فصل دوم

ماه پشت ابر : فصل دوم

نویسنده: sanazza84h

صابر دیدم اروم اروم نفس میکشید اروم گفتم
نورا_ داداش صابر تو نخوابیدی 
صابر یه لبخند کج زد سر تا پامو اناالیز کرد گفت
_ هیچ وقت دقت نکرده بودم چقدر اندام خوبی داری چقدر زیبای
 ویک دفع گردنمو با دوتا دستش گرفت سرفه کردم جیغ زدم
نورا_ ولم کن مرتیکه دارم خفه میشم
محکم تر گردنم گرفت از پله های زیرزمین میکشوند دستشو از دور گردنم برداشت و منو پرت کرد یه گوشه اومد نزدیکم عقب عقب میرفتم داد میزدم 
نورا_ نزدیک نیاا مرتیکه
پشت بندش جیغ میزدم
_ فرزادد ،بابااااا
نشست روبه روم پیراهنم گرفت پاره کرد منم با سرعت محک زدم به سینش افتاد بلند شدم که فرار کنم از پشت موهامو گرفت
_ کجا فک کردی من همینطور تورو میدم دست فرزاد 
و هولم داد دستو پا میزد جیغ میزدم چشمم به چاقوی توی جیبش افتاد 
_ اروم بگیر که به هردوتمون خوش بگذره 
شروع به گریه کردن کردم خم شد رو سرشو برد تو گودی گردنم بوسید چاقو رو از جیبش در اوردم به سرعت فرو کردم توی پهلوش صدای داد زدنش انقدر زیاد بود که گوشم سوت کشید به عقب هولش دادم تا میخاستم بلند شم با یه دستش مچ پامو گرفت منم با با اون یکی پام محکم زدم توی صورتش
بلند شدم نفس نفس میزدم دستو پاهام میلرزید با ترس نگاس میکردم همه جا خون بود تکون نمیخورد با های لرزون رفتم طرفش کنارش نشستم با دستای لرزون نبضشو گرفتم نمیزد نفسم بند اومده بود ،دستمو بردم کنار دماغش ببینم نفس میکشه یا نه وقتی گرمای نفسشو حس نکردم به سرعت رفتم عقب نه من من کشتمش مرده نگاه دورو ورم کردم هیچکس نبود اشکام بند نمی اومد الان چیکار کنم اخه...
_ نورا باید اروم باشی اون میخواست بهت تجاوز کنه دفاع از خود بوده اره اگه به پلیس بگم میفهمن که راست میگم 
صدای درونم_ اکه پلیس بفهمه باید بری زندان به جرم قتل 
_ عمدی نبود من نمیخاستم بمیره 
_  ولی بازم زندانی میشی و مجرمی
شروع کردم به گریه کردن 
_ باید پنهون کنم قضیه امشبو 
بلند شدم چمدونم باز کردم پیراهنم که پاره شده بود عوض کردم برگشتم نگاهش کردم باید اثر انگشتم پاک کنم پیراهنم از روی زمین بلند کردم رفتم طرف صابر چاقورو در اوردم دور پیراهنم قایم کردم  دستگیره در زیر زمینو پاک کردم از پله ها بالا رفتم اگه فرار کنم بیشتر شک میکنن نگاه اسمون کرد ماه پشت ابر قایم شده بود 
_ خدایا چیکار کنم
نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل همهشون خواب بودن فرزاد هنوز توی همون حالت بود یک دفعه یه فکر به سرم زد واقعا نامردی بود ولی اینجوری میتونم خلاص شم اروم چاقو رو با پیراهنم گرفتم خون روشو با پیراهن فرزاد پاک کردم چاقو رو گذاشتم توی دستش رفتم داخل اتاق درو قفل کردم اگه با فرزاد ازدواج کنم تموم رویاهام خراب میشه پیراهنم که پاره شده نگاه کردم به سرعت رفتم طرف کمدم قیچیو در اوردم ریز ریز کردم  پیراهنو گذاشتم توی سبد در اتاق باز کردم فرزاد نگاه مردم اروم نشستم دستمو بردم کنار دماغش نفس نمی کشید 
انگار انقدرکشید بود که سنگ کوب کرده بود به سرعت رفتم طرف دستشوی خورده پارچه هارو انداختم با افتاب کلی اب ریختم به سرعت رفتم طرف اتاقم به پلیس زنگ زدم انقدر گریه کرده بودم که نفسم بالا نمی اومد 
جواب داد با گریه
_ پلیس 110 بفرمایید 
با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم از ترس 
_ خانوم خوبید 
نورا_ میشه لطفا کمکم کنید یکی  اینجا مرده
_خانوم اروم باشید ادرس لطفا ادرسو بگو بگو دقیقا کجایی
نورا_ همدان بلوار بهارستان خیابان رازی
_ نگران نباشید من نیرو هارو میفرستم 
نورا_میشه قطع نکنید من واقعا میترسم 
_ باشه تا نیرو ها بیان من قطع نمیکنم تو تنهایی؟
