ولگرد شماره صفر : فصل نیم(0.5)-گربه
2
6
0
1
زندگی یه مسیر بیمقصد بود.
مقصدی که شاید هیچوقت پایانی نداشته باشه، یا حتی همین الانش هم توی نقطهی پایان باشی.
بعضی وقتا هیجان لحظهها باعث میشه کارای دیوانهواری کنی—کارهایی که اگه فقط چند ثانیه بهشون فکر کنی، پشیمون میشی.
ولی نقطهی قوت من همینجاست:
من **فکر نمیکنم**.
فقط **انجامش میدم**.
همه باهام موافق نیستن.
ولی من یاد گرفتم نظر دیگران محترمه، اما مهم نه.
من زندگی به سبک خودمو دوست دارم.
و هیچکس جلو دارم نیست.
البته... این فقط برای گذشتهست.
***
من نقش اصلی این داستان مزخرفم.
همونی که شماها دارین بابتش وقتتون رو هدر میدین.
و به نظرم بهتره همین الان کنارش بذارین، چون خیلی حوصلهسربر قراره باشه.
من کیام؟
اسمم چیه؟
نمیدونم.
از وقتی به دنیا اومدم، اسمی نداشتم.
هرکس هرجور دلش میخواست صدام میزد:
ولگرد، دزد، یتیم، بیپدر و مادر، حرومزاده...
وقتی بچه بودم، توی یه سبد شکسته توی یه روستای بیآب و علف رها شده بودم.
بدون نامه، بدون نشونه.
درست مثل یه ولگرد.
مردم روستا فقیر بودن، ولی دل مهربونی داشتن.
همهشون منو بزرگ کردن.
و میتونم بگم همهی زنهای روستا یه روزی اگه خطایی کردم، میتونن بگن:
«شیرمو حلالت نمیکنم.»
البته هر روز میشنومش.
چون همیشه توی دردسر میافتادم.
و این باعث شد دیگه بچهی دوستداشتنی روستا نباشم.
شدم اون که نمک خورده و نمکدون شکسته.
و از اونجا، اسم من شد: **گربه**.
میگن گربهها رو هرچی بهشون بها بدی، بازم دستتو چنگ میزنن.
و خب، بین همهی اون لقبها، گربه رو واقعاً دوست داشتم.
چون بیشتر از اینکه با آدمها وقت بگذرونم، با گربهها بازی میکردم.
البته اینکه هیچ بچهای نمیخواست باهام بازی کنه هم نقش داشت.
هیچوقت به این فکر نکردم که پدر و مادرم کیان، کجان، یا اصلاً زندهان یا مرده.
ولی از یه جایی به بعد فهمیدم گربه بودن کافی نیست.
رفتم پیش آقای کزایی، میوهفروش محل.
مردی با شکم قلمبه، سیبیلهای مشکی، و اخلاق گنددماغ.
اول گفت به دزد و ولگرد کار نمیده.
بعد گفت به یتیمزاده کار نمیده.
آخرش گفت: «بیسود کار نمیدم.»
گفتم میخوام کار کنم تا پول مدرسهمو دربیارم.
یه دروغ برای راضی کردنش بود، ولی بعدش واقعاً کنجکاو شدم دربارهی مدرسه.
وقتی کل روستا فهمید که میخوام کار کنم برای مدرسه، رفتار یه ملت باهام عوض شد.
و رفتهرفته علاقهم به کار بیشتر شد.
سر ماه، پول تپلی گرفتم.
اول میخواستم برم چیزای بهدردنخور بخرم—از نظر یه بچه، البته حیاتیترین چیزا بودن.
ولی صدای شاگرد آقای کزایی که داشت ازم تعریف میکرد، نظرم رو عوض کرد.
پولو برداشتم و رفتم مدرسه ابتدایی.
ثبتنام کردم.
وقتی فهمیدن یتیمم، نصف پولو نگرفتن.
ولی بجاش کلی سوال عجیب پرسیدن که یه جورایی به عقل خودم شک کردم.
وقتی وارد مدرسه شدم، بوی گچ و ناامیدی خورد توی صورتم.
همه داشتن نگام میکردن.
نه از روی کنجکاوی.
از روی قضاوت.
زمزمهها شروع شد:
«اون همونه... گربه...»
«همون یتیمه که از روستا اومده...»
و بعدش، سهتا سایه افتادن روم.
جک، سم، و اجون.
قلدرهای مدرسه.
جک گفت:
«گربه که زیادی برات شاخ شده. شاید بهتر باشه بگیم موش؟»
سم خندید.
اجون فقط نگاهم کرد.
من فقط یه قدم جلو رفتم و گفتم:
«اسمم گربهست. همون که هرچی بیشتر تحقیرش کنی، بیشتر چنگ میزنه.
شما سهتا؟ هنوز نمیدونین با کی طرفین.»
سکوت شد.
نه از ترس.
از تعجب.
اون روز دعوا نشد.
ولی یه چیزی توی نگاهشون شکست.
یه دیوار.
یه غرور بیپایه.
از اون روز، جک، سم، و اجون دیگه دنبال تحقیر نبودن.
اونا دنبال فهمیدن بودن.
و خیلی زود، فهمیدن که گربه، نهتنها قلدر نیست—بلکه رئیس قلدرهاست. زنگ ریاضی بود.
جک یه سوسک مرده گذاشت روی میز معلم.
