درباره abolfazl

  ابوالفضل
  اصفهان
  تاریخ عضویت: ۸ تیر ۱۴۰۰

آخرین پیام

  ۹ تیر ۱۴۰۰ ۰۲:۰۸

سلام بردوستان عزیز نمیدونم حتمادوست گرامی ازداستانهای من زیادخوششان نیامده ولی اگرنظرتان رابرای من بنویسیدممنونم میشوم چون بانظرات وپیشنهادات شمایادمیگیرم پیشرفت کنم چون عزیزان بیشترازمن دراین زمینه استادترهستندوپیشرفتی داریدومن حقیربانظرات شمابهترخواهم شد. ازلطف شماممنونم

داستان های abolfazl

3 داستان منتشر شده
مرگ درزندگی 0 در حال تایپ

مرگ درزندگی

۹ تیر ۱۴۰۰

هواتاریک شده بودجیم ازخانه بیرون رفت هنوزمهتاب درمنظره چشمک می زد.وجیم هراسان وترس دروجودش جریان داشت .چون تازه پابه این منظره پذاشته بودوهنوزازپیچ وخمش آشنایی نداشت به دورچشم دوخت پیرمردی رادیدکه باگاری به طرفش آمد.جیم خودش رابه گاری رساندتاازش سوال بپرسدکه قبلادراین منظره چه کسانی زندگی میکردند. تاجلوتررفت پیرمردلباسی به تن داشت که کلاه مخملی روی سرش کشیده شده بود.جیم اول ترسیده بودکه نکنداین آدم ازروح مردگان باشدولی برخودش مسلط شدوگفت: ببخشیدآقایک سوال دارم ؟ ولی آن پیرمردکلاه روی سرهیچ جوابی به اونداد. ودوباره جیم سوالش راتکرارکردولی هیچ جوابی نشنید. میخواست به منظره برگرددکه صدای عجیبی شنیدکه میگفت: سوالت راچرانپرسیدی. انقدرصدابدوزشت وناهنجاربودکه جیم مثل بیدبه خودش لرزیدواصلایادش رفته بودکه راستی سوال من چی بود. همین که داشت قدبرمیداشت دوباره همین صدابه گوشش رسید. این بارقامهایش رابلندتربرداشت وخودش راهرچه زودتربه کلبه رساندومحکم دررابست وبااینکه بدنش می لرزیدپرده پنجره رابازکردتاببیندآیااین درشکه وآن شخص انجاایستاده است یانه . تانگاه انداخت نه درشکه رادیدنه آن مردرا کمی خیالش راحت شدونفسی عمیقی کشید. تاآمدخیالش راحت تربشد.دوباره همان صداراشنیدازترس داشت سکته می کردخداونداینجادیگه کجاست ؟وآن مردچه کسی است که دست ازسرمن برنمیدارد. درهمین فکربودکه ناگهان درکلبه بازشدودوبباره بسته شدتمام بدنش به لزرش درآورد.درهمین لرزیدن بودکه نوری راازبیرون دیدبه طرف پنجره رفت ونوری نبوداولش فکرکردکه تبهوم زده وخیال کرده نوری رادید. آب به صورتش زدوهمین ...

