ولگرد شماره صفر : فصل1-گربه
5
13
1
1
زندگی یه مسیر بیمقصد بود.
مقصدی که شاید هیچوقت پایانی نداشته باشه، یا حتی همین الانش هم توی نقطهی پایان باشی.
بعضی وقتا هیجان لحظهها باعث میشه کارای دیوانهواری کنی—کارهایی که اگه فقط چند ثانیه بهشون فکر کنی، پشیمون میشی.
ولی نقطهی قوت من همینجاست:
من **فکر نمیکنم**.
فقط **انجامش میدم**.
همه باهام موافق نیستن.
ولی من یاد گرفتم نظر دیگران محترمه، اما مهم نه.
من زندگی به سبک خودمو دوست دارم.
و هیچکس جلو دارم نیست.
البته... این فقط برای گذشتهست.
***
من نقش اصلی این داستان مزخرفم.
همونی که شماها دارین بابتش وقتتون رو هدر میدین.
و به نظرم بهتره همین الان کنارش بذارین، چون خیلی حوصلهسربر قراره باشه.
من کیام؟
اسمم چیه؟
نمیدونم.
از وقتی به دنیا اومدم، اسمی نداشتم.
هرکس هرجور دلش میخواست صدام میزد:
ولگرد، دزد، یتیم، بیپدر و مادر، حرومزاده...
وقتی بچه بودم، توی یه سبد شکسته توی یه روستای بیآب و علف رها شده بودم.
بدون نامه، بدون نشونه.
درست مثل یه ولگرد.
مردم روستا فقیر بودن، ولی دل مهربونی داشتن.
همهشون منو بزرگ کردن.
و میتونم بگم همهی زنهای روستا یه روزی اگه خطایی کردم، میتونن بگن:
«شیرمو حلالت نمیکنم.»
البته هر روز میشنومش.
چون همیشه توی دردسر میافتادم.
و این باعث شد دیگه بچهی دوستداشتنی روستا نباشم.
شدم اون که نمک خورده و نمکدون شکسته.
و از اونجا، اسم من شد: **گربه**.
میگن گربهها رو هرچی بهشون بها بدی، بازم دستتو چنگ میزنن.
و خب، بین همهی اون لقبها، گربه رو واقعاً دوست داشتم.
چون بیشتر از اینکه با آدمها وقت بگذرونم، با گربهها بازی میکردم.
البته اینکه هیچ بچهای نمیخواست باهام بازی کنه هم نقش داشت.
هیچوقت به این فکر نکردم که پدر و مادرم کیان، کجان، یا اصلاً زندهان یا مرده.
ولی از یه جایی به بعد فهمیدم گربه بودن کافی نیست.
رفتم پیش آقای کزایی، میوهفروش محل.
مردی با شکم قلمبه، سیبیلهای مشکی، و اخلاق گنددماغ.
اول گفت به دزد و ولگرد کار نمیده.
بعد گفت به یتیمزاده کار نمیده.
آخرش گفت: «بیسود کار نمیدم.»
گفتم میخوام کار کنم تا پول مدرسهمو دربیارم.
یه دروغ برای راضی کردنش بود، ولی بعدش واقعاً کنجکاو شدم دربارهی مدرسه.
وقتی کل روستا فهمید که میخوام کار کنم برای مدرسه، رفتار یه ملت باهام عوض شد.
و رفتهرفته علاقهم به کار بیشتر شد.
سر ماه، پول تپلی گرفتم.
اول میخواستم برم چیزای بهدردنخور بخرم—از نظر یه بچه، البته حیاتیترین چیزا بودن.
ولی صدای شاگرد آقای کزایی که داشت ازم تعریف میکرد، نظرم رو عوض کرد.
پولو برداشتم و رفتم مدرسه ابتدایی.
ثبتنام کردم.
وقتی فهمیدن یتیمم، نصف پولو نگرفتن.
ولی بجاش کلی سوال عجیب پرسیدن که یه جورایی به عقل خودم شک کردم.
وقتی وارد مدرسه شدم، بوی گچ و ناامیدی خورد توی صورتم.