وقتی معلم برگشت و چشمش به سوسک افتاد، جیغی کشید که کل مدرسه لرزید.
ما از خنده خفه شدیم.
جک گفت: «سوسک هم از ریاضی فرار کرد، حق داشت.» اجون نقشه کشید که توپ فوتبال رو با یه توپ پلاستیکی پر از آب عوض کنیم.
سم توپ رو شوت کرد، خورد به شکم ناظم.
آب پخش شد، ناظم خیس شد، ما فرار کردیم.
جک گفت: «ناظم خیسه، ولی ما خفنیم.» سم یه دستگاه ضبط آورده بود.
توی زنگ علوم، صدای باد معده پخش کرد.
همه برگشتن سمت من.
من فقط گفتم: «گربهها صداهای خاصی دارن.» بارون میاومد.
ما چهار نفر زیر یه سقف کوچیک وایساده بودیم.
جک گفت: «اگه یه روزی اخراج بشیم، حداقل با افتخار میریم.»
اجون گفت: «با مدال طلای خرابکاری.»
سم خندید: «و یه عکس دستهجمعی که زیرش نوشته باشه: دردسرسازهای شماره یک تا چهار.»
من فقط نگاهشون کردم.
برای اولین بار، حس کردم یه چیزی دارم که هیچوقت نداشتم.
نه اسم، نه خانواده.
رفیق. با گذر زمان رابطه ما صمیمی و صمیمی تر میشد و البته خرابکاری هامونم بیشتر تا اینکه یه روز بارونی اومد ار فکنم همه ی روزای بد بارون میاد انگار که اسمون هم ازغم من گریه اش گرفته بوداز اون روزهایی بود که هوا نه گرم بود، نه سرد.
یه جور خاکستریِ بیحس.
مثل دل من.
مثل ذهن من.
مثل آیندهای که دیگه نمیتونستم تصورش کنم.
همه چیز از یه شوخی شروع شد.
یه شوخی مسخره.
یه شوخی که قرار بود فقط باعث خنده بشه.
ولی حالا... یه نفر مرده بود.
و من؟
من شدم قاتل.
***
اون روز، زنگ علوم بود.
ما چهار نفر—من، جک، سم، اجون—توی آزمایشگاه نشسته بودیم، مثل همیشه با نقشههای خندهدار و خرابکاریهای بیهدف.
سم گفت:
«اگه یه ذره از این مادهی سبز رو بریزیم توی قهوهی آقای نادری، چی میشه؟»
اجون خندید:
«شاید موهاش سبز شه! یا شاید بالا بیاره وسط کلاس!»
جک گفت:
«یا شاید بالاخره یه بار بخنده!»
من فقط نگاهشون کردم.
گفتم:
«نه. این دیگه زیادیه. شوخی با مواد آزمایشگاهی؟ خطرناکه.»
ولی اونا گوش نکردن.
مثل همیشه.
مثل همیشه که فکر میکردن من فقط غر میزنم.
سم گفت:
«آخه تو همیشه مخالفت میکنی. یه ذره شوخی هم بلد نیستی؟»
من چیزی نگفتم.
فقط از آزمایشگاه بیرون رفتم.
ولی قبل از اینکه در رو ببندم، برگشتم و دیدم که جک یه شیشهی کوچیک رو توی جیبش گذاشت.
***
زنگ تفریح بعدی، آقای نادری طبق معمول قهوهش رو از دفتر آورد.
همیشه همون لیوان سفید با لکههای قهوهی قدیمی.
همیشه همون بوی تلخ و سنگین.
من داشتم از کنار دفتر رد میشدم که دیدم جک، سم و اجون پشت دیوار وایسادن، پچپچ میکنن.
یه لحظه رفتم سمت لیوان.
نه برای ریختن چیزی.
برای اینکه مطمئن شم کاری نکردن.
ولی اون لحظه، دوربین مدار بسته منو گرفت.
منو، در حال خم شدن روی لیوان.
منو، در حال نگاه کردن به قهوه.
و بعدش؟
هیچکس دیگه دیده نشد.
نه جک، نه سم، نه اجون.
***
اون روز، آقای نادری بعد از زنگ سوم، حالش بد شد.
اول گفت سرش گیج میره.
بعد افتاد.
بعد نفس نکشید.
و بعدش، دیگه هیچوقت بلند نشد.
***
بازجویی شروع شد.
دوربینها بررسی شدن.
و تنها کسی که دیده شد، من بودم.
من، در حال خم شدن روی لیوان.
من، که از اول مخالفت کرده بودم.
من، که فقط میخواستم مطمئن شم.
جک؟
ساکت.
سم؟
ساکت.
اجون؟
ساکت.
هیچکس چیزی نگفت.
هیچکس نگفت که من مخالف بودم.
هیچکس نگفت که اون ماده رو اونا برداشتن.
و من؟
من شدم قاتل.
***
وقتی حکم اومد، فقط یه جمله توی ذهنم تکرار میشد:
«شوخی بود... فقط یه شوخی بود...»
ولی حالا، من توی یه اتاق سرد نشستهام.
با دیوارهای خاکستری.
با تختی فلزی.
با صدای قفلهایی که هر شب بسته میشن.
کانون اصلاح و تربیت.
جایی که بچههای خرابکار رو میفرستن.
جایی که حالا من توشم.
به جرم قتل عمد.
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