جنی که با من مشکل داشت!
1
136
2
1
تقریبا اواخر ترم سوم دانشگاه بود، من هم که بچه درس خون بودم برای مطالعه دروسم به کتابخانه رفتم. تقریبا هیج جایی برای نشستن نبود و من زمان زیادی رو صرف پیدا کردن صندلی کردم تا بالاخره یک صندلی خالی پیدا کردم.
کتاب هایم را باز کردم و خواستم شروع به درس خواندن بکنم که چشمم به کتاب بغل دستیم افتاد که دیدم روی کتابش نوشته بود "ماوراءالطبیعه" و من هم از اونجایی که از نوجوانی علاقه زیادی به این مسائل داشتم دلم میخواست در خوندن اون کتاب با اون فرد سهیم بشم.
خلاصه که چند صفحه ای از کتابم رو خوندم ولی اصلا تمرکز نداشتم و حواسم به کتاب بغل دستیم بود. آروم بهش نزدیک شدم و گفتم: میشه منم کتابت رو بخونم؟؟!
نگاهی عمیق به من کرد و گفت با من بیا! از کتابخانه خارج و وارد بخش فضای سبز دانشگاه شدیم و با هم بیشتر صحبت کردیم و به من گفت که داره در مورد جن و ارواح تحقیق می کنه و من هم تمایل داشتم تا بیشتر بدونم پس علاوه بر چیزایی که از اون شنیدم رفتم خونه و کلی هم تحقیق کردم. من که همیشه معدلم الف و درس خون بودم، ترم سوم دانشگاه رو با نمره 15 تموم کردم.
یک شب که از دانشگاه برگشتم خونه ساعت تقریبا هشت شده بود، لپتاپ رو باز کردم و یک فیلم ترسناک دیدم و وقتی که فیلم تموم شد ساعت تقریبا ده بود و من هم خیلی خسته شده بودم پس ترجیح دادم شام نخورم و مستقیم بخوابم، بخاطر همین چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم.
چند ساعت بعد از خواب پریدم و وقتی که ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت 2:07 بامداد هست، ناگهان حس بدی بهم دست داد، یک نفر ناخن های دست چروکیده اش رو در سینه های من فرو کرد و نفس کشیدن برای من سخت شده بود و نمیتونستم حرف بزنم.
ناگهان از خواب پریدم و خیلی خوشحال شدم ناگهان ساعت رو که دیدم ترسم دو چندان شد، ساعت 2:06 بود!
یهو صدای در رو شنیدم که آروم باز شد...
... ناگهان از خواب پریدم و خوشحال شده بودم که تمام این اتفاقات فقط در خواب بوده اند در واقع من خوابی را دیده بودم که از خواب می پرم و... (به داستان اول مراجعه کنید تا بدانید جریان این جمله ای که گفتم و خیلی ها چشم انتظارش بودن چی بوده)
بعد از اون اتفاق من همچنان در مورد اجنه و ارواح تحقیق کردم و دست از این کار نمی کشیدم و هرچه جلوتر می رفتم اشتیاق من برای مطالعه بیشتر می شد "مثل فردی که هر چه آب می نوشد تشنه تر می شود"
مدتی بعد اتفاقات بعدی در خانه و زندگی ما رخ داد و مرا شگفت زده کرد چون این بار من خواب نبودم بلکه تمام این وقایع واقعی بودند و خانواده ام شاهد آنها بودند.
برای بار اول برادرم آمد و گفت:
شب گذشته که در حال طراحی و نقاشی بوده است خط کش خود را بین کتاب هایش گذاشته اما صبح خط کشش را روی میز دیده.
ما نیز زیاد به این موضوع اهمیت ندادیم بخاطر اینکه گفتیم بچه است و داره مسخره بازی در میاره با اینکه جدی تر شد و کارش به قسم خوردن کشید باز هم پدر و مادرم به او اهمیتی نداده اند و گفتند: احتمالا یادش رفته که خط کشش رو از روی میز برداره.
