چند و یک خط : یک خط( بخش دوم)

نویسنده: Abraz

شاید اردشیر را کشته‌اند. شاید زیر سرش بلند شده و خودش را از منیژه مخفی کرده. شایدهم به خاطر آیندهٔ منیژه او را ترک کرده. هزاران شاید دیگر در ذهن غزل می‌چرخد. از تمام این اگر و شاید‌ها، فقط باید یکی را دستچین کند. چند روزیست که ذهنش درگیر این یک خط آخر شده.
 متوجه می‌شود که هنوز زمانش فرانرسیده. هرچقدرهم که فکر کند، امروز روز تمام کردن داستانش نیست. بلند می‌شود و دفترچه را در کشوی زیر تختش می‌اندازد. کشو را هل می‌دهد و دوباره دراز می‌کشد. به سقف خیره می‌شود. کلماتی که در داستانش به‌کار برده را مرور می‌کند. عشق‌های پرستیدنی؛ جستجوی دیوانه‌وار برای پیداکردن عشق؛ هم را در آغوش گرفتن و گریستن؛ چه چیزها!
عشق برای غزل کلمه‌ای مبهم و ناآشناست. از خودش می‌پرسد:« اصن عشق وجود داره یا صرفا توجیه اخلاقی واسه تشکیل خونواده و تکثیر نسله؟ اگه هست پس چرا ما عشقو تجربه نکردیم؟ چرا کسی عاشق و دلباختهٔ ما نشده؟» لبخند طعنه‌آمیزی بر لب‌هایش می‌نشیند. جواب در آستینش آماده‌است:« واسه به‌دست اووردن لکاته‌ای مث من کسی لازم نیس به خودش زحمت بده و عاشقم شه. کسی جرئتشو نداره. در عوض واسه هم‌آغوشی با من یه شماره‌کارت لازمه. یه چندرغاز!»
فکر دیگری به سرش خطور می‌کند که او را بیش‌تر به خنده می‌اندازد:« ما داستان نویسا هم عجب قالتاقایی هستیم! این همه نشستم پا داستان. کلی کاغذو خط خطی کردم واسه عشق. آخرش خودمم نمیدونم این عشقی که میگم چی چی هس. مردم میخوان عشقاشون مث داستانا باشه. مث تو فیلما. داستانو یه آدمی مث من مینویسه. فیلمو هم که آرتیست بازی می‌کنه.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.