مرگ درزندگی

مرگ درزندگی

abolfazl نویسنده : abolfazl در حال تایپ

داستان های مشابه

اجنه و شیاطین نزدیک شما هستند، دقیقا در کنار شما اتفاقات ...

روز ۷ژانویه۱۹۷۹،الکساندر ۲۳ ساله گفتگویی را با روانکاوی ...

مایک پسری 12 ساله است که بر روی تختش دراز کشیده و مشغول کتاب ...

هواتاریک شده بودجیم ازخانه بیرون رفت هنوزمهتاب درمنظره چشمک می زد.وجیم هراسان وترس دروجودش جریان داشت .چون تازه پابه این منظره پذاشته بودوهنوزازپیچ وخمش آشنایی نداشت به دورچشم دوخت پیرمردی رادیدکه باگاری به طرفش آمد.جیم خودش رابه گاری رساندتاازش سوال بپرسدکه قبلادراین منظره چه کسانی زندگی میکردند.
تاجلوتررفت پیرمردلباسی به تن داشت که کلاه مخملی روی سرش کشیده شده بود.جیم اول ترسیده بودکه نکنداین آدم ازروح مردگان باشدولی برخودش مسلط شدوگفت:
ببخشیدآقایک سوال دارم ؟
ولی آن پیرمردکلاه روی سرهیچ جوابی به اونداد.
ودوباره جیم سوالش راتکرارکردولی هیچ جوابی نشنید.
میخواست به منظره برگرددکه صدای عجیبی شنیدکه میگفت:
سوالت راچرانپرسیدی.
انقدرصدابدوزشت وناهنجاربودکه جیم مثل بیدبه خودش لرزیدواصلایادش رفته بودکه راستی سوال من چی بود.
همین که داشت قدبرمیداشت دوباره همین صدابه گوشش رسید.
این بارقامهایش رابلندتربرداشت وخودش راهرچه زودتربه کلبه رساندومحکم دررابست وبااینکه بدنش می لرزیدپرده پنجره رابازکردتاببیندآیااین درشکه وآن شخص انجاایستاده است یانه .
تانگاه انداخت نه درشکه رادیدنه آن مردرا
کمی خیالش راحت شدونفسی عمیقی کشید.
تاآمدخیالش راحت تربشد.دوباره همان صداراشنیدازترس داشت سکته می کردخداونداینجادیگه کجاست ؟وآن مردچه کسی است که دست ازسرمن برنمیدارد.
درهمین فکربودکه ناگهان درکلبه بازشدودوبباره بسته شدتمام بدنش به لزرش درآورد.درهمین لرزیدن بودکه نوری راازبیرون دیدبه طرف پنجره رفت ونوری نبوداولش فکرکردکه تبهوم زده وخیال کرده نوری رادید.
آب به صورتش زدوهمین که سرش راازداخل دستشویی بلندکردیک قیافه وحشتناک رادید.ازوحشت شروع به جیغ کشیدن کرد.
اهای کمکم کنید.
جیم خودش رابه طبقه دوم رساند.همین که داشت ازپله هابالامیرفت صدای پای راازعقب سرخودش احساس کردبااینکه داشت سنگ کوب میکردبامن من به پشت سرش نگاه کردهیچ چیزی نبودوصداقطع شده بود.
کمی خیالش راحت شدوگفت:
اخیش باباانقدرخسته هستم که حتمافکرکردم
ودوباره به راهش ادامه داد.
ولی وقتی به بالای پله هارسیدصدای صندلی که شخص روی ان نشسته وتاب میخوردبه گوشش رسید.
اول فکرکردکه بازداردخیال میکندولی برای اینکه مطمعن بشوددراتاق رابازکردوصندلی کناراتاق رادید.
وقتی بازکردباهمان شکلی که جلوی آینه نگاه کرده بودروبروشد.
جیغی باصدای بلندکشید.
ودراتاق رابست وخودش رابه اتاق دیگری رساندودررامحکم بست وروی تختخواب درازکشیدوپتوراتابالای سرخودکشید.
جیم خداخدامیکردکه زودصبح ازراه برسدواین منظره راواگذارکندوبرود.
درهمین فکرهابودکه دستی راروی پتواحساس کرد.
آرام آرام پتوراعقب زدهیچ کسی داخل اتاق نبود.ولی دوباره همان صداراشنیدکه میگفتم :
سوال داشتی چرانمیپرسی.
جیم دوباره فریادکشیدوباصدای بلندگفت:
من هیچ سوالی ازهیچ کسی ندارم دست ازسرمن بردار.
دوباره صداراشنیدهمان جمله راتکرارمیکرد.
ژانرها: ترسناک
تعداد فصل ها: 0 قسمت
    فصل ها

    فصلی تاکنون اضافه نشده است.

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.