ماجرای خرس و عسل : ماجرای خرس و عسل
0
26
0
1
در جنگلی سرسبز و زیبا، خرسی زندگی می کرد که نامش مکس بود. مکس چاق و شکمو بود؛ به خاطر اینکه
بدنش، مثل پنبه نرم بود حیوانات جنگل به او خرس پنبه ای می گفتند.
ماجرا از آنجا شروع شد که خرسپنبه ای یک روز صبح از خواب بیدار شده بود با چشم های خمار در جنگل دنبال غذا میگشت. به یک درخت بزرگ نزدیک شد. صدای وزوزی به گوشش رسید. سرش را بلند کرد، دید بالای درخت تعداد زیادی زنبور پرواز میکنند. گفت: (چه خبر است؟) نزدیک درخت شد. با دقت به درخت نگاه کرد، دید از روی تنه درخت عسل به پایین سرازیر شده است. شاد و خوشحال هورا را کشید. هورا! عسل پیدا کردم. عسل شیرین و خوشمزه، باید از درخت بالا بروم تا بتوانم عسل بخورم؛ اما چطوری؟
نگاهی به خودش کرد. گفت: (من سنگینم آیا میتوانم از درختی به این بلندی بالا بروم؟) اما به سعیاش می ارزد. خرسپنبه ای تلاش کرد از درخت بالا برود. چنگالش را در تنه درخت فرو برد و محکم آن را بغل کرد. به نیمه های درخت که رسید خسته شد و تالاب نقش بر زمین شد. دوباره تلاش کرد اما به نتیجه نرسید و باز هم بر زمین افتاد.
همان طور که روی زمین نشسته بود، فکری جدید به ذهنش رسید. بادکنک بزرگی را پر از باد کرد و بالا رفت. از شانس بدش چند پرندۀ بازیگوش و بدجنس او را دیدند و بادکنک را نوک زدند؛ ناگهان بادکنک ترکید وخرس پنبهای بر زمین افتاد. تسلیم نشد وچند بادکنک بزرگ دیگری را دوباره، پر از باد کرد و با آن بالا رفت تا به لانه زنبورها رسید؛ اما زنبورها به او حمله کردند و باز برزمین افتاد.
اطراف را جستجو کرد طنابی پیدا کرد با خود گفت: (از درخت بالا می روم و طناب را به درخت گره میزنم؛ آنوقت دستم به لانه می رسد و می توانم عسل بخورم.) این کار را انجام داد. اما زنبورها او را نیش زدند ودوباره از درخت بر زمین افتاد.
همین طور که اطراف را نگاه میکرد درخت خمیده ای را نزدیک آن درخت بزرگ دید از خوشحالی چشمانش برق زد و گفت: از آن درخت خمیده، بالا میروم و از بلندترین شاخهاش آویزان میشوم و عسل را میخورم.
باید زنبورها را فراری دهم؛ نوک نازک شاخهها را که پر از برگ های کوچک بود تندتند تکان داد. زنبورها ترسیدند و فرار کردند. دستش را درون لانه کرد و حسابی عسل خورد و گفت؛ اما به زحمتش میارزید؛ بالاخره یک شکم سیر عسل خوردم. سپس آرام از درخت پایین آمد.
خیلی خوشحال بود که به هدفش رسیده است. وقتی به خانه برگشت، آنقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برد.