نورا_نه بابام دوستاش خوابن انگار بیهوش شدنه کلی بوی بد میاد کل خونه دوده
_ باشه نگران نباش نیرو ها نزدیکن
مکث کرد 
_ رسیدن... 
صدای در اومد 
قطع نکردم به سرعت به طرف در رفتم در حیاط باز کردم پلیسا اومدن داخل 
_ خانوم شما گزارش دادید 
نورا _ بله خودم بود
یکی از پلیسا که رفته بود داخل داد زد 
_ قربان میشه لطفا بیاید داخل 
_ دخترم تو بمون اینجا داخل نیا 
نورا_ باشه...
 نگاه صفحه گوشیم کردم قطع شده بود
یه سرباز بابام  بقیه رفیقاشو با دستبند از خونه اورد بیرون حتی نمیتونست درست راه بره صدای امبولانس اومد جسد فرزاد توی یه کیسه مشکی بود با امبولانس بردن همه مردم محله جمع شدن بزور نفس میکشیدم یه سرباز داد زد 
_جناب سرگرد خبری از کسی که چاقو خورده نیست 
_ زیر زمین و چک کن
نمیتونستم سرپا بمونم چشام تار میدید یکی از زنای محل اومد طرفم بازوم گرفت نگاه کردم خاله فروغ  بود اون بزرگ کرد منو بغلم کرد گفت 
_ اروم باش دخترم میگذره
سرباز _ جناب سرگرد زیرزمین پر از خونه ولی کسی پایین نیست
دیگه پاهام تحمل وزنم نداشت افتادم چشام بسته شد...
چشام باز کردم گلوم خشک شده بود دور ورم نگاه کردم یه سرم بهم وصل بود خاله فروغ کنارم بود تا دید چشامو باز کردم اومد طرفم 
_ فدات شم من الهی خوبی 
شروع کردم به گریه کردن بغلم کرد انگار باعث شده بود بخام راحت تر گریه کنم 
_ خدا اون مردو لعنت کنه 
یعنی صابر نمرده نمیدونم خوشحال بشم یا ناراحت یا حتی بترسم صابر حتما میاد سراغم همینجور که داشتم توی بغل خاله فروغ گریه میکردم در زدن یه پرستار اومد داخل اشکامو پاک کردم
پرستار_ پلیس امد اظهاراتت بگیره میتونی صحبت کنی دکترت گفته توی شوکی و شاید نتونی ولی خیلی اسرار دارن نیتونی حرف بزنی؟
یه نفس عمیق کشیدم گفتم 
نورا_ اره
_ پس من بگم بیان داخل
نورا_ باشه
 رفت 
یه مرد اومد داخل حدودا30سالش بود وخیلی جذاب اهههه الان وقت اینکارا نیست
_ سلام سرگرد مرادی هستم از بخش جرایم ویژه میخواستم یه سری سوالات ازتون بپرسم خانوم ملکی اگه حالتون خوبه خصوصی حرف بزنیم
 نگاه خاله فروغ کردم سر تکون دادم که خیالش راحت بشه رفت بیرون اومد نزدیک تر روی صندلی نشست دست پام شروع کرد به لرزیدن افف نورا اروم باش اون صابر اشغال زندس تو مجرم نیستی دیگه اروم باش باصدای لرزون
_ سلام 
_ میتونی حرف بزنی دیگه اره 
_ اره
_ خب تعریف کن چی شد صدای بحثی چیزی نشنیدی 
_ من کل شب تو اتاقم بودم و وقتی دیدم صدای نمیاد درو باز کردم اونو دیدم
_پس یعنی صدای جرو بححثی نشنیدی 
_ نه
_ ولی متهم پشت در اتاق تو بود با چاقوی که صابر سهرابی زده 
_ اومد دادو بیداد کرد انگار پدرم قول ازدواج منو فرزاد داده بوده بعد یک دفعه صداش قطع شدو صدلی افتادنش اومد
_ با صابر چه مشکلی داشت باهم دشمنی چیزی داشتن 
_ فرزاد معتاد بود هرشب خونه ما بود یکی چپ نگاش میکرد دعوا میکرد 
_ یعنی میگی ربطی به ازدواج تو فرزاد نداشت 
_ نه فک نکنم ولی صابر از فرزاد مواد میخرید 
نفسم بالا نمی اومد لرزش دستام بیشتر شده بود نگاش کردم داشت یه چیزای رو مینوشت یکدفعه سرشو بلند کرد نگام کرد زل زده بود به چشام چشمای مشکی ولی سرد هیچ مهربونی توی چشماش نبود 
 - اهوم از همسایه ها که سوال پرسیدم رابطه خوبی با فرزاد نداشتی و حتی با صابر حتی بابات
_ خب فرزاد یه ادم مریض معتاد بود و من ازش میترسیدم صابر هم همین طور پدرمم 
_ پدرت چی
_ اون هیچ وقت سعی نکرد با من خوب باشه هیچ وقت
بلند شد
_ مرسی خانوم ملکی که همکاری کردید پدرتونم فعلا بازداشته و شاید بفرستنش کمپ
_ برام مهم نیست 
_ یه سوال دیگه هم داشتم خانوم ملکی
_ بفرمایید 
_ چمدونتون بسته بودید تقریبا هیچی توی کمد تون نبود و پر از طلا بود مدارکتون 
  