اما چندی بعد رویداد های عجیبی رخ داد که توجه پدر و مادرم را جلب کرد. یک روز مادرم در حالی که میخواست برای مهمانی لباسی انتخاب کند، قریب به یک ساعت دنبال آن لباس گشت ولی هیچ اثری از آن لباس نبود در حالیکه مادرم قسم میخورد که دیروز آن لباس را پوشیده و روی گیره آویزان کرده بود اما نتوانست آن لباس را پیدا کند و مجبور شد لباس دیگری را بپوشد که چندان با میلش نبود.
اما این اتفاق را احتمالا همه ما یکبار تجربه کرده ایم، پس اتفاق جالبش کو؟
درسته ولی مادرم علاقه وافری به آن لباس داشت و کل خانه را بسیج کرده بود تا آن لباس را پیدا کند و حتی به خانه عمو و خاله هم زنگ زد تا از آنها بپرسد اما آنها هم چیزی نمی دانستند تا اینکه یک ماه بعد وقتی از سرکار آمد لباس مورد علاقه اش را رو تختش دیده بود که چندتا پارگی هم روی اون وجود داشت و خیلی خیلی ناراحت شد اما ماجرای جالب داستان امروز ما این هم نبود.
مادرم یک روز انگشتری که داخل جعبه انگشترها گذاشته بود و میخواست آن را در دست خود کند روی کابینت پیدا کرده بود، و یکبار هم آن انگشتر را روی میز خودش گذاشته بود ولی آن انگشتر سر از میز اتاق پذیرایی درآورده بود ولی...
از اون روز به بعد هر بار که مادرم اون انگشتر نحس رو داخل دستش می کرد دستش و ناخنش سیاه می شد، ما بهش گفتیم که اون انگشتر رو باید بندازی دور اما قبول نکرد و گفت: من خیلی این انگشتر رو دوست دارم!
مدت ها گذشت و تقریبا همه چیز به حالت عادی خود بازگشته بود.
پدر و برادرم برای رسیدگی به باغ های ما در شهر ...... رفته بودند و من و مادرم در خانه تنها بودیم و من در اتاقم در حال مطالعه بودم که ناگهان صدای مادرم رو شنیدم که داشت می گفت: بیا اینجا!
...
... ناگهان صدای مادرم را شنیدم که می گفت: بیا اینجا کارت دارم. کمی ترسیده بودم چون با لحن و صدایی متفاوت منو خطاب کرده بود.
در اتاق رو که باز کردم ناگهان دستی من رو به داخل اتاقی کشید و خیلی ترسیدم، حتی نزدیک بود سکته بزنم اما مامانم با صدایی هراسان و چهره ای پر از ترس گفت: تو هم اون صدا رو شنیدی؟
من هم که ترسیده بودم خواستم خودم و مامان رو آروم کنم خندیدیم و گفتم: برو بابا شوخی نکن!
اما خودم هم از درون ترسیده بودم و میدونستم که این شوخی نیست.
درست همون لحظه دلم میخواست پدرم اینجا باشه تا به اون تکیه کنم، با اینکه خیلی اوقات میدونستم کاری از دستش بر نمیاد ولی همین که اینجا بود خیال منو راحت می کرد.
اما حالا علاوه بر اینکه من تکیه گاهی نداشتم مادرم نیز به من تکیه کرده بود و از من میخواست کار رو جمع و جور کنم.
با خودم تو دلم گفتم هیچی نیست و پی در پی تکرار می کردم اما میدونستم که قراره یک اتفاقی بیفته!
گاهی اوقات ما انسان ها برای غلبه بر بعضی چیزها مثل ترس و یا حتی مقابله با واقعیت و... دروغ هایی رو میگیم که از استرس و اضطراب و ترس خودمون بکاهیم و به قدری اون دروغ رو تکرار می کنیم تا برای ما به حقیقت تبدیل شود.
گام های بسیار آرام و بی صدا بر می داشتم تا به اتاق پذیرایی برسم و در نهایت به آرامی دستم برو به جیب راستم بردم و گوشی خودم رو در آوردم تا با نور اون جلوی خودم رو ببینم.
بدو بدو رفتم تا به پریز برسم و چراغ رو روشن کنم (نمیدونم چرا فکر می کردم وقتی چراغ روشن باشه جن ها هم میرن!)
