چند و یک خط : یک خط (بخش سوم)

نویسنده: Abraz

این فکرها به نظر غزل، اصلا اغراق‌آمیز نیست. غزل که هیچ، پدر و مادرش هم بویی از عشق نبرده‌بودند. خاندان پدری و مادری غزل را با دارایی و زمین‌هایی که در ده دارند می‌شناسند. تمام ازدواج‌ها، فامیلی و با نظارت ریش سفیدها صورت می‌‌گیرد. پدر غزل با دخترخاله‌اش ازدواج کرده‌بود. از بچگی نشان شدهٔ هم بودند. با هم بزرگ شدند. وقتی به سن بلوغ رسیدند، کم‌کم حرف ازدواجشان پیش کشیده‌شد. ولی انگار پدر غزل، آقا اصلان خواب‌های دیگری می‌دید. چشمش دنبال یک دختر بیگانه بود. سارا؛ دختر یکی از چوپان‌های پدرش. ریش سفیدها به محض اطلاع از این موضوع دست بکار شدند. چوپان و دخترش را از ده بیرون انداختند. سور و سات عروسی را سریعا فراهم کردند. اصلان بیست ساله و شهناز شانزده ساله را سر سفرهٔ عقد نشاندند. چیزی که سال‌ها بزرگ‌ترها برایش برنامه‌ریزی کرده‌بودند، بالاخره محقق شد. هیچ چیز نمی‌توانست در تصمیم و برنامهٔ ریش‌سفیدها خلل ایجاد کند.
هنوز چندماهی نگذشته بود که مادر و خواهران اصلان، زیر پای شهناز نشستند. ته دلش را خالی کردند:« مردم چی میگن شهنازجون؟ تا بچه نیارین میگن دختر اسْدُالله خان اجاقش کوره. نازاست. خوبه شلوار اصلانمون دوتا شه؟ دست بجنبون.» شهناز از ترس غزل را زایید. حالا غزل خودش را محصول « مردم چی میگن» می‌داند. نسبت به پدر و مادرش احساس تنفر دارد. نه به‌خاطر این‌که او را به دنیا آورده‌اند. می‌داند  همگی باهم قربانی بوده‌اند. هیچ‌کدامشان عشق را لمس نکردند. بلکه چون پدر و مادر غزل هم ادامه‌روی حرف ریش سفیدان فامیل بودند. ریش سفیدها می‌گفتند:« مهم تفاهمه.» یا «دختر پسر برن زیر سقف، محبت خودش میاد.»
 جایی که غزل در آن بزرگ شده‌بود، صحبتی از استقلال فکر یا علاقه نبود. تنها چیزی که اهمیت داشت، آبرو، حیثیت و گرفتن تایید بزرگان خاندان بود. اگر کسی نمی‌توانست این‌ها را به دست بیاورد، باید از ده می‌رفت. مثل کاری که خود غزل کرد. چون اولین دختری بود که از شوهرش طلاق گرفت. در دِهشان آینهٔ عبرت شده بود. لکهٔ ننگ! آقا اصلان و شهناز خاتون نمی‌توانستند سرشان را در جمع بالا نگه‌دارند. همه‌چیز علیه غزل هجده ساله قرار داشت. برای غزل، دنیا بی‌اندازه مبهم و تار بود. در دهشان زن‌ها با لباس عروسی می‌رفتند خانهٔ بخت و با کفن خارج می‌شدند. غزل تابحال زن مطلقه ندیده‌بود. هیچوقت یادش نمی‌رود در آن لحظه که سرش داشت از نگرانی و بلاتکلیفی منفجر می‌شد:« اونا منو میکُشن! با سرکوفتاشون. با نچ نچ کردناشون. بدتر از همه هرروز باید با بهرام چشم تو چشم شم.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.