همه داشتن نگام میکردن.
نه از روی کنجکاوی.
از روی قضاوت.
زمزمهها شروع شد:
«اون همونه... گربه...»
«همون یتیمه که از روستا اومده...»
و بعدش، سهتا سایه افتادن روم.
جک، سم، و اجون.
قلدرهای مدرسه.
جک گفت:
«گربه که زیادی برات شاخ شده. شاید بهتر باشه بگیم موش؟»
سم خندید.
اجون فقط نگاهم کرد.
من فقط یه قدم جلو رفتم و گفتم:
«اسمم گربهست. همون که هرچی بیشتر تحقیرش کنی، بیشتر چنگ میزنه.
شما سهتا؟ هنوز نمیدونین با کی طرفین.»
سکوت شد.
نه از ترس.
از تعجب.
اون روز دعوا نشد.
ولی یه چیزی توی نگاهشون شکست.
یه دیوار.
یه غرور بیپایه.
از اون روز، جک، سم، و اجون دیگه دنبال تحقیر نبودن.
اونا دنبال فهمیدن بودن.
و خیلی زود، فهمیدن که گربه، نهتنها قلدر نیست—بلکه رئیس قلدرهاست. زنگ ریاضی بود.
جک یه سوسک مرده گذاشت روی میز معلم.
وقتی معلم برگشت و چشمش به سوسک افتاد، جیغی کشید که کل مدرسه لرزید.
ما از خنده خفه شدیم.
جک گفت: «سوسک هم از ریاضی فرار کرد، حق داشت.» اجون نقشه کشید که توپ فوتبال رو با یه توپ پلاستیکی پر از آب عوض کنیم.
سم توپ رو شوت کرد، خورد به شکم ناظم.
آب پخش شد، ناظم خیس شد، ما فرار کردیم.
جک گفت: «ناظم خیسه، ولی ما خفنیم.» سم یه دستگاه ضبط آورده بود.
توی زنگ علوم، صدای باد معده پخش کرد.
همه برگشتن سمت من.
من فقط گفتم: «گربهها صداهای خاصی دارن.» بارون میاومد.
ما چهار نفر زیر یه سقف کوچیک وایساده بودیم.
جک گفت: «اگه یه روزی اخراج بشیم، حداقل با افتخار میریم.»
اجون گفت: «با مدال طلای خرابکاری.»
سم خندید: «و یه عکس دستهجمعی که زیرش نوشته باشه: دردسرسازهای شماره یک تا چهار.»
من فقط نگاهشون کردم.
برای اولین بار، حس کردم یه چیزی دارم که هیچوقت نداشتم.
نه اسم، نه خانواده.
رفیق. با گذر زمان رابطه ما صمیمی و صمیمی تر میشد و البته خرابکاری هامونم بیشتر تا اینکه یه روز بارونی اومد ار فکنم همه ی روزای بد بارون میاد انگار که اسمون هم ازغم من گریه اش گرفته بوداز اون روزهایی بود که هوا نه گرم بود، نه سرد.
یه جور خاکستریِ بیحس.
مثل دل من.
مثل ذهن من.
مثل آیندهای که دیگه نمیتونستم تصورش کنم.
همه چیز از یه شوخی شروع شد.
یه شوخی مسخره.
یه شوخی که قرار بود فقط باعث خنده بشه.
ولی حالا... یه نفر مرده بود.
و من؟
من شدم قاتل.
***
اون روز، زنگ علوم بود.
ما چهار نفر—من، جک، سم، اجون—توی آزمایشگاه نشسته بودیم، مثل همیشه با نقشههای خندهدار و خرابکاریهای بیهدف.
سم گفت:
«اگه یه ذره از این مادهی سبز رو بریزیم توی قهوهی آقای نادری، چی میشه؟»
اجون خندید:
«شاید موهاش سبز شه! یا شاید بالا بیاره وسط کلاس!»
جک گفت:
«یا شاید بالاخره یه بار بخنده!»
من فقط نگاهشون کردم.
