در حالی که به سوی اتاقش میدوید ، مدام این جمله را تکرار میکرد.
«عروسک ها فریبدهندن»
رنگ از سر و رویش پریده بود و اشک در چشمان کهرباییش جمع شده بود.
پس از چند دقیقه دویدن و زمین خوردن سرنجام به اتاقش رسید.
اتاق«دویست و شست و نه»
در را محکم کنار زد و وارد اتاق شد.
بر روی زمین افتاد و دستانش را مشت کرد و بر زمین کوبید«چرا؟چرا؟»
صدای مردانه و زیبایی از پشت سرش گفت«چون ما هیولاییم آلیس.»
مدت ها پیش وقتی هیولاها را در داخل کتاب های مصور میدید گمان میکرد تمام هیولاها زشت ، لجنی و بدبو هستند.
به لطف یک عروسک فهمید هیولاها خیلی بدتر از اینها هستند.
خیلی بدتر!