مرگ درزندگی
هواتاریک شده بودجیم ازخانه بیرون رفت هنوزمهتاب درمنظره چشمک می زد.وجیم هراسان وترس دروجودش جریان داشت .چون تازه پابه این منظره پذاشته بودوهنوزازپیچ وخمش آشنایی نداشت به دورچشم دوخت پیرمردی رادیدکه باگاری به طرفش آمد.جیم خودش رابه گاری رساندتاازش سوال بپرسدکه قبلادراین منظره چه کسانی زندگی میکردند. تاجلوتررفت پیرمردلباسی به تن داشت که کلاه مخملی روی سرش کشیده شده بود.جیم اول ترسیده بودکه نکنداین آدم ازروح مردگان باشدولی برخودش مسلط شدوگفت: ببخشیدآقایک سوال دارم ؟ ولی آن پیرمردکلاه روی سرهیچ جوابی به اونداد. ودوباره جیم سوالش راتکرارکردولی هیچ جوابی نشنید. میخواست به منظره برگرددکه صدای عجیبی شنیدکه میگفت: سوالت راچرانپرسیدی. انقدرصدابدوزشت وناهنجاربودکه جیم مثل بیدبه خودش لرزیدواصلایادش رفته بودکه راستی سوال من چی بود. همین که داشت قدبرمیداشت دوباره همین صدابه گوشش رسید. این بارقامهایش رابلندتربرداشت وخودش راهرچه زودتربه کلبه رساندومحکم دررابست وبااینکه بدنش می لرزیدپرده پنجره رابازکردتاببیندآیااین درشکه وآن شخص انجاایستاده است یانه . تانگاه انداخت نه درشکه رادیدنه آن مردرا کمی خیالش راحت شدونفسی عمیقی کشید. تاآمدخیالش راحت تربشد.دوباره همان صداراشنیدازترس داشت سکته می کردخداونداینجادیگه کجاست ؟وآن مردچه کسی است که دست ازسرمن برنمیدارد. درهمین فکربودکه ناگهان درکلبه بازشدودوبباره بسته شدتمام بدنش به لزرش درآورد.درهمین لرزیدن بودکه نوری راازبیرون دیدبه طرف پنجره رفت ونوری نبوداولش فکرکردکه تبهوم زده وخیال کرده نوری رادید. آب به صورتش زدوهمین ...