نفسم بند اومد اشک جلوی دیدم گرفته بود اشکام سرازیر شد 
_ حقوق  دانشگاه تهران قبول شده بودم اون جواهرات همه رو خودم خرید بودم بررای روزی که قرار برم دانشگاه یه سریاشونم برای مامانم بوده
_ پس یعنی داشتی اماده میشدی که بری
_ بله
_ ولی پدرت خبر نداشت 
_ اون حتی نمیدونه من چندسالمه یا چهطور درس خوندم چقدر کار کردم کجا کار کردم 
_ یعنی داشتی فرار میکردی
_ من واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم 
_ باشه نمیخام تهدفشار قرارت بدم ولی باید باهم بیای بازداشتگاه
بدبخت شدم 
_ برای چی 
_ یک سری برگه هارو امضا کنی همین
نفس اعمیقی کشیدم
_ باشه ،فقط من ساعت 2 بلیط اتوبوس دارم میشه قبلش وسایلم از خونه بردارم 
_ باشه پس بیرون منتظرتونم
_ مرسی 
از اتاق رفت بیرون بخیر گذشت خدایا شکرت ممنونم واقعا باورم نمیشه من اینکارا رو کردم ولی مجبور بودم افففف
پرستار اومد سرمم در اورد خودم جمع جور کردم رفتم بیرون یه سرباز بود سرگرده نبود 
سربازه _ سرگرد گفتن من شمارو هرجا خواستید ببرم بعد ببرمتون اداره
افف حالا خودش میموند میمرد 
_ باشه پس بریم
با خاله فروغ اون سربازه رفتیم خاله فروغ رسوندیم خونش کلی اسرار کرد بیاد باهام ولی گفتم نیازی نیست و رفت رسیدیم 
دوتا سرباز دم در بودن 
 سربازی که رسوندم_ سرگرد دستور داد بیارم خانوم ملکی رو تا وسایلشو برداره
 سرباز دومی _ ما سرهنگ گفته کسیو راه ندیم
سرباز که رسوندم _ رادمهر جناب سرگرد مرادی دستور داده
 یک دفعه رنگش پرید با ترس گفت
_ باشه باشه برید داخل
خندم گرفت این سرگرد مرادی هیولایی برا خودش
رفتم داخل  اتاقم چمدونم برداشتم هرچیزی که جاموندو برداشتم رفتم تو اتاق بابام حتما پولی داره ایورا کل لباساشو گشتم هیچی نبود زیر تختو نگاه کردم هیچی نبود افففف
حداقل یک بار یکبار در حقم پدری میکردی تا داشتم میرفتم سمت در زیر پام یه صدای لومد انگار خالی بود نشستم کفپوش برداشتم یه ساکه متوسط اونجا بود برداشتمش صدای سربازه از پشت در امد 
_ خانوم ملکی دیر شد
_ الان میام زود 
در ساکو باز کردم پراز پول بود همش 100 تومنی 200 تومنی بود عوضی پس زمینی که بابا بزرگ به ارث گذاشته بود فروخته در ساکو بستم گذاشتم رو چمدون از اتاق زدم بیرون 
_ بزار کمکتون کنم
چمدونمو دادم دستش ساکو گرفتم 
نورا_ مرسی
 رفتیم سمت حیاط از خونه زدیم بیرون برگشتم برا اخرین بار نگاه خونه کردم خداحافظ جهنم بچگیام
سوار ماشین شدیم رفتیم 
وارد اداره شدم مستقیم رفتیم اتاق سرهنگ 
_سلام 
 یه پیرمد 50 ساله بود سرهنگ سرشو بلند کرد لبخند زد
_ سلام بیا داخل دخترم
رفتم داخل نگاه چمدونم ساکم کرد لبخند زد 
_از سرگرد شنیدم امروز قراره بری تهران دانشگاه
_بله
_ خب بیا این برگه هارو بخون امضا کن بعدشم برو به سلامت خانوم وکیل 
 
