جنگل مردگان : قسمت پنجم

نویسنده: dideban007

بامرگ پسر بچه ، حال همه بخصوص اد و توم که تابه حال چنین صحنه ای ندیده بودند به شدت خراب شد.
دکتر پارچه های آغشته به خون را از روی زمین برداشت و در سطل آشغال انداخت و از آن جاکه علامت یتیم خانه پارکینسون روی بازوی کودک بود مشخص شد که او یتیم است وکسی را برای عزاداری ندارد به همین دلیل از مرد خواست که کودک را به قبرستان شهر ببرد و در آنجا دفن کند ، خودش هم صبح روز بعد این خبر را به یتیم خانه خواهد داد .
پس از خروج دکتر و جسد و آن مرد ناشناس اد و توم به سرعت و در سکوت غمباری همه جا را تمیز کردند و به خانه برگشتند.
آن شب برای اد شب سختی بود همین که چشمانش را می بست جسد کودک روی صفحه ی سیاه چشمانش نقش می بست،هنوز بوی خون را احساس می کرد، سرش به شدت درد می کرد و نمی توانست بخوابد، نزدیک سحر بود که بدون آن که متوجه شود خوابش برد اما طولی نکشید که با صدای مادر از خواب پرید،باز هم مثل همیشه توم پشت در منتظر بود تا اد از خواب بیدار شود و به رستوران بروند.
آن روز بر خلاف روز های دیگر ، تعداد مشتری ها خیلی کم بود ، به گمان اد و توم دلیل این موضوع حادثه ای بود که دیروز در رستوران رخ داد ، با اینکه آن ها رستوران را به طور کامل تمیز کرده بودند اما گویا کسی نمیتوانست در جایی که کودکی سراسر آغشته به خون ، جان خود را از دست داده چیزی بخورند ، این موضوع حتی برای اد و توم نیز برقرار بود ، هر دوی آن ها به خوبی میتوانستند بوی خون را حس کنند با اینکه این یک تلقین بیشتر نبود اما فضای رستوران برای آن دو دیگر هرگز مثل سابق ، عادی نمیشد .
اد و توم بیکار روی صندلی پشت پیش خوان بار ، نشسته بودند ، توم سعی میکرد مگسی که صدای وز وزش فضا را پر کرده بود با ضربه ای بین دو دستش بکشد ، اد نیز خود را با خشک کردن لیوان هایی که تازه شسته شده بودند مشغول میکرد ،  ناگهان جک ، یکی از دوستان نه چندان نزدیک اد و توم که در فروشگاه رو به روی رستوران کار می کرد به سرعت در رستوران را باز کرد و بریده بریده و در حالی که نفس نفس می زد ، کلمات نا مفهومی را به زبان آورد .
اد که به خاطر حادثه ی دیروز ، خسته و آشفته بود با بی حوصلگی خطاب به جک گفت : چی میگی جک ، آروم تر حرف بزن که بفهمم.
جک که هنوز نفس نفس می زد برای آن که تجدید نیرو کند و بتواند حرفش را بگوید ، خم شد دستانش را روی دو زانو گذاشت ، نفس عمیقی کشید سپس دوباره قامت راست کرد و با صدای رسا و در عین حال لرزانی گفت : خبرو شنیدین؟ دیشب ، آقای جیمز به همراه تموم اعضای خانواده ش کشته شدن .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.