گفتم:
«نه. این دیگه زیادیه. شوخی با مواد آزمایشگاهی؟ خطرناکه.»
ولی اونا گوش نکردن.
مثل همیشه.
مثل همیشه که فکر میکردن من فقط غر میزنم.
سم گفت:
«آخه تو همیشه مخالفت میکنی. یه ذره شوخی هم بلد نیستی؟»
من چیزی نگفتم.
فقط از آزمایشگاه بیرون رفتم.
ولی قبل از اینکه در رو ببندم، برگشتم و دیدم که جک یه شیشهی کوچیک رو توی جیبش گذاشت.
***
زنگ تفریح بعدی، آقای نادری طبق معمول قهوهش رو از دفتر آورد.
همیشه همون لیوان سفید با لکههای قهوهی قدیمی.
همیشه همون بوی تلخ و سنگین.
من داشتم از کنار دفتر رد میشدم که دیدم جک، سم و اجون پشت دیوار وایسادن، پچپچ میکنن.
یه لحظه رفتم سمت لیوان.
نه برای ریختن چیزی.
برای اینکه مطمئن شم کاری نکردن.
ولی اون لحظه، دوربین مدار بسته منو گرفت.
منو، در حال خم شدن روی لیوان.
منو، در حال نگاه کردن به قهوه.
و بعدش؟
هیچکس دیگه دیده نشد.
نه جک، نه سم، نه اجون.
***
اون روز، آقای نادری بعد از زنگ سوم، حالش بد شد.
اول گفت سرش گیج میره.
بعد افتاد.
بعد نفس نکشید.
و بعدش، دیگه هیچوقت بلند نشد.
***
بازجویی شروع شد.
دوربینها بررسی شدن.
و تنها کسی که دیده شد، من بودم.
من، در حال خم شدن روی لیوان.
من، که از اول مخالفت کرده بودم.
من، که فقط میخواستم مطمئن شم.
جک؟
ساکت.
سم؟
ساکت.
اجون؟
ساکت.
هیچکس چیزی نگفت.
هیچکس نگفت که من مخالف بودم.
هیچکس نگفت که اون ماده رو اونا برداشتن.
و من؟
من شدم قاتل.
***
وقتی حکم اومد، فقط یه جمله توی ذهنم تکرار میشد:
«شوخی بود... فقط یه شوخی بود...»
ولی حالا، من توی یه اتاق سرد نشستهام.
با دیوارهای خاکستری.
با تختی فلزی.
با صدای قفلهایی که هر شب بسته میشن.
کانون اصلاح و تربیت.
جایی که بچههای خرابکار رو میفرستن.
جایی که حالا من توشم.
به جرم قتل عمد.
صدای زنگ مدرسه خورد.
ولی اینبار کسی ندوید سمت کلاس.
همه ایستاده بودن.
همه نگاه میکردن.
به من.
ولی اون نگاه ها مثل قبلنا نبود انگار داشتن به یه ادم تهوع اور و وحشتناک نگاه میکردند پر از ترس و پراز تاریکی
ماشین پلیس خاک روستا رو له کرد.
در باز شد.
سه مرد با لباسهای سیاه، مثل سایههای مرگ، اومدن جلو.
یکیشون دستبند رو درآورد.
من فقط ایستادم.
فقط گفتم:
من نکردم... به خدا من نکردم... باورم کنین... خواهش میکنم کار من نبود اجون میدونه اوناهم با من اونجا بودند من این کارو نکردم من ...
ولی هیچکس جواب نداد.
هیچکس حتی پلک نزد.
بچهها از پنجرهها نگاه میکردن.
جک، سم، اجون...
فقط سکوت.
سکوتی که از هزار تا فریاد دردناکتر بود.
زنهای روستا لبهاشون میلرزید.
مردها خاک رو نگاه میکردن، انگار من دیگه بخشی از این زمین نیستم.
یکی گفت: «گربه... چرا
جیغ کشیدم
کار من نیست من قاتل نیستم من فقط میخواستم مطمعن بشم من فقط یه بچه ام..این فقط یه شوخی بود..
دستبند روی مچم قفل شد.