1
ما انسان ها در تاریکی از این نمی ترسیم که تنها باشیم از این می ترسیم که فرد دیگری اونجا حضور داشته باشه
خلاصه وقتی چراغ رو روشن کنم کل خونه رو زیر و رو کردم و به مادرم با صدای بلند گفتم: نگران نباش! گفتم که خبری نیست.
مدتها گذشت (حدودا دو ماه) و دیگه هیچ اتفاق غیر منتظره ای در خانه ما رخ نداد و ما هم به شرایط عادی عادت کرده بودم و سعی کردیم تا گذشته رو فراموش کنیم البته بماند که در یک دوره زمانی مامان و بابا می خواستند که خونه رو عوض کنند تا روی روحیات داداش کوچکترم تاثیر منفی نداشته باشه اما شرایط که عادی شد دیگر این اتفاق ها هم نیفتاد.
اما شاید منتظر این نبودید که چیزهای بدتری از من بشنوید و یا شاید با خودتون گفتید خب پس خداروشکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شده اما باید بگم که این تازه شروع داستان بود.
بعضی وقت ها که ما در اتاق پذیرایی بودم درب های اتاق هایمان به شدت کوبیده می شدند و ما نیز از صدای آنها می ترسیدم و به همین دلیل من و برادرم شب ها در یک اتاق می خوابیدیم اما درب آن اتاق شب ها به شدتی بسته می شد که همه ما از شدت آن صدا بیدار می شدیم.
حتی پدرم تصمیم گرفت در اتاق ها رو قفل کند اما باز هم درها باز می شدند و با صدایی نهیب بسته می شدند.
دیگه من و مادرم تصمیم گرفتیم که بریم پیش دعانویس و... و چون پدرم اعتقادی همراه ما نمی آمد (اما نمی دانم چرا با این همه اتفاقات میخواست مقاومت کنه)
اما هربار که می رفتیم پیش دعانویس اون درها صدای بیشتری تولید می کردند.
من تصمیم گرفتم تا برم پیش همون دوستی که در دانشگاه با اون آشنا شده بودیم تا با اون در مورد این قضایا صحبت کنم (چون طرف خیلی میدونست واقعا!)
وقتی که رفتم دانشگاه خیلی دنبالش گشتم ولی نتونستم اون رو پیدا کنم پس رفتم از تمام دوستام و کادر دانشگاه در مورد اون بپرسم ولی هیچ نشانی از اون پیدا نکردم.
شاید با خودتون بگید خب پیدا کردن یک ادم تو دانشگاه کار راحتی نیست ولی اون شبیه انسان های عادی نبود بهتره بگم خیلی معمولی نبود یعنی اگه از صد متری می دیدینش به راحتی میشد تشخیص داد که کیه!
او چهره تقریبا استخوانی و لاغر و پوستی سفید داشت و چشم های آبی کریستالی که برق میزد و از نظر قد و قامت هم بلند و کشیده بود.
بعد از چند روز که هیچ نشانی از او نیافتم تصمیم گرفتم تا برم نزد یکی از استادان جن گیری و این حرفا...
وقتی که رفتم ماجرا رو دقیقا مو به مو برای او تعریف کردم و ار اول تا اخر گفتم.
ایشون هم به من گفتند:
او جن خداپرستی بوده که سعی داشته از تو محافظت کنه اما تو به بیراهه رفتی و چون با یک جن ارتباط گرفتی، جن های کافر نیز به سمت تو آمده بودند تا تو و بقیه خانواده ات رو مورد آزار و اذیت قرار دهند.
هنگامی که از ایشان در مورد گم شدن و یا جابجا شدن وسایل پرسیدم گفتند:
بعضی از جن ها به دزدیدن وسایل انسان ها عادت دارند و کارشان این هست.
پس اگر وسایل شما گم یا دزدیده شدند حواستون باشه که جن ها به شما نزدیک هستند.
بی شک این داستان ها نوشته و ساخته ذهن یک انسان است و کاملا غیر حقیقی و تخیلی است و مشخصاتی که در این داستان بیان شده اند یا این وقایع در حقیقت اتفاق نیفتاده اند.