0 0
غم دنیا 0 در حال تایپ

غم دنیا

۸ تیر ۱۴۰۰

من دریک شهردورافتاده ازایران به دنیاآمدم دلم میخواست بیشترین کاری راانجام بدهم که یک زندگی خوبی رابرای خودم رغم بزنم دوستان زیادی داشتم ولی یکی ازآنهابیشتربامن جوربودومنوبیشترقبول داشت درتمام دوران زندگی همیشه همراه من بودوهیچ وقت منوتنهانمیگذاشت درواقع جایی برادرنداشته منوپرکرده بود.وقتی بااودردل میکردم احساس آرامش بیشتری نداشتم .ولی بااین وجوئاوهم دردی که روی سینه اش انباشته شده بود.رابرای من میگفت وبعدازحرف زدن بامن آرام میشود.یک روزبه دیدن من آمداسمش امین بودنشست کنارم وکلی باهم درموردهای مختلف باهم حرف میزدیم .یک روزبهم گفت :یادته که درمدرسه باهم بازی میکردیم وشیطانی میکردیم ومن به اوگفت:اره یادم هست حالاچی شده که به یادگذشته افتادی خندیدوگفت:هیچی ولی میخواستم این رابهت بگم که من حالم بدبودوسرگیچه داشتم پیش دکتررفتم وآزمایشات مختلف دادم بعدازاینکه دکترآزمایشات منودیدبهم گفت:شماحتمابایدشیمی درمانی کنی تااین سرطان ازبدنت بیرون برود. من نگاهش کردم وگفتم امین چی داری میگی. اوادامه داد:اره دوست خوبم من سرطان دارم ومعلوم نیست دراین دنیابمانم . من که هاچ واج اوراتماشامیکردم گفتم :حتمااشتباهی شده دوباره آزمایش بده امین خندیدوگفت:نه دوست خوبم کاملادرسته ویک غده دربدنم نمایان شده همین که دستهایم می لرزیدوگریه میکردم گفتم: ای خداجان چرابرای دوست من بایدیک همچین اتفاقی بایدبیفتد. امین دستی روی شانه من گذاشت وگفت:هیچ وقت ناشکری نکن واین درست نیست که اینطوری باخداحرف بزنی خداوندبزرگ به انسان روح داده وجان بخشیده وخودش هم میتوان آن راانسان بگیردیادت باشداگربرای ...

0 0
درموردسکوت دریک شهر 0 در حال تایپ

درموردسکوت دریک شهر

۸ تیر ۱۴۰۰

من دریک روستابدنیاآمدم وخیلی دوست داشتم ازنزدیک شهرراببینم وبدانم که چطورجایی است بااین وجودکه بایدازپدرومادرم مواظبت میکردم چون غیرازمن کسی رانداشتند.وبایدکمکشان میکردم تامنظره راآبیاری کنم وکلی کارهای دیگرپدرم ازنظرچشمی مشکل داشت وخوب نمیتوانست ببیندمجبوربودفقط توخانه بنشیندوبه رادیوگوش کندمادرم هم ازنظرکمروپامشکل داشت ودرست نمی توانست راه بردبرای همین کنارپدرم روزرابه شب می رساند.من ازصبح تاشب تواین منظره کارمیکردم وحاصل کارم ومیاوردم خانه تاپدرومادرهم ازآن استفاده کندوگاه گداری زیرلبشان برایم دعامیخواندن وشکرخدارابه جامی آوردندکه همچین پسری خدابهشون داده کسی هم نبودبه دردل من گوش بده وببیندمن ازاین زندگی چی میخوام فقط همه ازمن انتظارداشتندکه کمک حال همه اهل روستاباشم بایددست پیرمردهارامیگرفتم به پیرزنهاکمک میکردم بهرحال من شده بودم دردوبی درمان روستاازاین جریان گذشتیم تایک روزکه میخواستم به منظره بروم یکی ازریش سفیدان روستاتامن رادیدبه طرفم آمدوگفتم راستش جوان میخواستم یک چیزی بهت بگم واین رابدان که یک روزی سنت زیادمیشودیک کمی به فکرآینده خودت باشد.وبایدبرایت که این همه تلاش وکوشش میکنی یک مزیتی برایت داشته باشدومن اگرمثل جوانی خوب وکاری بودم حتمابه شهرمیرفتم وبرای خودم کسب وکاری درست میکردم به هرحال تاآخرعمرنمیتوانی اینطوری زندگی کنی احتیاج به همسروزندگی روبه راه داری من تااین حرفهاراشنیدم تصمیم گرفتم که به شهربروم وقتی این موضوع راباپدرومادرم درمیان گذاشتم آنهاازتصمیم خیلی تعجب کردندوناراحت شدند.به ناچارمنظره وتمام زندگی پدرومادرم ...

0 0
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.