لبخند زدم همزمان اشکم سرازیر شد
_ چی شده
_ همیشه دلم میخواست پدرم همچین حرفای بزنه ولی برای اولین بار توی عمرم شما این حرفو زدید 
لبخند تلخی زد 
_ اون پدر لیاقت بچه خوب رو نداره واقعا متعجبم تو توی اون محله با همچین اوضاع بزرگ شدی و موفق شدیه و من واقعا افتخار میکنم یه خانوم اینقدر قوی اونم تو سن کم تو
 
برگه ها رو امضا کردم تا میخواستم خداحافظی کنم در زده شد برگشتم نگاه کردم سرگرد مرادی با اخمای خیلی شدید پاشو کوبید به زمین احترلم گذاشت 
سرهنگ_ بیا سرگرد بیا
حتی نگاهی به من نکرد مرتیکه مغرور بدم میاد ازش
_جناب سرهنگ هیچ دوربینی نیست ولی معلومه مقتول با پاهای خودش رفته یا کسی کمکش کرده برگشت نگاه من کرد نفسم بند اومد
سرهنگ_ الان اون فرزاد مرده و خبری از مقتول نیست کسی شکایتی هم نکرده و کسی چیزی ندیده پس بهتره این پرونده بسته شه
_ ولی سرهنگ اگه مرده باشه مقتول چی اگه بردن جسدشو یه جا خاک کرده باشن چی
_متهم مرده اثر انگشت فرزاد روی چاقو بوده و خونه صابر
_ اگه کسی از قصد جرم انداخته باشه گردن فرزاد چی
 
لبام خشک شده بود یادم رفته بود نفس کشیدن چهطوره
_ از اطرافیان صابر پرسیدید کسی نمیدونه کجاس
_ هیچ کس از دیشب به بعد ازش خبر نداره
نگاه ساعت کردم 1بود با صدای که انگار از ته چاه میاومد گفتم
_ امم جناب سرهنگ ببخشید من اگه دیگه کاری اینجا ندارم برم دیرم شده
_ نه دخترم تو میتونی بری ولی اجازه خروج از کشور نداری و لطفا دردسترس باش 
_ چشم خدانگهدار 
نگاه سرگرد کردم شک تردید میتونستم از چشماش بخونم 
_ خداحافظ سرگرد
و از اتاق بیرون رفتم  به سمت خروجی رفتم اسنپ گرفتم منتظر بود همین طور که دورو ورو نگاه میکردم انگار صابر دیدم باز برگشتم نگاه کردم کسی نبود احتملا توهم زدم اسنپ اومد سوار شدم.........
(لطفا حمایت کنید)
                                                                                                                                            (پایان فصل دوم)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.