پاره ای از رمان چارچوب

پاره ای از رمان چارچوب

REIHAN نویسنده : REIHAN در حال تایپ

داستان های مشابه

همه چیز عجیب بود منی که قهوه دوست نداشتم سومین قهوه روزم ...

.............................

نمیدونم از کجا شروع کنم.....آخه شروعی هم نداشت! یهو سر از اونجا ...

خلاصه:
نفس به همراه دوست صمیمی اش ﴿رویا﴾ برای تعطیلات دانشگاه تصمیم میگیرند به سفر بروند.اما داستان از آنجایی شروع میشود که نفس در خانه مادربزرگش آلبومی پر از عکس های زیبای یک جنگل و کلبه ای زیبا در همان جا پیدا میکندو تصمیم میگیرد به همراه رویا به آنجا برود.... وقتی آن جنگل خاموش را میبیند ضد حال میخورد اما تصمیم میگرد مدتی آنجا بماند تا اینکه با اتفاقات عجیب و نشانه های عجیب رو به رو میشود.....











رمان چارچوبـ


_وای نفس ... خستم کردی .از موقعی که اومدیم اینجا مخت تاب برداشته،بهتره یکم استراحت کنی تا عقلت بیاد سر جاش 'که البته بعیییید میدونم'...وگرنه منم که باید به خاطر تو جواب پس بدم...
'وایسادم و با اخم بهش زل زدم...برگشت و نگاهم کرد'
_چیہ.... 'دستشو برد تو ی موهاش'
_خوشگل ندیدی؟؟؟
'رویا دختر خوشگل و نازیه ؛ موهاش خرماییہ روشنہ و حالت آبشاری ملایمه و تا کمرش می رسه ،اما ترکیب موهاش و صورتش خیلی زیباش کرده♡♡ چشم های بادمی و عسلے پررنگش ش و بینی فندقی ش و همین طور لب های کشیده و صورتیه ملایم و نازش،در کل واقعا یه دختر زیباییه ♡♡...چشمای من آبیہ (ڪہ ظاهـرا بہ مادرم رفتہ)و با تمام صورتم تناسب داره ، موهام سیاه پـر ڪلاغیہ و تا پایین کمرم می رسه و آبشاریه .. لب هام صورتیه ملایم و و بینیم هم فندقیه…
..... همینطوری که درحال تجزیه و تحلیل قیافه هامون بودم ، رویا زد پس کَلَّم:
_هی....با تو بودم
'عین منگلا نگاهش کردم':
_هااا؟.....آها...چرا دیدم
_هوممممم؟
_خودم دیگه
'نیشم باز شد،رویا یکی از ابروهاشو بالا برد':
_خب خانومِ خوشگل...برو یکم به مخ پوک نداشته ات استراحت بده...البته اول وسایلاتو جمع کن
_نـــع ،گفتم نمیرم.جنابعالی هم میخوای باور کن نمیخوای هم نکن ؛ولی من با جفت چشمای خودم دیدم
_هـوف. باور کن من اگه می فهمیدم بعد از اومدن به اینجا مغزت هنگ میکنه عمراً میذاشتم بیای ... پشت دستمو که نخونده بودم...بعدشم ، تو دیگه قضیه رو خیلی بزرگ کردی حالا یه حیوونی چیزی دیدی یا توهم زدی
_چی میگی توو؟! اگه اینجا قبلا روستا بوده حتما شخص دیگه ای هم اینجا هست…

_وقتی داشتیم میومدیم رو مگه یادت نمیاد ... از هر کسی پرسیدیم گفت هیچ بنی بشری این وَرا نیست. حالا هم تا پدرتو در نیووردم از جلوی چشمام گ....م....ش....و
_وااای. همیشه اینطوری جوش میاری؟!!
_نفـس?
_ببین عشقم،تو هرطوری دوست داری فکر کن ... اما من الان میرم این بیرون (جنگل) تا حداقل به تو ثابت کنم ک......
'نذاشت حرفمو تمام کنم'
_کجاااااااااااا؟!!....عمراً اگه اجازه بدم بری جنگل..
_چے؟ مگه اجازه من دست توئه؟ ....... مااااااامان بزرگ
_مرض . آخه دیوونه کدوم آدمی دم غروبی میره تو جنگل
_من......
_الان هوا تاریک میشه .جنگلم خطر ناکه . به همین دلیل نمیتونی
'دلم میخواست بگیرم خَفش کنم'
_ یعنی به نظرت اینجا روح و جن داره ؟؟!
'دستشو گرفت به سرش و شروع کرد شقیقه هاشو ماساژ دادن
_ اسکل جـان ،اینجا پره جکوجونوره،بعد تو میگی جن و روح ..?
_تو اسکلی که حرف منو باور میکنی ؛ البته بعید نیستاااا . بس که هیچکی نمیاد روحـو جنا تصرفشـ ڪردن?

