قسمت 1

سیرک اشک‌ها و لبخندها

نویسنده: parmis_farahani2006

"سیرک اشک‌ها و لبخندها"
روستای ما، «کوهپایه»، جای قصه‌ها نبود؛ جای تکرار بود. خانه‌ها شبیه هم بودند و آدم‌ها بیشتر. زندگی مثل رودخانه‌ای کم‌عمق و آرام، هر روز همان مسیر دیروز را طی می‌کرد. در این تکرار خاکستری، تنها لکه‌ی رنگی، یک شایعه‌ی قدیمی بود: «سیرک سرگردان». بزرگترها می‌گفتند سال‌ها پیش، در دشت آن سوی تپه‌های ماهور، یک سیرک برای همیشه از حرکت ایستاده بود. می‌گفتند نفرین شده است و ارواح هنرمندانش شب‌ها در خیمه‌ی بزرگ نمایش اجرا می‌کنند. برای آن‌ها، سیرک یک داستان ترسناک برای دور نگه داشتن بچه‌ها بود؛ برای من، یک دعوت بود.
من آوا بودم. هفده ساله، با روحی که در چهاردیواری روستا نمی‌گنجید. دفتر نقاشی‌ام پر بود از صورت‌هایی که هرگز ندیده بودم و رنگ‌هایی که در کوهپایه پیدا نمی‌شد. یک عصر دلگیر پاییزی، وقتی غبار عادت روی همه چیز نشسته بود، تصمیمم را گرفتم. از مسیر همیشگی جدا شدم و به سمت تپه‌های ماهور راه افتادم. باد در گوشم زوزه می‌کشید و انگار قصه‌ی سیرک را نجوا می‌کرد.
و بعد، آن را دیدم. مثل اسکلت یک هیولای رنگین‌کمانی که در غروب جان داده بود. خیمه‌ی اصلی با پارچه‌های رنگ‌پریده و پاره، مثل یک کلاه شعبده‌بازی غول‌پیکر و فرسوده، در برابر آسمان سرخ ایستاده بود. واگن‌های زنگ‌زده با طرح‌های محو حیوانات و دلقک‌ها، در سکوتی مرگبار پراکنده بودند. بوی خاک نم‌زده و شیرینیِ غبارگرفته‌ی خاطرات در هوا موج می‌زد. زمان در آنجا لخته شده بود.
با قلبی که در سینه‌ام می‌کوبید، وارد خیمه‌ی اصلی شدم. سکوت آنجا سنگین‌تر بود. نور ضعیف غروب از پارگی‌های سقف به درون می‌ریخت و ستون‌های گرد و غبار را در هوا روشن می‌کرد. در مرکز، یک رینگ چوبی قرار داشت که انگار هنوز صدای سم اسب‌ها و تشویق تماشاچیان را در خود حبس کرده بود. نگاهم به یک صندوقچه‌ی چوبی در گوشه‌ای افتاد. درش باز بود و پارچه‌های رنگی از آن بیرون ریخته بودند.
با احتیاط نزدیک شدم. یک یقه‌ی چین‌دار و سفید که زمانی باشکوه بود، حالا زرد و لکه‌دار شده بود. دستم را دراز کردم و نرمیِ غبارگرفته‌اش را لمس کردم. همان لحظه، چیزی تغییر کرد. یک خنده‌ی محو، مثل صدای شکستن یک حباب شیشه‌ای، در فضا پیچید. سرم را بلند کردم.
او آنجا بود.
درست در مرکز رینگ، زیر همان ستون نور ایستاده بود. یک دلقک. اما نه از آن دلقک‌های ترسناک قصه‌ها. صورتش با گچ، سفیدِ سفید بود و یک اشک سیاه، با ظرافتی هنرمندانه، از زیر چشم چپش تا روی گونه‌اش کشیده شده بود. لبخند پهنی روی لبانش نقاشی شده بود، اما چشم‌هایش... چشم‌هایش دریایی از اندوهی باستانی را در خود داشت. لبخندی که با غم دوخته شده بود. لباسش رنگارنگ اما مندرس بود و با هر حرکت کوچکش، غباری از جادو و فراموشی در هوا پخش می‌شد.