سرد بود.
مثل مرگ.
مثل قهوهی تلخ آقای نادری.
مثل اون لحظهای که افتاد و دیگه بلند نشد.
سوار ماشینم کردند جیغ میزدم میخندیدم اما از چشمام اشک میریخت
... اگه باورم نکنین، دیگه هیچی از من نمیمونه...»
ماشین حرکت کرد.
از خاک روستا گذشت.
از خاطرهها، از بازیها، از گربههایی که باهاشون حرف میزدم.
رسیدیم به روسیه
به جایی که هیچکس منو نمیشناخت.
به جایی که هیچکس برام گریه نمیکرد.
اتاق بازجویی سفید بود.
اونقدر سفید که چشمام درد گرفت.
اونقدر سفید که انگار قرار بود همهی حقیقتها توش دفن بشه
روی صندلی چوبی ای که نیمه ای رنگ قهوه ایش کنده شده بود رنگ چوب شده بود نشستم مردی بلند اندام وارد اتاق شد و پرسید اسمت چیه با گلویی ک دیگه نای نفس کشیدن نداشت گفتم اسم ندارم گربه صدام میکنن بازجو نوشت و گفت چرا اونو کشتی؟ باهات کاری کرده بود؟ حرفی زده بود؟ رفتارش نامناسب بود؟
گفتم نه..اون معلم خوبی بود دستهام میلرزیدن انگشت هام یخ زده بودند
ولی من نکردم... من نکردم... من نکردم...»
این فقط یه شوخی بود...
و بعدش، سکوت.
سکوتی که شبیه مرگ بود.
شبیه اون لحظهای که همه عقب رفتن، و من موندم وسط.
با یه لیوان قهوه.
با یه نگاه.
با یه فریاد که هیچکس نشنید.
ولی هیچ حرفی از اون سه نفر نزدم چون اونا مثل من بی خانواده نبودن..حتی اگه میزدمم خانوادهاشون کاری میکردند که من مقصر باشم و ای کاش اون دوربینای لعنتی صدا رو ضبط میکردن کاش پلیسا میشنیدن که منم که میگم این کارو نکنین
و در اخر منو به کانون اصلاح بردند کانونی که
بیشتر ازاین که شبیه زندان یا کانون اصلاح باشه شبیه دیوونه خونه بود صدای جیغ و فریاد بچه ها ار روی درد نبود بلکه از روی لذت بود انگار که از کارهایی که کرده بودند هیچ پشیمون یا ناراحت نبودن بلکه پر ا افتخار بود این باعث میشد وحشت کنم .
من شبیه اونا نیستم من شبی اونا نیستم این جمله ای بود که هرروز هرثانیه با خودم تکرار میکردم اینکه من مثل اونا نبودم و نمیخواستم که باشم البته این چیزی بود که هفته از خودم میپرسدم واقعا چیزیه که من میخوام یا نه
زیاد اهل معاشرت با ادمای اونجا نبودم ولی به وقت غذا که میشد از روی اجبار دور هم جمعمون یکردن و بهمون غذا میدادن که البته اسمشو میشد غذا گذاشت انگار که موشی که هفتهاست مرده رو پیدا کردند و بجای سیب زمینی پورش کردند و به خوردمون میدادند تهوع اور بود به وقت غذا که میشد بچها باهم زیاد حرف نمیزدند ولی خب انگار همه راجبم کنجکاو بودند برای همین درگوش هم پچ پچ میکردند تا اینکه پسری تقریبا تپل به حرف اومد و گفت هی تو اسمت چیه سرمو بالا اوردم نگاهی بهش انداختم بدون اینک جوابی بدم به غذاخوردنم ادامه دادم و این باعث سکوت همه شد و ناگهان دیدم از یقه ی پیرهن ابیم گرفته شدم و با صدای فریادی که گوشمو پاره میکرد به سمت اون چرخیدم که میگفت مگه نشنیدی آتو با تو حرف زد نکنه کری؟ با دستم یقمو از دستش کشیدم بیرون و جواب دادم اگه یکم دیگه به جیغ جیغات ادامه بدی کرم نباشم کر میشم . همه نگاهی به هم انداختند صدای قهقه ها بالا رفت قهقه هایی از روی تمسخر