'بعد دستمو توی هوا تکون دادم و شروع کردم مسخره بازی درآوردن '

_ترو خدا بس کن نفس.به خدا سر درد گرفتم ...حالا برو یه نگاهی به اتاقهای طبقه بالا بنداز ببین کدوم اتاقو میخوای بعد وسایلاتو بچین توی کمد ،اگه خواستی یه حمامم برو بعدشم که شب خوش ... فردا هم دیگه با خیال راحت اونم توی روز میریم سمت جنگل...حالا هم برو فقط جلوی چشمای من نباش.......نفــس ... اصلا حواست به من هست ؟؟
_هاااااا؟ چیزی گفتی؟
'خودمو زدم به اون راه…شـونہ بالا انداخت:'
_خـود دانے
'منم سریع دوربینمو برداشتم انداختم گردنم'
_من رفتم ..... خدافظ
_خطرناڪہ
_بیخیال
_... بزار یه روز از اومدنمون بگذره
_سخت نگیر دختر وقت زیاد هست واسه اون کارا
'سریع پریدم بیرون ..... الفرااااار
شروع کردم دویدن،حتی خودمم نمیدونستم کجا دارم میرم،فقط میخواستم دست رویا بهم نرسه..صداشو از پشت سرم شنیدم اما نمی تونستم به وضوح بشنوم(البته خودم حدس زدم چی داره میگه***) دوتا پا داشتم دوتا هم قرض گرفتم و به فرار ادامه دادم....
_نفسسسس ..ترو خدا وایساااا..جونم دراومد.
'اونقدر دویدم که نفسم بند اومد ،دیگه نتونستم ادامه بدم.خم شدم و دستمو به زانوم گرفتم. اطرافمو یه نگاه کلی انداختم':
_خدای من !!! ... ای ..اینجا؟؟من اینجا رو می شناسم. اینجا همون منطقه ممنوعه س.....وااای
'سطح زمین کاملا صاف بود همه جا مِه بود و اطراف کوه و جنگل بود.هوا سرد بود و انگار جنگل مرده بود ، دید خوبی نداشتم،دیگه هوا داشت تاریک میشد.دلهره گرفتم ،رویا راست میگفت نباید میومدَم بیرووو..‌........وااااای خدا رووویا. اصلا حواسم بهش نبود.سرمو برگردوندم.....وای نــــہ…هینے ڪشیدم
رویا اونجا نبود
یه چیزی سریع از توی مه رد شد .. یه چیزی شبیه سایه بود'?
_روء…رویـاا .... تویی؟ ترو خدا منو نترسون .

جوابمو نداد. دیگه واقعا ترسیده بودم،دوروبرم رو نگاه کردم..خیلی عجیب بود . حتی پرنده هم پر نمی زد. شاید از چیز خاصی فرار کرده بودن.
احساس میکردم قلبم داره توی دهنم میزنه.یه صدایی شنیدم.احساس کردم بدنم داره مور مور میشه.اگه بلایی سر رویا اومده باشه نمیتونم خودمو ببخشم?بغض کردم باز شنیدمش ... دیگه نمیتونم تحمل کنم ،روی زانوهام افتادم'
_رویا..؟تویی؟!روء...

'دستی رو روی شونم احساس کردم....جیغ بنفشی کشیدم و خودمو به سمت جلو پرت کردم.قلبم داشت از سینم بیرون میزد.....

صدای قهقهه ی رویا رو از پشت سرم شنیدم...دستش روی دلش بود و از شـدتـ خنـده پہن زمین شـده بـود?

اونقدر عصبانی بودم که داشت از صورتم دود بلند میشد......پریدم روش و جیغ کشیدم'

_رویاااااااااااااااااااااااااااا......??
'‌…………………………………?'
_خـیــلـــــــــــــے بـدیـ....‌..

_آاااااااااااای......باشه بس کن دیگه ....آاااااخ آییییی...مَنَماااااا....ولم کن دیوونه ... اوووخ?
_دیوونه توووووویــــــے .........

_قلبم از جا کنده شد

_تا تو باشی دیگه حرف گوش کُ........اویـــے?

_خیلییی بد جنسے…واقعـا ڪہ

_باشه من بَدم .... ببخشید دیگه

_ببند اون دهن بازتـو

'یہ چشـ غـره بہشـ رفتـم ڪہ باعث شد خودممـ خنـدم بگیـره'?

_ببخشید..باشهـ…اول قصـدم این نبـود ولے…گفتـم توڪہ همشـ منـو میترسـونے منـم یہ بـار بترسـونمت ببینـم چہ مزه ای میـده ڪہ تـو اینقدر خـوشت میاد?

'سگـرمہ هـام رفتـ تـوهم'

_دو سہ بار ترسوندیم بعد میگے یہ بار؟!

_وا!!من فقط الان ترسوندمتـ

_پسـ عَمہ گـرامیم بود توی مِه سریع حرکت کرد؟

_من توی مه بودم خودم خبر نداشتم؟ 'زیر لبـ گفتـ' توهماتت باز شروع شـد

-پس من چی دیدم ؟ نکنه همه کارا زیر سر تو بوده تمام مدت.... ازت بعید نیستا!

-جـانـم؟!?.. ببین نفس ، من نه توی مه بودم ، نه اون چیزای دیگه که توهم زدی ... اینو توی اون مخ ی نداشتت فرو کن.

-من.....

`یه صدایی از پشت سرمون باز اومد.هردوتامون خشکمون زد`

-هی نفس ... بهتره برگردیم خونه

-رویا...توام شنیدی؟..صدای‌‌ چی بود؟...حالا حرفمو باور کردی؟

`سریع دستمو گرفت.با چشماش بهم فهموند که ساکت باشم ولی بیشتر شبیه (خفه شو بود)....دهنمو بستم
دوباره صدا رو شنیدیم........





ژانرها: ترسناک
تعداد فصل ها: 1 قسمت
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.