آرزوی بزرگ : آشنایی

نویسنده: Zeynoo


_توی یه روز بهاری دختری با موهایی حالت دار قهوه ای و صورتی گرد به اسم نارین به سمت پنجره ی اتاقش می رود و پرده را می کشد تا نور به اتاقش بتابد.
نارین فکر می کند که یک آرزوی بزرگ دارد ولی پیدایش نمی کند. 
هر چه فکر می کند چیزی به ذهنش نمی رسد و ذهنش پوچ است.


می رود در پارک تا که فکرش باز شود...


راستش من خیلی خوب توضیح نمی دم بهتره از این به بعدشو خودتون نگاه کنید¹. 
 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 
نارین رفت روی یه صندلی توی پارک نشست ولی هر چی فکر کرد آرزوش رو پیدا نکرد. با خودش گفت: 
_شاید اگر یکم طراحي بكنم فكرم باز تر بشه. 
نارين طراح خوبی بود ، همیشه وقتی طراحی می کرد ایده های جدیدی به ذهنش می رسید . 
دفترچه ي كوچكي رو كه هميشه پيشش بود تا اگه ايده اي به ذهنش رسيد زودي طراحيش رو بكشه از کیفش برداشت و مداد هاي طراحيش رو هم از توي کیفش در آورد. 
هر چي فكر مي كرد موضوعي به ذهنش نمي رسيد به قول يكي از كتابايي كه خونده بود مخش قفل كرده بود .
تا قفل مغز نارین باز بشه ، می ریم به یه جای دیگه...


منظورم اون سر پاركه ، بله بله ؛ اينجا دو خواهر دوقلو هستند که خیلی شبیه هم هستند هر دو چشمانی مشکی و صورتی گرد دارند و فقط تن صدایشان فرق دارد یکی صدایش کمی لوس و نازک است و دیگری صدایش کمی تند و جدی و بعضی وقت ها هم عصبی بود ، بگذریم ، بريم ببينيم چي شده فكر كنم دارن بحث مي كنن . 
 _ركسانا بيا روي تاب بشين تا هلت بدم . 
 _باشه ميام ولي به شرطي كه تو بري توي اون سرسره تونليه . 
 _اصلا يه سوال . تو چرا از تاب مي ترسي ؟ 
 _ببين رونيكا ، آدم احساس مي كنه الان مي ره به آسمان هفتم و يهو از اون بالا سقوط مي كنه و مي خوره زمين . حالا فهميدي؟ 
_آره . ولی به هر حال من تو اون سرسره نمي رم تو كه مي دوني من از اونجا مي ترسم هم تاريكه هم ممكنه توش عنكبوت باشه . اونم عنكبوت سمي !


تو كه مي دوني من مي ترسم پس چرا هی مي گي برو توي اون سرسرهه؟ 
 _به خاطر اينكه تو اول گفتي بيا تاب سوار شو و خودتم مي دوني كه من از ارتفاع مي ترسم . حالا فهميدي چرا ؟ 
 _آره... 
رونيكا كمي به دور و برش نگاه كرد و كمي هم فكر كرد سپس ادامه داد : 
_اون دختره رو مي بيني ؟ 
 و دستشو به سمت نارين گرفت . 
_آره . خب ؟ 
_خب دفتر طراحی رو تو دستش می بینی ؟ ...


من مي خوام برم پيشش تا باهاش طراحی کنم تو نمي آي . 
_خب خودت برو ديگه من نميام . 
_خوبه چون اون وقت من ديگه باهات كاری ندارم و تو بايد تنها باشي . 
ركسانا كمي فكر كرد و دو دو تا چهار تا كرد و فهميد كه بره براش بهتره چون اگه نره بايد بابت اعتراض هم كه شده همين جا مي شست و جم نمي خورد.( چون وقتي اعصابش خورده هم نمي تونه طراحی کنه و واقعا بايد بشينه و هيچ كاري نكنه)


پس از چند دقيقه خودش رو يه جوري كرد كه انگار مجبور شده بياد و با حالتی لوس مانند گفت : 
_ا‍َ اَ اَ اَ اَ اَه چرا منو تو دو راهي قرار مي دي ... 
كمي صبر كرد كه طبيعي به نظر بياد ؛ بعد با بي ميلي ادامه داد : 
_...هممممم باشه ميام .
_خوبه . 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

نزديكياي اون دختر (يا همون نارين) بودن كه ركسانا گفت : 
_هنوزم موندم چطور راضيم كردي !
_راه برگشتي وجود نداره چون نزديكشيم احتمالا ديدتمون .
وقتي پيش نارين رسيدن رونيكا ديد نارين داره طراحي مي كنه و توي فكره . با خودش فكر كرد :
_بهتره اينجا جلوي دختره بشينيم و طراحي كنيم و بعدش ...
ركسانا پيش رونيكا ايستاده بود آنها در چند قدمي نارين بودن .
ركسانا چون مي دونست عملا فكراي رونيكا بهتر از اونه بغل رونيكا ايستاده بود .
البته فكراي ركسانا هم خوبن ولي خب فكراي رونيكا خیلی وقت ها كامل تر هستن .
رونيكا فكرش رو به ركسانا هم گفت .
نقشه ي رونيكا رو شروع كردن هر دو تاشون روي صندلي اي كه جلوي نارين بود نشستن و اونا هم دفتراي طراحي شون رو از توي كيفشون برداشتن و شروع كردن به طراحي . 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پس از يه مدتي نارين دست از فكر كردن برداشت و به دور و برش نگاه كرد ديد دو نفر که کاملا شبیه هم بودند روي صندلي جلوي او نشسته اند ، مداد طراحي توي دستشون رو تشخيص داد . با خودش فكر كرد :
_از نوع مدادي كه استفاده مي كنن معلومه كه طراح هستن پس باید ببینم طراحیشون خوبه یا نه .خب پس یه نقشه باید بکشم :
اگه من از جلوي آنها رد بشم و مثلا ناگهاني چشمم به طراحي هاشون بيوفته اون وقت مي تونم باهاشون سر صحبت رو باز كنم . فكر عاليه ايه