ساکت باشید اون پسر چشم ابی حرف زد پسری که رنگ چشماش از روز اول توجهمو جلب کرد قدش از من بلند تر نبود ولی چشمگیر بود موهای طلایی رنگش که انگار خدا موقع افرینششون اون هارا دور دستاش پیچیده و مارپیچ قشنگی به اونها بخشیده او مثل خورشید بود. شاید عجیب باشه ولی بنظرم او زیبا بود و من راجبش کنجکاو
وقتی نزدیک اومد قهقه ها متوقف شدند و همه با لبخند به او نگاه میکردند و قدمی نزدیک تر امد و با ملایمت گفت ما فقط میخواهیم بدونیم باید چی صدات کنیم همین دعوا و مجادله لازم نیست مگه نه بین<پسری که چند دقیقه پیش یقه ام را گرفته بود و با وحشیگری حرف میزد حالا شبیه موشی خیس شده بود سربه زیر و ساکت و فقط سر تکان میداد> سرموکج کردمو پاهایم را کمی خم تا هم قد با او بشم و گفتم میتونین منو گربه صدا کنین خانوادم به خودشون زحمت ندادن اسمی برام انتخاب کنمو درسته خانواده ای ندارم <خواست چیزی بگه که حرفمو ادامه دادمو گفتم> و چرا اینجام؟معلممو کشتم البته قرار نبود بمیره فقط یه شوخی بود. با گفتن جمله ی اخرم پچ پچ ها بالا رفت پسر موطلایی دستش رو به سمت اورد
دستشو جلو اورد با لبخند گفت از اشناییت خوشحالم و با کمی مکس ادامه داد..گربه من لیونارد هستم ولی دوستام لیو صدام میکنن دستشو نگرفتم و گفتم لیونارد؟بیشتر شبیه لیمونادی و لبخند زدم
دستشو عقب شید و با اخم نگاهم کرد با ملایمت نگاهش کردمو گفتم شوخی بود بین جلو اومد و گفت اخرین باری که شوخی کردی یه نفر مرده پس بهتره جلویه شوخیاتو بگیری
لیو خودش رو عقب کشید، ولی اخمش هنوز روی صورتش بود. انگار از چیزی که شنیده بود تعجب نکرده بود و اون اخم ظاهری و سطحی بود شاید قبلاً هم با آدمهایی مثل من برخورد کرده بود. شاید هم اصلاً براش مهم نبود
ولی بین نگاهش رو از من برنداشت. اون لبخند نمیزد. اون لبخند نمیزنه. بین همیشه انگار منتظره یکی اشتباه کنه تا بتونه با یه جملهی سرد، همهچی رو خراب کنه.
من چیزی نگفتم. فقط نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به اون چیزی که اسمش غذا بود خیره شدم.
بین با صدای آرومی گفت: «لیو، بیا بشین پیش خودمون. غذا سرد میشه.»
لیو نگاهی به بین انداخت، بعد به من، بعد دوباره به بین. یه لحظه سکوت بینشون افتاد. اون سکوتی که فقط بین آدمهایی میافته که یه چیزی رو نمیگن ولی هر دو میدونن.
لیو رفت و کنار بین نشست. ولی قبلش یه نگاه دیگه بهم انداخت. نه از اون نگاههایی که آدمو قضاوت میکنه. یه نگاه کنجکاو. یه نگاه پر از حرف
شب، وقتی همه توی اتاقهای جداگانهشون بودن، من هنوز بیدار بودم. صدای نفس کشیدن بچهها از پشت دیوارهای نازک میاومد. بعضیها خر و پف میکردن، بعضیها حرف میزدن توی خواب. من فقط به سقف نگاه میکردم.
در اتاقم باز شد. یه سایه وارد شد. سریع نشستم. لیو بود.
گفت: «نترس. فقط اومدم حرف بزنم.»
