عذرنامه
داستان سیزدهم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این یک عذرنامهست، نه نامهی عذرخواهی.
طلب بخشش ندارم از او—چون خواستِ زیادیست ، چون صفر را به یک رساندم. حالا توضیح میدهم..
من یک احمق بودم که به او خیانت کردم.
و یک دیوانه هستم، چون به میزانی مورفین به خودم تزریق کردهام که اگر شانس بیاورم، شاید بتوانم این نامه را تمام کنم.
بلیط یکطرفهست.
وقت برای تقسیم اموال یا مسائل مادی نیست.
“فلورا”
‘الههی گلها’، با موسیقی گریههای خفه در بالشش، در اتاق بغلیست.
حتی جای دیگری هم ندارد که برود و مجبور است زیر همان سقفی که شخصی به او خیانت کرده بماند—یعنی من!
همسرش!
کسی که شب قبل تن مرا بِدَم میکشید، الان صدای بازدمش را میشنیدم.
مثل دزدی کلید انداختم—بیصدا، بینفس، سلانهسلانه به آرامگاهم آمدم.
همیشه موسیقی زنده را بیشتر دوست داشتم.
از نظر من، اصیلتر است.
و حالا، در لحظهی اصیلی از زندگیام هستم؛ با حزنانگیزترین موسیقی عمرم .گریههای خفه در بالشِ الههی گلها.
همه میگویند خودکشی گناه بزرگیست.
اما من میگویم گاهی اوقات، مقدس است.
چون…
“من دیوانهام”
---
اما اجازه دهید دلیل نگارش این عذرنامه را برایتان بگویم.
من این نامه را سومشخص نوشتم، چون توان گفتگوی مستقیم را ندارم.
اگر چشمانش در تصورم بیایند، قبل از پایان نامه، خودم به پایان میرسم.
فلورا از آن گلهایی بود که رنگ خیرهکننده دارند.
با قلموی بیبدیل طبیعت کشیده شده بود.
من به او تعهد داده بودم که اگر یادگاری هم بود، باید ارزشش بالاتر می بود.
و حالا، برای لطیف نگهداشتن زندگیاش، این کار را میکنم.
من برای حرمت مرز میان صفر و یک—میان عشق و خیانت، این شوکران را مینوشم.
شاید برای برخی این حرفها خندهدار باشد.
و همین میزان توضیح برایشان کافیست.
اگر خودم را نمیکشتم، او نمیتوانست مرا ببخشد.
هیچکس نمیتواند.
حتی اگر به ظاهر هم ببخشد، آن دل دیگر صاف نمیشود.
صفر، سکوتیست که عشق در آن هنوز زاده نشده.
و یک، فریادیست که خیانت آن را به پایان رسانده.
فضای میان این دو عدد، به اندازهی مرگ یک انسان است.
سیل احساسات و اضطراب، شریان مرگ را در رگهایم میدواند.
مثل صدایی در گوشم میپیچد—بیوقفه، بیرحم.
تمرکزم را بههم ریخته.
نمیدانم کجا بودم یا چه میخواستم بگویم…
در واقعیت که نتوانستم احترامی را که فلورا شایستهی آن بود حفظ کنم.
دستکم در این نامه، گوشهای از آن را میخواهم تشریح کنم—تا جایی که حواسم یاری کند.
چیزی که به یادم میآید:
روزی بود که بلوزدامن سبز یکسره پوشیده بودی.
کمی خم شده بودی تا ظرف سالادی را روی میز بگذاری.
بلوزدامنت به کمرت چسبیده بود، تا زیر برآمدگی سینههایت از بدنت جدا نشده بود.
موهای قهوهای سوختهی مجعدت نیمرخات را پوشانده بود.
و طرهی موی سفید سمت چپ صورتت را پشت گوشت انداخته بودی.
آن طرهی موی سفید،
من بودم در زندگیات…
میخواهم از تکتک آن تارهای سفید عذر بخواهم.
تو سبز بودی، من خشکت کردم.
من به ظاهر به او خیانت کردم.
اما در واقع، به خودم خیانت کردم.
او تنها یک خیانتکار را از دست داد.
اما من، الههی گلها را…
فلورا طلایی بود که برایم عادی شده بود.
و من سمت تکهآهن آبطلاکاریشدهی بیارزشی رفته بودم.
من هنوز برای نامگذاری حس آن لحظهای که خودم را در انعکاس شیشهٔ ماشینش در آغوش آن زن دیدم، نامی نیافتهام.
