جنگل مردگان : قسمت نهم

نویسنده: dideban007

با وجود تاریکی هوا به خوبی می توانست میدان شهر را ببیند ، می دانست که خانه ی دکتر ، کمی بعد از میدان است ، کمتر کسی بود که خانه ی تنها دکتر شهر را بلد نباشد .
همین که از میدان عبور کرد از اسب پایین آمد و به طرف خانه ی دکتر به حرکت کرد ، و محکم در را کوبید ، چند بار در زد تا بالاخره مرد ریز اندام باکلاه پشمی روی سر ، چشمان پف کرده و خواب آلود و لباس خواب سفیدی ، با چراغی در دست مقابل در ظاهر شد


((خدای من،چی شده تودیگه کی هستی جوون؟این موقع شب چی میخوای؟ ))
اد:((من مزاحم نیستم دکتر،خواهش میکنم همراه من بیاین،توی روستای ما یکی به شدت زخمی شده))

دکتر:((زخمی؟چرا؟چهاتفاقی افتاده؟))


اد:((من چیز زیادی نمی دونم فکرمی کنم اونوتوی جنگل پیداکردن حالا می شه زودتر با من بیاین؟))
دکتر:((آه،البته البته فقط چندلحظه صبرکن که وسایلمو بیارم))
دکتر به خانه رفت و چند لحظه بعد با کیف دستی که همه جا آن را همراه خود داشت برگشت،سپس همراه اد سوار اسب شد وهر دو به طرف روستا حرکت کردند، طولی نکشید که به روستا رسیدند، اد دکتر را بر سر مرد زخمی برد ، از زمانی که اد رفته بود ، پدرش با پارچه کلفتی سعی در جلوگیری از خونریزی را داشت و تلاشش نیز نتیجه ی خوبی در بر داشت ، همین که دکتر رسید ، همه برای باز کردن راه ، از گرد مرد زخمی کنار رفتند ،.
دکتر : (( خدای من ، چه اتفاقی افتاده ))

ویلیام : (( هنوز ما هم چیزی نمیدونیم ))
نگرانی ترسناکی در چشمان همه موج می زد ، وقتی آن مردان بزرگ آنطور نگران بودند پس حتما قضیه خیلی جدی و خطرناک بود .

دکتر با آرامش و جدیت ، مشغول وارسی زخم های روی بدن مرد شد، او تمام تلاشش را به کار برد تا بالاخره توانست آن مرد را نجات دهد ، چند ساعتی گذشت هوا تقریبا روشن شده بود که کار دکتر به طور کامل پایان یافت .
عرق روی پیشانیش نشسته بود و دستانش کاملا آلوده به خون بود ، مادر اد ، تکه پارچه تمیزی به او داد تا خون روی دستش را پاک‌کند ، دکتر در حین پاک کردن خون ، گفت :
(( زخم های روی بدنش خیلی جدی بودن اما تمام تلاشمو کردم که نجاتش بدم ، خون زیادی از دست داده ، امیدوارم که دوام بیاره ))

پدر : ((ممنون دکتر ، شما کمک بزرگی کردین ))
دکتر تنها ، سری به نشانه ی تشکر تکان داد و بعد از جمع کردن وسایلش خانه را ترک کرد و به شهر بازگشت .

بقیه نیز برای استراحت به خانه هایشان رفتند ، پدر و مادر اد که خیلی خسته بودند خوابیدند.
اما اد و عمو ویلیام برخلاف بقیه همان جا کنار مرد زخمی ماندند.
اد سوالش را که چند ساعت پیش پرسیده بود باردیگر تکرار کرد :
(( این مرد رو از کجا پیدا کردین؟ چی اتفاقی افتاده که این طوری زخمی شد؟))

عمو ویلیام در حالیکه چشمانش را بسته بود و روی صندلی لم داده بود با خستگی تمام گفت :
((امشب قرار بود من و جیمی نگهبانی بدیم که اگه اتفاقی افتاد بقیه رو خبر کنیم که یهو این مرد رو کنار جنگل پیدا کردیم نمی دونم چرا و چه جوری زخمی شده ما فقط اونو پیدا کردیم))

اد جوابش را به درستی نگرفت اما اطمینان داشت که وقتی مرد به هوش بیاید همه آن ها اصل ماجرا را خواهند یافت.
مدتی گذشت، چشمان اد سنگین شده بود که ناگهان آه و ناله ی مرد بلند شد و زیر لب جملاتی راتکرارمی کرد:((نه...نه...اون طرف نه...مراقب باش...فرارکن فرار))
کلماتش بسیار نامفهوم و بریده بریده بودند اما اد به خوبی توانست کلمات فرار و مراقب را بشنود.