اون شروع كرد به عملي كردن نقشه اش . مثل نقشه اي كه كشيده بود از جلوشون رد شد و مثلا يهويي چشمش به طراحياي اون دو دختر افتاد و ديد واقعا طراحي اونا هم خوبه . حرفش رو اينجوري شروع كرد :
_سلام . ...طراحي هاتون خيلي قشنگه .
رونيكا سر بلند کرد و گفت :
_ممنون از نظرلطفتونه.


_خب فكر كنم شما بتونيد يه كمكي به من بكنيد ...
بعدش ادامه داد :
_...اِاِمممم ... مي تونم پیشتون بشينم؟
رونيكا كمي كنار رفت تا جا براي نارين باز بشه و با لبخند گفت :
_بفرماييد . 
بعد ادامه داد :
_چه كمكي مي تونم بهتون بكنم ؟
_خب راستش من وقتي ديدم شما دارين طراحي مي كنين فكر كردم كه شما مي تونيد كمكم كنيد .


...راستش اِمم ... من خودمم طراحي مي كنم...
نارين دفترچه شو از توي كيفش در آورد و ادامه داد :
_و خب من دنبال موضوعی برای طراحی می گردم . شما می تونید کمکم کنید ؟
بعد دفترشو باز کرد و صفحه ی سفیدی رو باز کرد.
_...اِم ...خب...مثلا همين منظره اي كه ميبينيم !


يهو ركسانا گفت :
_مثلا من الان دارم اين گلي كه بقلم هست رو مي كشم ...
بعد طراحيش رو به نارين نشون داد و دستشم به طرف گلی که داشت می کشید دراز کرد :
_ببینید.


_وای واقعا طراحی خیلی خوبیه ، انگار که این یه عکسه ، طراحیت مثل... مثل... آمممم ...
رکسانا پرید وسط حرف نارین و گفت :
_مثل آقای جان فیشر² طراح معروفه نه؟


خب آقای جان فیشر الگوی من هستند .
_آره دقیقا اسمشون سر زبونم بود.


می دونی ... تو باید به خاطر طراحیت معروف بشی البته هنوز طراحیت یکم کار داره .
رکسانا یه لبخندی زد و سرشو به علامت آره تکان داد و روی طراحیش بیشتر کار کرد .
نارین هم که یه فکر خوب برای طراحیش پیدا کرده بود رفت سر طراحیش.


رونیکا هم نشست و به درختایی که هنوز تازه شکوفه کرده بودند فکر کرد . 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

یه چیزی حدود نیم ساعت محو طراحی هاشون بودن که یهو نارین با عجله بلند شد و گفت :
_ای وای دیرم شد.
معلومه که دیرش شده بود،اون باید قبل از رسیدن مادرش به خانه بر می گشت یعنی یه چیزی حدود یک ربع پیش.
رو به کسانی که تازه باهاشون آشنا شده بود و هنوز اسمشونم نمی دونست کرد و گفت :
_ببخشید دخترا من باید برم . ولی دوست دارم بازم ببینمتون . اممم .. من همیشه ساعت 12 ظهر میام اینجا ...
رکسانا و رونیکا حرف نارین رو قطع کردن و هم زمان گفتن :
_ما هم همون موقع ها میایم .


بعدش رونیکا ادامه داد :
من رونیکام و اینم خواهر کوچولوم رکساناست .
همین که رونیکا اینو گفت رکسانا یه ویشگون از رونیکا گرفت تا حرصش خالی بشه.


نارین هم گفت :
منم نارینم ،


از آشنایی تون خوشبختم.
_ما هم از آشناییت خوشبختیم .
بعد نارین در آن هوای خوب که بوی خوب بهار و شکوفه به خوبی به مشام آدم می رسید به سمت خونه شون که فقط 2 خیابان از پارک سمبل فاصله داشت می دوید.


قبل از خروج از پارک صدای بحث رونیکا و روکسانا رو شنید که با هم داشتن سر کوچیک نبودن رکسانا بحث می کردن .
باد بهاری به صورتش می خورد و خدا خدا می کرد که بتونه بهونه ی خوبی برای مامانش بیاره و یا مامانش امروز دیرتر بیاد خونه .


ولی خودش خوب می دونست که این اتفاق نمیوفته. 

_______________________________ 
¹-ایشون جادوگر قصه ی ما هستن و بعضی جا ها هم نقش راوی را دارند مثل همین الان و در کل داستان از دید ایشونه . حالا بعدا با ایشون بیشتر آشنا می شویم .
²- [John Fisher] ایشون یه طراح حرفه ای هستند که طراحی هایشان با عکس های واقعی اشتباه گرفته می شود! 




امیدوارم از این فصل لذت برده باشید منتظر نظراتتون هستم(((؛
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.