که شاید اگر نامی مییافتم
شاید…،
میتوانستم خودم را ببخشم.
یا دستکم، توجیه کنم.
وقتی انعکاس تصویرم را در شیشهٔ آن ماشین دیدم، انگار شیشه هم از من خجالت کشید و تصویرم را تار کرد.
زنها وقتی عاشقاند، زیباترند.
و من میخواهم فلورا همیشه زیبا بماند.
بدانید که من جانم را برای اصالت زیبایی میدهم.
سبز بود…
عطر جنگل را داشت…
ساق پاهایش صیقلی بودند.
دستهایش پنبههای سفیدی بودند که دلم میخواست تبدیل به هرچیزی که لمس میکرد شوم.
لبهایش، اصالتشان برمیگشت به غنچهی رز سرخ.
رنگ پشت پلکهایش از برگ گلی بودند که گلبرگها آرزو داشتند آن رنگ صورتی را داشته باشند.
موهایش، ریشههای همان گلها بودند.
اگر بینیات را نزدیکشان میکردی، میتوانستی عطر عشق را بو بکشی…
اما چشمانش، از جنس دریا بودند—هم حیات میبخشیدند، هم غرق میکردند.
تو دریایی را پای کاکتوس کوچکی که من بودم ریختی؛ چه انتظاری از من داشتی؟
از آن ساق پاها تا چشمانش، معذرت میخواهم.
فلورا تنها یکبار در زندگیاش دروغ گفت.
آنهم در دادگاه، مقابل قاضی، برای دفاع از من.
برای توصیف آن لحظه، «خجالتزده شدن» کافی نبود.
دِیندارم کرد.
و سنگینتر شدن این دِینها، تبدیل شد به آن طرهی موی سفید.
از او بخواهید مرا ببخشد که طرهی زیبایی برایش نبودم.
اما به نظر من، آن طرهها زیباترش کرده بودند.
اصلاً چرا موها از اول سفید نیستند، که با رنج سیاه شوند؟
فلورا از جنس بلوری بود که قلب مقدسی را محافظت میکرد.
عذر تقصیر دارم که پلیدیام، بلوری را ترک داد و در قلبش ریشه دواند.
درست یادم هست روزی که به تو گفتم:
– عاشقتم
و تو در پاسخ گفتی:
– اصلاً معنی جملهای که میگی رو میدونی؟
و من گفتم:
– نه! مگر تو میدانی؟
نگاه کوتاه و لبخند محوت در آن لحظه برایم پایان نداشت…
لطفاً سرزنشم نکنید برای این مرگ.
این دل را با چه زبانی باید قانع کنم؟
من چند سال بعدمان را میبینم:
روبروی یکدیگر نشستهایم.
ترکهای بیشتری برداشته.
هرکدام از آن ترکها یک محبت بود به من.
موهایش یکدرمیان سفید شدهاند.
هرکدام از آن تارها یک دِین من است به او.
در چشمم خیره شده، با حلقهی اشکی دور چشمانش و غمی درونشان.
وقتی از دلیل نمِ چشمانش میپرسم، نگاهش را از من برمیدارد.
با دستهایش اشکهایش را پاک میکند و میگوید:
«هیچ…»
سرم گیج میخورد.
فکر کنم دیگر زمان زیادی نداشته باشم.
چشمانم تار شده اما نه آن مقدار که چهره ی مرگ که روبرویم نشسته را نبینم ؛ با دیدن چهره اش ، میفهمم که مرگ،زیباترین لبخند را از فلورا قرض گرفته ، لبخندی که نجابت و زیبایی در یک تصویر خلاصه کرده،تا مرا ببوسد.
من تا اینجا ایستادم، تا تنها یک خواهش کنم:
آن بلوزدامن سبزش را همراهم دفن کنید—تا در آن جهان، پرچمی داشته باشم که من هم زمانی از عشاقان بودم.
و هم آن طرهی سفید موها را—به حرمت دیوانهای که راه خانهاش را گم کرده است.
در حقیقت، گناه بزرگ من عاشقی بود.
بگذار از من به عنوان یک مجنون دیوانه یاد کنند. مگر به دیوانه حَرَجیست؟ اگر باور ندارید «همان هیچ…» بپرسید:
مگر دیوانه بخشودنی نیست؟
۱۴۰۴/۰۵/۱۱
پـایــانـ
رسوا