گفتم: «تو همیشه نصف شب میای سراغ آدمایی که معلمشونو کشتن؟»
لبخند زد. «نه. فقط اونایی که اسم ندارن و خودشونو گربه صدا میزنن
و اسم بقیه رو مسخره میکنن
با وارد شدن لیو به اتاق اون حس چرکی و خاک گرفته ی اتاق جاش رو به گرمی صمیمیت داده بود این پسر چیزی داشت که انگار با همه ی ادم های اینجا فرق میکرد نشست روی زمین درست روبه روی تخت اهنی ای که صدای جیرجیرش بهت اجازه خوابیدن نمیداد
با کنجکاوی سرکج کردمو پرسیدم
خب برای چی اومدی؟
جوری که انگار از صریح بودنم تعجب کرده باشه نگاهم کرد و گفت پس میرم سر اصل مطلب
به لبهاش خیره شدم تا بفهمم موضوع چیه و بلاخره زبون باز کرد
میدونم مدت زیادی نیست که به اینجا اومدی اما باید بهت بگم که باید تویه کلاس های درسی شرکت کنی وگرنه رفتن از اینجا برات سخت تراز اون چیزی که بود میشد نمیدونم اطلاعاتت درمورد روس چقدره ولی اینجا درس و کلاس و مدرسه رو از بچهای کانون اصلاح تربیت نه تنها محروم نمیکنن حتی با شرکت نکردن تویه انها بچها رو تنبیه میکنن و راستش نمیخوام تو ام جزو کسایی باشی که تنبیه میشه
با تموم شدن جملش چشمام از تعجب گرد شد جوری که از گردشدنشون به سوزش افتاده بودند و با لحن کنجکاوی پرسید؟
اونوقت چرا؟
لیو یه لحظه مکث کرد. انگار دنبال کلمهای میگشت که هم صادق باشه، هم زخمی نکنه. بعد گفت: «چون تو مثل بقیه نیستی و نمیخوام مثل بقیه بشی. چون اگه تو هم بری توی اون مسیر، دیگه هیچکس اینجا فرق نخواهد داشت.»
لبخند زدم. نه از روی خوشحالی. از روی سردرگمی.
«تو منو نمیشناسی. از کجا میدونی مثل اونها نیستم یا همین اگه بودم مثل اونها نشده باشم شاید بدتر از بقیهام.»
لیو به دیوار نگاه کرد. انگار داشت با خودش حرف میزد، نه با من.
«همه اینجا یه چیزی رو از دست دادن. بعضیها خانواده، بعضیها عقل، بعضیها خودشونو. ولی تو هنوز یه چیزی داری که بقیه ندارن. اونم اینه که هنوز نمیدونی چی از دست دادی.»
اون جمله مثل یه مشت بود. نه به صورتم، به ذهنم.
«و تو فکر میکنی درس خوندن کمک میکنه؟»
«نه. ولی کمک میکنه که فراموش نکنی کی بودی و چرا اینجایی. ساکت شدم. اون سکوتی که نه از قانع شدن میاد، نه از خشم. فقط از فکر کردن.
لیو بلند شد. خاک شلوارش رو تکوند.
«فردا صبح ساعت هشت. کلاس ریاضی. اگه نیای، خودت میدونی چی میشه.»
در رو باز کرد، ولی قبل از اینکه بره، برگشت و گفت:
«راستی... اون تخت آهنی رو اگه با یه تکه پارچه ببندی، دیگه جیرجیر نمیکنه. منم یه مدت روش خوابیدم.»
