردند که یا باید همه ما را به رگبار ببندید و یا نمیگذاریم خون کسی را در این روستا بریزید و با چنگ و دندان گلویتان را پاره میکنیم. فرمانده به آنان وعده داد که او را اعدام نمیکنند و فقط باید برای پرسیدن یک سری سوال او را با خود ببرند. او گفت:
- ما هیچ وقت اسیر را اعدام نمیکنیم. دین و آیین و مکتب ما چنین اجازهای به ما نمیدهد. ما برای حفظ امنیت و آسایش شما مردم به اینجا آمدهایم. خیالتان آسوده باشد که هیچ کسی را بیدلیل اعدام نمیکنیم...
همه ما به وعدههای او باور کردیم و یقین یافتیم که کاک نامو اعدام نخواهد شد. میگفتیم حتما با او حرف میزنند و پس از روشن شدن حقایق، رهایش میکنند. مردم آرام شدند و به خانه برگشتند و همه خوشحال بودند که کاک نامو از مرگ رهایی یافته بود. اما فردای همان روز خبری به آنان رسید که آن کورسوی امید را فرو نشاند و شعله خشم و انزجار و کینه و نفرت و بیاعتمادی را در دل آنان نهاد. کاک نامو را در روستای مجاور بدون محاکمه تیرباران کرده و جسدش را در چالهای انداخته و رویش مقداری سنگ و شن ریخته بودند. همه مردم لباس عزا پوشیدند و در سوگ آن پیرمرد بیچاره از ته دل گریستند و برایش اشک ریختند.
کاک محسن هر بار که این ماجرا را بازگو میکرد، اشک از چشمانش سرازیر میشد و میگفت:
- مگر آن بیچاره چه گناهی کرده بود که بدون محاکمه او را کشتند و جسدش را با بیاحترامی چال کردند..
آنها به مزرعه رسیدند و تا هنگام غروب کار کردند. معمولا از نیمههای اردیبهشت که هوا کم کم گرم میشد تا نیمههای مهرماه به مزرعه کوچ میکردند و شب و روز آنجا میماندند. گاهی که برایشان مهمان میآمد و یا کار مهمی در روستا داشتند، شب را در روستا میماندند. آن شب رامیار بدون دلیل خاصی به روستا برگشت. شاید احساس تنهایی میکرد و دلش برای مادر و خواهرانش تنگ شده بود. نیمهشب بود. همه جا سوت و کور بود. فقط صدای تیک تاک ساعت قدیمی شنیده میشد که سالها بر دیوار همان اتاق گذر زمان را به اهالی خانه نشان داده و هر دم به آنان هشدار داده بود که آنان چیزی جز همین ثانیهها نیستند و با گذر هر ثانیه بخشی از آنان از دست میرود و هرگز باز نمیگردد. رامیار بالشی چرکین زیر سر گذاشته و به پشت خوابیده و در فکر فرو رفته بود. پلکهایش کم کم سنگین شد و نفهمید که چه زمانی به خواب فرو رفت. اصلا نمیدانست که خواب است یا بیدار. صداهایی میشنید و نمیدانست که از کجا میآید و صدای چیست. صداها بیشتر و بیشتر میشد. جیغ و داد زنان و فریاد مردان در هوا پیچیده بود. کمک کنید.. آب بیاورید.. همسایهها بیدار شوید.. به فریاد کاک غریب برسید.. رامیار از جا پرید. خواب نبود. سر و صدا از یکی دو کوچه آن طرفتر میآمد. شتابان در را گشود و به سمت صداها رفت تا ببیند چه شده است. همینکه از در بیرون رفت، همه جا را روشن دید. این روشنایی از کجا میآمد. خانه کاک غریب در آتش میسوخت. همسایهها دیر متوجه شده و شعلههای آتش راه را بر کاک غریب بسته و نه از در میتوانست خارج شود و نه از پنجره. از پشت شعلههای آتش که در جلوی شیشههای پنجره میرقصیدند، چهره نحیف و وحشت زده کاک غریب دیده میشد که فریادهای جانکاه سر میداد و یاری میطلبید.
- کمک... کمک... دارم میسوزم... آه، سوختم... نجاتم بدهید...
صدا به تدریج فروکش میکرد و زانوهای کاک غریب سست شده و قامت خمیدهاش به زمین نزدیکتر میشد. عدهای از مردان روستا به پشت بام خانه کاک غریب رفته و داشتند با بیل و کلنگ، سقف را سوراخ میکردند تا شاید بتوانند آن پیرمرد بختبرگشته را از آن دوزخ بیرون بکشند. اما دیر شده بود. کاک غریب در پشت شیشههای پنجره زانو زد و شعلههای چابک آتش پایکوبان به دور او حلقه بستند و به گرمی در آغوشش کشیدند و به خود فشردند و جانش را مکیدند و تنش را که به اندازه کودکی خردسال شده بود در پشت پنجره بر زمین افکندند.
فردای آن روز جنازه را که قابل غسل نبود در پارچهای سفید پیچیدند و در تابوت گذاشتند و به قبرستان بردند و در کنار قبر همسرش به خاک سپردند. سکوتی سنگین همه جا را فراگرفته بود. همه به کاک نامو فکر میکردند که سالها پیش بدون محاکمه تیرباران شد و جنازهاش را در چالهای انداختند. این نخستین مراسم تدفینی بود که در آن، قطرهای اشک از چشم کسی فرو نریخت... پایان
مختار حسامی، تهران، ۱۳۹۴