ناگهان مرد با فریاد کوتاهی به هوش آمد به اطراف نگاه کرد ،ترس درچهره اش موج می زد خواب از سر اد پرید ،مرد سعی کرد بلند شود اما نتوانست:
((من کجام...بقیه کجان؟))
ویلیام با صدای مرد از جا پرید و به سرعت چشمانش را گشود
((بقیه؟منظورت کیه؟ما تو رو تو جنگل تنها و زخمی پیداکردیم ، کسی همراهت نبود ، بهتره فعلا استراحت کنی ))
مردکه گویا چیزی رابه یاد می آورد گفت:((جنگل؟تنها؟پس...پس یعنی ))
او به نفس نفس افتاد و نتوانست جمله اش راتمام کند،
اد متوجه ترس و ناتوانی جسمی و روحی در مرد شد ، به همین دلیل لیوان روی میز کنار تخت  خواب را پر از آب کرد و آن را نزدیک دهانش برد و به آرامی گفت :
((بهتره فعلا استراحت کنی ، تو هنوز کاملا خوب نشدی ))
مرد سعی کرد کمی از آب بنوشد سپس به اد خیره شد، مدتی سکوت کرد و چشمانش را بست .
به گمان اد و ویلیام ، او خوابیده است اما ناگهان مرد به آهستگی شروع به صحبت کرد:
((من عضو شکارچیان داوطلب بودم، نزدیک غروب بود که به عمق جنگل رسیدیم تا اون موقع هیچ خبری از حیوون وحشی نبود ،اما همین که کمی جلوتر رفتیم یه اتفاقی افتاد هوا روبه تاریکی می رفت، دید ماها خوب نبود بااین حال همه ی حواسمون رو جمع کرده بودیم ، اما نمی دونم از کجا و چه نوع موجوداتی بهمون حمله کردن، خیلی عجیب و وحشتناک بودن، تعدادشون کم اما اون قدر وحشی بودن که ما نتونستیم از پسشون بربیایم))

درادامه قطرات اشک ازچشمان مرد جاری شد وبقیه ی ماجرا راهمراه با بغض وگریه ی ناشی از ترس بیان کرد:
((یکی از اون لعنتیا برادرمو کشت،باچشمای خودم دیدم که چه چطور وحشیانه سر برادرمو ....))

بار دیگر صحبت های مرد با بغض او نصفه ماند . ویلیام و اد همچنان بدون حتی پلک زدن ، فقط به او خیره مانده بودند و منتظر شنیدن ادامه ی ماجرا.
بعد از لحظاتی مرد با صدای لرزان ، ادامه داد
(( اون جونورا ، اونا... آدم خوار بودن ))
بار دیگر لحظه ای سکوت و دوباده ادامه ی ماجرا :
((اونا انسان نبودن ، اما هرگز حیوانی شبیه اونا ندیدم ، ببر شیر پلنگ ، نه نه اونا گرگ هم نبودن ، خیلی بزرگ و ترسناک و باهوش بودن و منم هیچ کاری ازدستم برنمی اومد،بعد از حمله ی اونا ، در عرض چند دقیقه همه جا پر شد ازخون وسر و دست و پای قطع شده،اون موجودات لعنتی هم مشغول خوردن دوستای تکه تکه شده ام بودن. من زخمی شده بودم و بین اونا گیر افتاده بودم،هیچ کدوم از اونامتوجه من نبودن،خیلی می ترسیدم،جهتوگم کرده بودم،مغزم کارنمی کرد،نمی دونستم چکارکنم))
مرد آهی کشید و بار دیگر ادامه داد :
(( همون وسط یکی از اونا متوجه من شد،بهم حمله کرد ولی من باشمشیرم به سختی تونستم اونو بکشم و بعد فرارکردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دویدم ،تا اونجایی که تونستم دویدم و بعد نمیدونم پاهام به چی گیر کرد که افتادم. وقتی به هوش اومدم همه ی بدنم دردمی کردبه شدت زخمی شده بودم،باآخرین توانم سعی کردم بلندبشم تاازجنگل بیرون برم امانتونستم و بعددیگه نمی دونم چه اتفاقی افتاد ))
همین که صحبت های مرد تمام شد سکوتی طولانی در اتاق حاکم شد، همه ی مردم اشتباه کرده بودند ،هیچ حیوان آشنایی به آن ها حمله نکرده بود، آن ها حتی نمیدانستند با چه موجودی سر و کار دارند . از طرفی حتی ممکن بود که همه ی این ها دروغی بیش نباشد. اد و ویلیام هردو به هم نگاه کردند،  اد به خوبی می دانست که عمویش هم مانند او فکر میکند و آن اینکه آیا حرف های مرد واقعیت دارد یا نه ، و اگر واقعیت نیست پس چرا او آن طور وحشتناک زخمی شده بود ، و اگر واقعیت باشد چه بلائی بر سر مرد های داوطلب آمده ، آیا واقعا همه ی آن ها جانشان را از دست داده بودند ؟
این جانوران عجیب چه بودند و چرا حالا سرو کله شان پیدا شده و قبل از آن کجا بودند ؟
با وجود اینکه در سر اد پر بود از هیاهوی سوالات عجیب و بی پاسخ اما در فضای اتاق سکوتی حاکم بود که ناگهان این سکوت باصدای در، درهم شکست.
باز هم مثل همیشه توم پشت در، منتظر اد بود تا با هم به رستوران بروند .
ویلیام نگاهش را به مرد دوخت و به آهستگی گفت :
(( فعلا استراحت کن ، ما تو رو تنها میزاریم ))
و سپس با دست به اد اشاره کرد که همراه او از اتاق خارج شود...... ادامه دارد

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.