نترسیدم. مسخ شده بودم. او به من نگاه نمی‌کرد؛ نگاهش از من عبور می‌کرد، انگار در حال تماشای هزاران تماشاچیِ نامرئی بود. شروع به حرکت کرد. بدون موسیقی، بدون هیچ صدایی جز صدای کشیده شدن پاهایش روی خاک. حرکاتش ترکیبی غریب از رقص و تردستی بود. توپ‌های نامرئی را به هوا پرتاب می‌کرد، روی طنابی نامرئی راه می‌رفت و به جمعیت خیالی تعظیم می‌کرد. او در دنیای خودش، پادشاه یک امپراتوری فراموش‌شده بود.
دیوانگی‌اش از جنس جنون نبود؛ از جنس شور بود. شوری بی‌حد و مرز برای هنری که تماشاچی‌اش را از دست داده بود. او در این سیرک متروکه، برای ارواح خاطرات نمایش اجرا می‌کرد.
آن روز، اولین روز از روزهای بی‌شمار بعدی بود. هر بعدازظهر، از روستا فرار می‌کردم و به قلمرو او پناه می‌بردم. اسمش را «ژیگو» گذاشتم، نامی که روی یکی از واگن‌های زنگ‌زده خوانده بودم. او هرگز با من حرف نزد، اما ما با هم ارتباط داشتیم. من روی سکوهای خالی می‌نشستم و او برایم نمایش اجرا می‌کرد. گاهی حس می‌کردم که اشکِ روی گونه‌اش برای من است؛ برای تنها تماشاچی زنده‌اش.
عاشقش شدم. نه یک عشق زمینی و قابل لمس. من عاشق روح سرکش او شدم. عاشق اندوه زیبایش، وفاداری دیوانه‌وارش به صحنه و لبخندی که درد را پنهان می‌کرد. در دنیای خاکستری من، ژیگو انفجاری از رنگ و احساس بود. او به من یاد داد که زیبایی می‌تواند در دل ویرانی و شور ، در اوج تنهایی وجود داشته باشد.
شروع کردم به نقاشی کردنش. روی بوم‌هایم، او را در اوج شکوهش می‌کشیدم. با رنگ‌های درخشان، با چشم‌هایی که هم می‌خندید و هم می‌گریست. اهالی روستا که نقاشی‌هایم را می‌دیدند، با تعجب و کمی ترس نگاهم می‌کردند. می‌گفتند: «این دلقک دیوانه کیست؟» و من لبخند می‌زدم. نمی‌توانستم توضیح دهم که او واقعی‌ترین چیزی است که در زندگی‌ام دیده‌ام.
یک روز، وقتی داشتم تصویرش را کامل می‌کردم، فهمیدم. فهمیدم که عشق من به ژیگو، عشق به یک روح نبود؛ عشق به یک ایده بود. ایده‌ی آزادی، شور، و هنر در برابر فراموشی. او در آن سیرک زندانی بود، یک خاطره‌ی زیبا که نمی‌توانست پا به دنیای واقعی بگذارد و من هم نمی‌توانستم برای همیشه در دنیای او بمانم.
آن روز برای آخرین بار به سیرک رفتم. ژیگو آنجا بود، مثل همیشه، در حال تعظیم به تماشاچیان نامرئی‌اش. نزدیکش رفتم، درست در لبه‌ی رینگ ایستادم. برای اولین بار، حس کردم نگاهم را دید. برای یک لحظه‌ی کوتاه، لبخند نقاشی‌شده‌اش محو شد و جای آن را یک تبسم واقعی و غمگین گرفت. انگار می‌خواست بگوید: «برو و سیرک خودت را بساز.»
دیگر به سیرک برنگشتم. اما سیرک هرگز مرا ترک نکرد. ژیگو و دنیای رنگی‌اش حالا در من زندگی می‌کردند. من دیگر دخترک سردرگم کوهپایه نبودم. من هنرمندی بودم که راز اشک‌ها و لبخندها را می‌دانست. روستای ما هنوز هم جای تکرار بود، اما من دیگر بخشی از آن نبودم. من در قلبم یک خیمه‌ی سیرک داشتم و در روحم، دلقک دیوانه‌ای که به من یاد داده بود حتی در ساکت‌ترین دنیا هم می‌توان پرشورترین نمایش را اجرا کرد. عشقم به او، مرا نجات داده بود. بعضی عشق‌ها برای ماندن نیستند، برای تغییر دادن‌اند. و من، برای همیشه تغییر کرده بودم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.