فراموشی : فراموشی
9
49
0
1
به تصویری که در دستانم است خیره می شوم. قدیمی و رنگ و رو رفته است، قابش شکسته و بخش هایی از تصویر سوراخ شده اند. چیز زیادی از این تصویر دیده نمی شود. تقریبا از بین رفته.
این یک خاطره است؛ خاطره ای که جایی در میان کهکشان گمش کرده ام... در ناکجا.
در پس ذهنم خاطراتی جا خوش کرده اند؛ بوها، آدم ها، درد ها... ولی دست یافتن به آنها سخت است، و حتی گاهی غیر ممکن. تقصیر من نیست، خاطرات فرّارند؛ مثل یک ماهی چابک در یک قدمی تور ماهیگیری.
تقلا می کنم، مصرانه دست دراز می کنم تا پروانه های شکننده خاطراتم را بگیرم، به مثال کودکی خرد، ولی موفق نمی شوم. خاطراتم از دستم فرار می کنند و در افق، در میان آخرین پرتوهای آفتاب محو می شوند. برای گرفتن آنها، دستم کوتاه است، خیلی کوتاه.
فراموشی برای من کلمه عجیبی است؛ زیرا موجی از احساسات را برایم به دنبال دارد. احساساتی مثل گیجی، کنجکاوی، غم و... ترس. درست است، از فراموش کردن می ترسم. از این می ترسم که او را از یاد ببرم؛ این را که زمانی با هم نفس می کشیدیم، با هم قدم می زدیم و بخشی از هم بودیم.
از این می ترسم که از تمام لحظاتی که با او گذراندم، تنها چندین و چند جای خالی در خاطره هایم به جا بماند؛ جاهایی که به جای اینکه با خاطرات پر شوند، با غم و اندوه و یک کنجکاوی بی اندازه پر شوند. این چیزی نیست که من می خواهم.
نمی خواهم او را به دست فراموشی بسپارم. می خواهم حتی وقتی که سال ها می گذرد، خاطرات او را همانند آلبومی قدیمی زیر و رو کنم و با هر بار فکر کردن به او لبخند بزنم. می خواهم با هر بار حرف زدن درباره او بگویم: «خودش بود. او بود که من را به خودم شناساند.»