غم دنیا

غم دنیا

abolfazl نویسنده : abolfazl در حال تایپ

داستان های مشابه

...کوچیک بودم. خیلییی کوچیک! اونقدری که هر حرفی مامانم بهم ...

داستان دل باختن ساز ارغنون به نوازنده‌اش

خلاصه داستان: پلیس به دنبال 2 دختر هست. اسم اونا امیلی و ...

من دریک شهردورافتاده ازایران به دنیاآمدم دلم میخواست بیشترین کاری راانجام بدهم که یک زندگی خوبی رابرای خودم رغم بزنم دوستان زیادی داشتم ولی یکی ازآنهابیشتربامن جوربودومنوبیشترقبول داشت درتمام دوران زندگی همیشه همراه من بودوهیچ وقت منوتنهانمیگذاشت درواقع جایی برادرنداشته منوپرکرده بود.وقتی بااودردل میکردم احساس آرامش بیشتری نداشتم .ولی بااین وجوئاوهم دردی که روی سینه اش انباشته شده بود.رابرای من میگفت وبعدازحرف زدن بامن آرام میشود.یک روزبه دیدن من آمداسمش امین بودنشست کنارم وکلی باهم درموردهای مختلف باهم حرف میزدیم .یک روزبهم گفت :یادته که درمدرسه باهم بازی میکردیم وشیطانی میکردیم ومن به اوگفت:اره یادم هست حالاچی شده که به یادگذشته افتادی خندیدوگفت:هیچی ولی میخواستم این رابهت بگم که من حالم بدبودوسرگیچه داشتم پیش دکتررفتم وآزمایشات مختلف دادم بعدازاینکه دکترآزمایشات منودیدبهم گفت:شماحتمابایدشیمی درمانی کنی تااین سرطان ازبدنت بیرون برود.
من نگاهش کردم وگفتم امین چی داری میگی.
اوادامه داد:اره دوست خوبم من سرطان دارم ومعلوم نیست دراین دنیابمانم .
من که هاچ واج اوراتماشامیکردم گفتم :حتمااشتباهی شده دوباره آزمایش بده
امین خندیدوگفت:نه دوست خوبم کاملادرسته ویک غده دربدنم نمایان شده
همین که دستهایم می لرزیدوگریه میکردم گفتم:
ای خداجان چرابرای دوست من بایدیک همچین اتفاقی بایدبیفتد.
امین دستی روی شانه من گذاشت وگفت:هیچ وقت ناشکری نکن واین درست نیست که اینطوری باخداحرف بزنی
خداوندبزرگ به انسان روح داده وجان بخشیده وخودش هم میتوان آن راانسان بگیردیادت باشداگربرای من یک اتفاقی افتادهیچ وقت دلسردباش وبه زندگیت ادامه بده
این حرفهای تلخ راگفت:
وازپشم رفت
مدتهابودسرنمازم برای سلامتیش دعامیکردم وآرزوداشتم مثل روزهای قبل سلامتی خودش رابه دست بیاوردوپیش من برگردد.
یک ماهی بودازش خبرنداشتم نگران شده بودم به درخانه اش رفتم وباعکس واعلامیه اومواجه شده بودم بغض گلویم راگرفته بودکه مادرش درخانه رابازکردوبامن روبروشدوبه من گفت:
عجب برادری هستی که الان متوجه شدی برادرت ازپیش مارفته چراتاحالاسراغش نیامدی
من که اشک درچشمهایم جمع شده بودراستش خجالت کشیدم بیام
مادرامین گفت:خجالت نداردمیامدی پیشش وآخرین لحظه عمرش اوراازنزدیک میدید.
ومن باتمام بی امیدی ویاس ازخانه دوستم دورشدم وهمین که قدم برمیداشتم گریه میکردم ولی یادحرفهای امین افتادم وکمی باآن حرفهابه خودم دلداری میدادم .
این بزرگترین غم دنیابودکه همیشه باخودم به دوش میکشیدم .
ژانرها: داستان کوتاه
تعداد فصل ها: 0 قسمت
    فصل ها

    فصلی تاکنون اضافه نشده است.

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.