ادامهی داستان کوتاه «قرنطینه» که قبلاً نگاشته بودم و در ...
کفش هایش را به پا کرد، بلند شد و به در خیره شد، نمی¬دانست ...
چشمهایش تار میدیدند. فکش بی اختیار روی هم میخورد و صدای ...
آیا از گزارش این داستان اطمینان دارید؟
برای "" باید وارد حساب کاربری خود شوید.