عروسک ها

عروسک ها : عروسک ها

نویسنده: Fatemeh89

در بوفه نشسته بود و با چشمان شیشه ای اش به اتاق خیره شده بود . دخترک وارد اتاق شد و  گریست .
عروسک با گریستن دخترک غمزده شد و اشک در چشمانش حلقه زد .
ولی شیشه ای بودن چشمانش نمیگذاشت اشکش روی گونه ی پلاستیکی اش روانه شود.
صدای زمزمه های دخترک نمکی بود بر روی زخم عروسک :
- خدایا ، پس مامان بزرگ کی خوب میشه؟
عروسک می دانست ، که مادربزرگ دخترک در تنفس مشکل داشت و بر روی دهان او ماسک اکسیژن بود و حال او لحظه به لحظه به سوی وخیمی می رفت .
دخترک همیشه در کنار تخت مادر بزرگ می نشست تا با دستان چروکیده اش موهای دخترک را نوازش کند .
عروسک هر روز برای خوب شدن مادر بزرگ دخترک دعا می کرد . شاید این دست های بر دعا برداشته ، سخن های التماس گونه و طلب شفا های هر روز اجابت شود.
چند روزی گذشت . دخترک عروسک را در آغوش خود کشید و عروسک را به همراه خود به سمت طبقه پایین برد و بر روی مبل نشست .
چند دقیقه ای گذشت . صدای نفس های مادربزرگ شنیده نمی شد ؛ پلک های مادر بزرگ بسته شده بود . جیغ ، هیاهو ، غوغا و گریستن خانه را پر کرده بود . دخترک عروسک را بر روی مبل پرت کرد و بدون توجه به درد پای عروسک به سمت مادربزرگ دوید .
دستان سرد مادربزرگ را در دستش می فشرد و التماس می کرد که مادر بزرگ مهربانش به پیش او بازگردد و باز او را نوازش کند!!!
عروسک باز اشک در چشمانش جمع شد . آری اکنون مهربانی این خانه رفته بود

******

گل های پر پر شده روی سنگ قبر مادربزرگ غم انگیز بود . صدای ناله و شیون همه جارا پر کرده بود. دخترک با چشمان گود افتاده بر روی زانو نشست و عروسک را بر روی سنگ قبر گذاشت . عروسک به یاد روزی افتاد که مادربزرگ با دستان خودش عروسک را ساخت و به دخترک داد !!!! حال شاید بهتر است کمی با مادر بزرگ خلوت کند...
روز ها گذشت و عروسک همان گونه بر روی سنگ قبر مانده بود ، در بین گل های پر پر شده . و صدای گریستن دیگران به گوشش می رسید....   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.