به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین ... در زنجیر.
در این جا چه فرق می کند زن باشد یا مرد ...
اما از قضا زنی بود در زنجیر.
زن از چهار دیواری زندان خلاص شد:
از طبیعتش، از گذشته اش، از محیطش (جغرافیا و هنجارهای اجتماعی-«گرچه از پی ام افتند خلق انجمنی»)،
و حالا می رفت دیوار آخر را خراب کند.
از بتی که برای «خود» ساخته بود رها شود («حفره کن زندان و «خود» را وارهان»).
پنج دقیقه به او فرصت دادند تا کنار مرد بنشیند.
شوهر، چشم در چشم همسرش دوخت.
می خواست شکسته شدن، و خرد شدنش را، در چشمانش جستجو کند.
اما زن نگاهش را برگرداند («وجه «او» گر شودت منظر نظر»).
لحظه ی دیدار برای او جان فزاست («ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی»).
صحنه را پرداخته بودند، لباس های خاطره انگیز، با رایحه ای که یاد شبهای هوس انگیزی را در خاطرش زنده می کرد.
و شوهر عطر مخصوص و ویژه ی هم آغوشی را به خود زده بود («با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود»).
مرد از هر چه که می توانست استفاده کرد، ولی همه ی این ها از چشم زن افتاده بود.
رغبتی به این ها نداشت.
غوغایی در دلش بود.
قند و حلوایی بر لبش بود («طوطیانِ خاص را قندی است ژرف»).
مردمکِ چشم اش دیگر کلاپیسه نشد («به دست مردمِ چشم از رخ اش گل چیدن»).
قدم ها را پس و پیش کرد («به عزم میکده اکنون ره سفر دارد»).
به ابرو گره نداشت («محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم»).
دیگر برای کرشمه و غمزه، کاسه گردان نبود («زین جفا رخ به خون بشوید باز»).
نه روی اش زرد بود، نه آهِ درد آلودی داشت («بر جبین نقش کن از خون دل من خالی»).
مژه ها را به سرمه آغشته نکرد («مژه ی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت»).
لبش چون سوسن و گل بود («بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود»).
صورتش گلگون بود و خوشحال که پنهان است («عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گنجد»).
شانه هایش سبک بود («آن به کزین گریوه سبکبار بگذری»).
هیچ شکستگی در سر و وضع اش دیده نشد («گلی کان پایمال سرو ما گشت»).
از قبل در گوش جان چیزی شنیده بود («سر فرا گوش من آورد به آواز حزین»).
برای شکنجه آمادگی داشت («ای بسا دُر که به نوک مژه اش باید سفت»).
خودش را ترگل ورگل کرده بود («وین بحث با ثلاثه ی غساله می رود»).
مِهر گیاهی که به دل داشت، در سینه اش نمایان بود («زین آتش نهفته که در سینه ی من است»).
دیگر زبان دلبری گذشت («ماجرا کم کن و بازآ ...»).
و غرق آب و عرق که دیگر رقیب نیست («از حیای لبِ شیرینِ تو ای، چشمه ی نوش»).
پاها رقص کنان، عازم اند («به صدر مصطبه ام می کشاند اکنون دوست»).
کژ مژی در آثار قدم نیست، و شوقی دارد (بیا کز چشم بیمارت، هزاران درد برچینم»).
گویی می دانست، در ستیغ آفتاب، چهار میخش می کنند («در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع»).
اکنون به آغوشش رسید («چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد»).