اینفلئونسرهای جهنم : پست مرگبار
0
2
0
1
هوا سرد بود و باران ریزِ تهران، شیشهی کافیشاپ را تار کرده بود. کامران انگشتهایش را دور فنجان قهوه گِرد کرد، گرمای آن تنها تسلیِ شکستِ تازهاش بود: **پروپوزال پایاننامهاش رد شده بود**. موبایلش ویبره خورد. نوتیفیکیشنِ اینستاگرام:
*«دوستت تگت کرده در یک پست!»*
عکس یک میمِ بیمزه بود با زیرنویس: *«وقتی استاد راهنما فکر میکنه ایدهات از مُردهشستشده هم کسلکنندهتره!»*
کامران بیاختیار خندید. **ریپوست کرد**.
«خدایا، فقط یه خندهی بدمزه بود...»
دستش را دراز کرد تا فنجان را بردارد.
**ناگهان زمین زیر پایش ناپدید شد.**
---
سقوط. فقط تاریکی، بادِ یخ که گوشها را میبرید و صدایی شبیه **هزاران نوتیفیکیشنِ همزمان**. بعد... **ضربه**.
کامران روی سطحی سفت و داغ افتاد. بوی گوگرد و... **پاپ کرن سوخته**؟ چشمانش را باز کرد.
جایی شبیه متروی انقلاب بود، اما:
- دیوارها از **صفحههای LED** پوشیده شده بود که بیوقفه پستهای ویدئویی با هشتگهایی مثل: *#عذاب_لاکچری* یا *#گناه_ترند* نشان میدادند.
- موجوداتی با کتوشلوارِ سوراخسوراخ و تبلت به دست، عجولانه میدویدند. بالای سرشان **عددهایی شناور** بود:
*«@Demon666: 54.3K ?»*
*«@Sinner_Alert: 12.1K ?»*
مردی با کراواتِ آتشین جلو ایستاد. تبلتش را بالا گرفت:
**«کامران. ۲۴ ساله. جرم: انتشار محتوای کمارزش و توهینآمیز در شبکههای اجتماعی. حکم: محکومیت ابدی در سکشنِ "اینفلوئنسرهای درجهچندم جهنم".»**
کامران خندید: «شوخی میکنین؟ یه میم احمقانه بود!»
مرد کراواتآتشین چشمگرداند: **«اینجا جهنمِ عصر دیجیتاله. هر ریپوستِ بیمغز، یه قدم نزدیکترت میکنه.»**
تبلت را جلو برد: **«حسابت: @Karan_Hell. فالوور: ۱۲. وضعیت: LOSER ?»**
---
کامران را به کوچهای پر از بیلبوردهای تبلیغاتی هُل دادند:
*«عذابت رو با پلن VIP آسانتر کن! فقط ۱۰K فالوور لازمه!»*
*«هاف لایفِ دردناک داری؟ فالوور بخَر! حراج ویژهٔ روح!»*
روی نیمکتی داغ کنار دیواری از **شارژرهای قطعشده** نشست. صدایی لرزان از پشتش شنید:
**«میخوای... فالوور جمع کنی؟»**
پیرمردی با لباسهای قرون وسطایی، صورتِ زخمی و چشمانی وسواسی پشت نیمکت قایم شده بود. تبلتی شکسته در دستش بود:
*«@Dante_Official: 3 ?»*
«تو... دنتِه؟ همون شاعر؟»
پیرمرد آهی کشید: **«آره. ولی اینجا فقط هایکوی گناه مینویسم. آخرین پستم: *بارانِ آتش/ هیچ چتر اینستایی نمیخرد/ لایک نخورده*...»**
کامران خیره ماند. دنت ادامه داد:
**«راز نجات: باید ۱ میلیون فالوور بگیری. ولی محتوا باید "اصیل" باشه... وگرنه الگوریتم، عذابت رو بدتر میکنه.»**
کامران به صفحهٔ تبلت خودش نگاه کرد:
*«فالوور: ۱۱»*
عدد یکیدک کرد پایین.
**۱۰.**
دنت انگشت لرزانش را به سمت صفحهی LED بزرگی گرفت:
*«ترندِ امروز: #چالش_سقوط_آزاد. دارن گناهکارا رو از صخرهی ممهای سمی پایین میندازن. اگه فیلم سقوطشون رو بزاری، کلی تعامل میگیری!»*
کامران تهوع گرفت. «یعنی باید آدم حرومزادهای بشم؟»
دنت نگاهش کرد: **«نه. باید خلّاق باشی. مثل من... یا اون یکی.»**
انگشتش را به سمت تاریکی انتهای کوچه گرفت. هیولایی چهارمتر با پوست گرانیتی، زیر نور گوشی موبایل **بافتنی میبافت!**
*«@Knitting_Demon: 87.4K ??»*
بالای سرش میدرخشید.
کامران نفس عمیقی کشید. موبایل جهنمیاش را در دست گرفت:
**«پس باید معروف بشم... توی جهنم.»**
دنت لبخند زد: **«اولین پستت رو بذار. ولی مراقب باش... الگوریتم حواسش بهته.»**
کامران دوربین را باز کرد. لنز به سمت **دیوِ بافنده** چرخید.
*«چی بنویسم؟... "ملاقات با غولِ مهربان جهنم؟" "هنر دستسازِ شیطانی؟"»*
انگشتش روی دکمهٔ ضبط لرزید. همینکه فشار داد...
**نور صفحهی الایدیِ بزرگِ میدان خاموش شد.**
صدایی از بلندگوها غرّید:
*«اعلامیهٔ فوری: کاربر @Karan_Hell بهدلیل "تلاش برای تولید محتوای مثبت" جریمه شد. جریمه: کاهش پهنای باند اینترنت به ۵۶k!»*
کامران فریاد کشید: **«۵۶k؟! یعنی الان حتی آپلود عکس گربهم هم ممکن نیست؟!»**
دنت آهی کشید و هایکوی جدیدی زمزمه کرد:
*«اینترنتِ کندتر از حلزون/ در جهنمی که ترند میخواهد خون/ چه محتوایی بسازیم؟»*