چشم هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم هوای تازه همراه با بوی خوش گل ها وارد ریه هایم شد و شادی و نشاط را به وجودم تزریق کرد با خود زمزمه کردم
《تموم شد افرا تو آمدی اینجا که استراحت کنی و خاطرات بد را دفن کنی پس ترسی نداشته باش و آرام باش》
دو تقه به در چوبی قهوه ای رنگ زدم و منتظر ماندم وبعد از تقریبا یک دقیقه هنوز پشت دربودم
این دفعه محکم تر در زدم ولی باز هم خبری نبود
بار سوم امدم محکم تر در بزنم که در باز شد
نزدیک بود دستم به صورت مادربزرگ عزیزم بخوره سریع دستم رو کنار کشیدم و به چهره مادر بزرگم که در چهار چوب در ایستاده بود نگاه کردم
《سلام مامان غنچه》
مامان غنچه با همان قد کوتاه و صورت گرد و گونه های سرخ لبخندی مهربون بر لب نشاند و دستش را برای بغل کردنم باز کرد و من هم بدون زره ای درنگ او را در آغوش گرفتم
《دلم برات تنگ شده بود مامان غنچه》
ازش جدا شدم و به جنگل چشمانش که در دریای اشک در حال غرق شدن بودن نگاه کردم
《مامان غنچه حرف نمیزنی ؟نمیزاری این نوه عزیزت صدات رو بشنوه؟؟!》
مامان غنچه یقه لباسش را کشید و با آن اشک هایش را پاک کرد
《مردم میگن با نوه ای که یادت نمی کنه نباید حرف زد》
معصوم نگاهش کردم و با صدایی نازک گفتم
《اووو مامان جونم من که همیشه به یادتم》
مامان غنچه وارد خونه شد و منم پشت سرش ساکم را در دست گرفتم و وارد خانه شدم
او به آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن شربت آبلیمو شد
《اگه به یادم بودی تند تند به دیدنم میومدی یا حداقل نامه میدادی》
سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم
《حق با شماست متاسفم》
سرم را که بالا آوردم با چشم های تیز مامان بزرگ روبه رو شدم مامان غنچه هر چقدر هم پیر بشه باز هم چشم هایش آنقدر تیز هست که با یک نگاه بهت همه چیز رو بفهمه
مامان غنچه شربت و داخل سینی گذاشت و اشاره کرد بشینم
روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم و به گل زیبای داخل گلدان که کنار پنجره بود نگاه کردم
《اسمش چی هست؟》
مادر بزرگ نگاهی به گل کرد
《سوسن》
آرام انگشتم رو روی یکی از گلبرگ هایش کشیدم رنگ صورتی واقعا قشنگ و خیر کننده ای داشت
مادر بزرگ سینی رو روی میز جلوی من گذاشت و برای خودش از پای میز غذا خوری صندلی آورد
《بزار تا برات بیارم》
مادر بزرگ صندلی رو آورد و رو به روی من گذاشت
《درسته ۶۷ سالمه ولی هنوز قدرت و توان دارم و پیر محسوب نمیشم 》
لبخندی زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم فضای سبز رو به رویم و درخت بید مجنون جلوی پنجره و گل های افتابگردان داخل باغچه حس و حال تازه ای به من دست می داد جوری که احساس می کردم دوباره متولد شدم
《تا شربت گرم نشده بخور》
لیوان شربت را برداشتم و جرعه ای از آن را نوشیدم سرمای دلانگیز ش و طعم ترش لیمو و شیرینی شکرش باعث شد از لذت آهی بکشم
《مثل همیشه شربت هات بی نظیره مادر بزرگ احساس می کنم داخل این هوای گرم تنم جان دوباره ای گرفته》
مادر بزرگ لبخندی زد و مشغول خوردن شربت شد
《تو همیشه شربت آب لیمو رو دوست داشتی》
بعد از خوردن شربت مادر بزرگ اتاقم را نشان داد و اجازه داد کمی استراحت کنم احساس می کنم از چهره ام چیز هایی فهمیده ولی حالا قصد پرسیدن ندارد
نگاه اتاق کردم اتاقی با دیوار هایی که طرح هایی سبز و گل های زیبای بنفش بر رویش بود تختی تک نفره کنار پنجره که پتویی زرشکی بر رویش بود و کمدی چوبی گوشه ای از اتاق یک اتاق خلوت و ساده
چمدونم را کنار تخت گذاشتم و کلاهم را به دسته تخت آویزان کردم و موهایم را از بند تو مویی رها کردم و گذاشتم آزادانه اطرافم را بپوشانند و بعد راحت خود را روی تخت انداخته و چشم هایم را بستم
با سر و صدایی که از بیرون می آمد چشم هایم را باز کردم هوا گرگ و میش شده بود و نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق می شد و بوی سرسبزی و طراوت مزرعه های اطراف را به اتاق می آورد
بلند شدم لباسم را با یک لباس راحت تر تعویض کردم و موهایم را بافت زدم
در اتاق را باز کردم و وارد سالن شدم مادر بزرگ چراغ های نفتی را روشن کرده بود و روی مبل نشسته بود و کنارش دختری هم بود که در حال صحبت با مادر بزرگ بود جوری غرق صحبت بودند که متوجه حضور من نشدند ولی متاسفانه صدای گوش خراش شکمم توجه آنها را به من جلب کرد لبخندی خجالت زده بر لب نشاندم
《متاسفم از صبح تا حالا فقط یک لیوان شربت خوردم》
مادر بزرگ بلند شد و سریع سمت آشپزخانه رفت
《غنچه بمیره و نوش رو گرسنه نبینه بشین العان برات یک غذای خوشمزه درست می کنم》
لبخندی زدم و سمت مبل ها رفتم و روی آنها نشستم اما دختر جوان هنور ایستاده بود و نگاهم می کرد
به دختر اشاره کردم
《بشین》
دختر سریع نشست اما نگاه کنجکاوش را از روی من بر نداشت
چون جو برایم آزار دهنده بود سعی کردم سر صحبت را باز کنم
《اسم من افرا هست اسم تو چیه؟》
دختر که حالا انگار به خود آمده و شرایط را درک کرده لبخندی به رویم زد
《اسم من رها هست از دیدنت خوشبختم》
《منم همینطور》
رها دوباره به من خیره شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد
《آم چیزی روی صورتمه》
رها سرش را به علامت منفی تکان داد
《نه فقط تو نوه پسر بزرگ این خانواده ای ولی چهرت کاملا مثل مادرت هست》
مادر بزرگ از داخل آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به رها کرد
《تو عروس من را یادته؟؟!》
رها لبخندی به زیبایی خورشید بر لب نشاند
《بله او بهترین معلمی بود که تا حالا داشتم》
با تعجب به آنها خیره شدم
《مادر من معلم بوده؟؟》
مادر بزرگ سمت آشپزخانه رفت و دوباره مشغول شد
《آره عزیزم مامان تو اولین معلم زن این جزیره بود》
رها تاکید وارانه گفت
《و البته بهترین آن》
توجه توجه:برای هر داستان اول باید پیشزمینه ای وجود داشته باشه که بعد داستان شروع بشه