در بسته شد. و من موندم و تخت اهنی ای که دیگه جیر جیر نمیکرد
===
با تابش نور خورشید از اون چهارگوشه به استهزا پنجره از خواب بیدار شدم به لطف اون تیکه پارچه تونسته بودم بلاخره اینجا یکم راحتر بخوابم با همون لباسای خاکستری و شلوار کهنه بلند شدم از اتاقم بیرون رفتم به یاد حرف های دیشب با پرس و جو کردن از بچهای کوچک تر فهمیدم که کلاس ها ته راه و سمت چپ اخرین اتاق برگزار میشوند حدودا نیم ساعتی دیر تر از زمان کلاس به پشت در رسیدم با چند ضربه ی کوتاه وارد شدم و همه ی نگاه ها به من بود بعضی ها با انزجار بعضی ها بی تفاوت چشم چرخوندم و رسیدم به قیافه ی در هم رفته ی بین ولی خبری از لیو یا اتو نبود با صدای سرفه خش دار مرد چارشانه ای که پشت در ایستاده بود من را از نظر میگدراند مرا به خودم اورد و با چشم در چشم شدنمان سلامی کردم برعکس تصورم لبخندی زد و خواست که بنشینم رویه یکی از صندلی های خالی قدم زنان به اخر کلاس رفتم و رویه اولین صندلی خالی ای که دیدم نشستم
مردجوان که حالا مطمعن شده بودم که معلمه بدون حرفی یا حتی درخواستی برای معرفیه من به درس دادنش ادامه داد فضای کلاسش ساکت بود امگاذ که همگان با گوش دل جان سپرده بودند به صدای او در این افکار بودم که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم روی برگرداندم ولی کسی به چشمم نیامد پس فقطبه ادامه حر های معلم گوش دادم..
ساعت کلاس ریاضی تمام شد در اخر کلاس بچها همه برای معلم منجزو به پاس تشکر بلند شدند و خداحافظی کردند همه او را دوست داشتند ولی من حس خوبی نداشتم عجیب بود چون حواسم هرگز من رو فریب نداده بودند پس چیزی اینجا درست نیست
در این فکر که قبل از ناهار دیگه کلاسی نداریم و کلاس بعدی به هنگام غربت شمس به سمت غداخوری قدم برداشتم که نگه از دست به عقب کشید شدم اخی گفتم و اخمی کردم و روی برگرداندم و با دیدن صورت بین اصلا تعجب نکردم کل ساعت کلاس به من خیره شده بود سنگینی نگاهایش سردرد اور بود چون وقتی چشم میچرخاندم دیگر نگاه نمیکرد و نمیتوانستم کاری کنم وحالا هم که اینگونه
با ابرو های بالا رفته باچشم های عسلی رنگش خیره شدم موهای قهوه ایش با تابش نور خورشید حنایی شده بود با صدایی که کلافگی درش بیداد میکرد گفتم چیه ؟چته؟ با عصبانیتی که نمیدانستم از چیست یا از کجا نشعت گرفته است نگاهم میکرد و با تندی گفت باهاش چیکار کردی؟ منظورش را نمیفهمیدم حرف هایش کلماتش گنگ و بی سرو ته بودند پس پرسید چی میگی راجب کی حرف میزنی بدون اینکه درست و حسابی جوابمو بده زیرلب میگفت قبل از اینکه به اتاق تو بیاید حالش خوب بود با شنیدن زمزمه هایش پرسیدم چیشده لیو چش شده درحالی که میغرید گفت این رو من باید بپرسم حالش خوب بود قبل از اینکه بیاد و با جنابعالی حرف بزنه خوب بود ولی وقتی برگشت به ناگه بیهوش شد و هنوز هم بیداار نشده یقه ام را محکم تر گرفت کشیدم سمت خودش باهاش چیکار کردی در شک بودم و از خودم مطمعن که من کاری نکرده بودم فقط یه صحبت ساده بودولی بین هیچجوره به من اعتماد نداشت واین باعث میشد که واقعا از رفتارهاش و حرف هاش گیج بشم بینیقه اام را رها کرد و دستانش را روی سرش گذاشت اون تنها کسیه که تویه این طویله لعنتی باهام عین ادم رفتار میکنه سرش رو بالا اورد و با چشم هایی که انگار از درد وعذاب روحش پرشده بودند نگاهم کرد و تهدید امیزگفت اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی با لبخند مسخره ای از گیجی گفتم پشیمون تر از این؟ بلند شد و گفت اصلا چیزیو جدی میگیری؟همه ی اینا برات یه شوخیه؟ اصلا دیشب چی گفتین راجب چی حرف زدین ؟